تا این زیبائیهایی را که در قرآن مجید ، کلمات پیغمبر اکرم ، کلمات ائمه اطهار ، دعاها و خطبهها وجود دارد ، درک بکند . ترجمه فارسی آنطور که باید ، مفهوم را نمیرساند . میفرماید مرگ به گردن انسان زینت است ، آنچنان مرگ برای یک انسان زیبا و زینت و افتخار است که یک گردنبند برای یک دختر جوان . ایها الناس ! من از همه چیز گذشتم ، م ن عاشق جانبازی هستم ، من عاشق دیدار گذشتگان خودم هستم ، آنچنان که یعقوب عاشق دیدار یوسفش بود . بعد برای ابراز اطمینان از اینکه آینده برای من روشن است و بیان اینکه خیال نکنید که من به امید کسب موفقیت ظاهری دنیایی میروم ، بلکه نه ، آینده را میدانم و گویی دارم به چشم خودم میبینم که در آن صحرا گرگهای بیابان و انسانهای گرگ صفت چگونه دارند بند از بند من جدا میکنند ، میگوید : « رضی الله ، رضانا اهل البیت » ( 1 ) ، ما اهل بیت راضی هستیم به آنچه که رضای خدا در آن است . این راه ، راهی است که خدا تعیین کرده ، راهی است که خدا آن را پسندیده ، پس ما این راه را انتخاب میکنیم . رضای ما رضای خدا است . فقط سه ، چهار خط بیشتر نیست ، اما بیش از یک کتاب نیرو و اثر میبخشد . در آخر وقتی میخواهد به مردم ابلاغ کند که چه میخواهم بگویم و از شما چه میخواهم ، میفرماید : هر کس که آمده است تا خون قلب خودش را در راه ما بذل کند ، هر کس تصمیم گرفته است که به ملاقات با خدای خویش برود ، آماده باشد ، فردا صبح ما کوچ میکنیم . شب عاشورا ، صوتهای زیبا و عالی و بلند و تلاوت قرآن را میشنویم ، صدای زمزمه و همهمهای را میشنویم که دل دشمن را جذب میکند و به سوی خود میکشد . دیشب عرض کردم اصحابی که از مدینه با حضرت آمدند خیلی کم بودند ، شاید به بیست نفر نمیرسیدند ، چون یک عده در بین راه جدا شدند و رفتند . بسیاری از آن هفتاد و دو نفر در کربلا ملحق شدند و باز بسیاری از آنها از لشکر عمر سعد جدا شده و به سپاه اباعبدالله ملحق شدند . از جمله ، بعضی از آنها کسانی بودند که وقتی از کنار این خیمه عبور میکردند ، صدای زمزمه عالی و زیبائی را میشنیدند : صدای تلاوت قرآن ، ذکر خدا ، ذکر رکوع ، ذکر سجود ، سوره حمد ، سورههای دیگر . این صدا ، اینها را جذب میکرد و اثر میبخشید . یعنی اباعبدالله و اصحابش از هر گونه وسیلهای که از آن بهتر میشد استفاده کرد ، استفاده کردند . تا برسیم به سایر وسائلی که اباعبدالله علیه السلام در صحرای کربلا استفاده کرد . خود صحنهها را با اباعبدالله طوری ترتیب داده است که گویی برای نمایش تاریخی درست کرده که تا قیامت به صورت یک نمایش تکان دهنده تاریخی باقی بماند . نوشتهاند تا اصحاب زنده بودند ، تا یک نفرشان هم زنده بود ، خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر ، از خاندان امام حسین ، از فرزندان ، از برادرزادگان ، از برادران ، از عموزادگان ، به میدان برود . میگفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفهمان را انجام بدهیم ، ما وقتی کشته شدیم خودتان میدانید . اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد . آخرین فرد از اصحاب اباعبدالله که شهید شد یک مرتبه ولولهای در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد . همه از جا حرکت کردند . نوشتهاند : فجعل یودع بعضهم بعضا شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خداحافظی کردن ، دست به گردن یکدیگر انداختن ، صورت یکدیگر را بوسیدن . از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسی که موفق شد از اباعبدالله کسب اجازه بکند ، فرزند جوان و رشیدش علی اکبر بود که خود اباعبدالله دربارهاش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل ، اخلاق ، منطق و سخن گفتن ، شبیهترین مردم به پیغمبر بوده است . سخن که میگفت گویی پیغمبر است که سخن میگوید . آنقدر شبیه بود که خود اباعبدالله فرمود : خدایا خودت میدانی که وقتی ما مشتاق دیدار پیغمبر میشدیم ، به این جوان نگاه میکردیم ، آیینه تمام نمای پیغمبر بود . این جوان آمد خدمت پدر ، گفت پدر جان به من اجازه جهاد بده . درباره بسیاری از اصحاب ، مخصوصا جوانان ، روایت شده که وقتی برای اجازه گرفتن پیش حضرت میآمدند ، حضرت به نحوی تعلل میکرد ، مثل داستان قاسم که مکرر شنیدهاید ، ولی وقتی که علی اکبر میآید و اجازه میدان میخواهد ، فقط سرخودشان را پائین میاندازند . جوان روانه میدان شد : نوشتهاند اباعبدالله در حالی که چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود ، ثم نظر الیه نظر آئس ، ( 1 ) به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدی که به جوان خودش نگاه میکند . نا امیدانه نگاهی به جوانش کرد ، چند قدمی هم پشت سر او رفت ، اینجا بود که گفت خدایا ! خودت گواه باش که جوانی به جنگ اینها میرود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیهتر است . جملهای هم به عمر سعد گفت ، فریاد زد بطوری که عمر سعد فهمید : « یا بن سعد قطع الله رحمک » (2) خدا نسل ترا قطع کند که نسل مرا از این فرزند قطع کردی . بعد از همین دعای اباعبدالله ، دو سه سال بیشتر طول نکشید که مختار عمر سعد را کشت و حال آنکه پس از آن پسر عمر سعد در مجلس مختار شرکت کرده بود ، برای شفاعت پدرش . سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالی که روی آن پارچهای انداخته بودند ، آوردند و گذاشتند جلوی مختار ، حالا پسر او آمده برای شفاعت پدرش . یک وقت به پسر گفتند آیا سری را که اینجاست میشناسی ؟ وقتی آن پارچه را برداشت ، دید سر پدرش است ، بیاختیار از جا حرکت کرد ، مختار گفت او را به پدرش ملحق کنید . این طور بود که علی اکبر به میدان رفت . مورخین اجماع دارند که جناب علی اکبر با شهامت و از جان گذشتگی بینظیری مبارزه کرد . بعد از آن که مقدار زیادی مبارزه کرد ، آمد خدمت پدر بزرگوارش که این جزء معماهای تاریخ است که مقصود چه بوده و برای چه آمده است ؟ گفت پدر جان " العطش " تشنگی دارد مرا میکشد ، سنگینی این اسلحه مرا خیلی خسته کرده است ، یک ذره آب اگر به کام من برسد ، نیرو میگیرم و باز حمله میکنم . این سخن جان اباعبدالله را آتش میزند . میگوید پسر جان ! ببین دهان من از دهان تو خشکتر است ، ولی من به تو وعده میدهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهی نوشید . این جوان میرود به میدان و باز مبارزه میکند . مردی است به نام حمیدبن مسلم که به اصطلاح راوی حدیث است . مثل یک خبرنگار در صحرای کربلا بوده است . البته در جنگ شرکت نداشته ولی اغلب قضایا را او نقل کرده است . میگوید : کنار مردی بودم . وقتی علی اکبر حمله میکرد همه از جلوی او فرار میکردند . او ناراحت شد ، خودش هم مرد شجاعی بود ، گفت قسم میخورم اگر این جوان از نزدیک من عبور بکند ، داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت . من به او گفتم تو چکار داری ، بگذار بالاخره او را خواهند کشت . گفت خیر . علی اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد ، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمی آنچنان به علی اکبر زد که دیگران توان از او گرفته شد به طوری که دستهایش را انداخت به گردن اسب ، چون خودش نمیتوانست تعادل خود را حفظ کند . در اینجا فریاد کشید : « یا ابتاه هذه اجدی رسول الله » ( 1 ) پدر جان الان دارم جد خودم را به چشم دل می بینم و شربت آب مینوشم . اسب ، جناب علی اکبر را در میان لشکر دشمن برد ، اسبی که در واقع دیگر اسب سواری نداشت . رفت در میان مردم . اینجا است که جمله عجیبی را نوشتهاند . نوشتهاند : فاحتمله الفرس الی عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا ( 2 ) . و لا حول و لا قوه الا بالله
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله ربالعالمین باری الخلائق اجمعین و الصلوه والسلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابیالقاسم محمد صلی الله علیه و آله وسلم و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین . « الذین یبلغون رسالات الله و یخشونه و لا یخشون احدا الا الله و کفی بالله حسیبا »( 1 ) در جلسه پیش گفتیم که برای موفقیت یک پیام شروطی لازم است . موفقیت یک پیام ، وابسته به چهار شرط است که اولین آنها مربوط است به ماهیت خود پیام ، به غنی بودن و قدرت معنوی خود پیام و به تعبیر قرآن به حقانیت خود پیام ، این یک شرط است که مربوط به پیامرسان نیست ، مربوط به خود پیام است . و در اینکه حقانیت یک پیام ، خود ، عامل بسیار مؤثری در موفقیت آن پیام است ، نه از نظر علمی و روانی و روانشناسی جای تردید است و نه از نظر منطق دینی و مذهبی . قرآن مجید روی این مطلب تکیه دارد که یک امر اگر حق و حقیقت باشد ، خود همان حقیقت بودن عاملی است برای بقاء آن ، و نیز باطل بودن ، بیمحتوی بودن ، بیفایده و بیاثر بودن یک پیام ، خود ، عامل فنای آن و چیزی است که از درون آن را از بین میبرد . مثلی در قرآن مجید در این زمینه هست که میفرماید : « انزل من السماء ماء فسالت اودیه بقدرها فاحتمل السیل زبدا رابیا و مما یوقدون علیه فی النار ابتغاء حلیة او متاع زبد مثله کذالک یضرب الله الحق والباطل فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض کذلک یضرب الله الامثال »( 1 ) . بطور خلاصه معنی قسمت اخیر آیه را ذکر میکنم : بعد از اینکه موضوع آمدن باران و راه افتادن سیل را بیان میکند ، و اینکه هر جویی و هر نهری ، بزرگ یا کوچک به اندازه ظرفیت خود آب میگیرد و در خلال حرکت سیل کفی روی آن قرار میگیرد و کف احیانا روی آب را میپوشاند ، میفرماید : اما کف از بین میرود . آنچه که به حال مردم نافع و مفید است ، یعنی خود آب باقی میماند . بعد میگوید : این مثل ، مثل حق و باطل است . عوامل دیگری هم برای موفقیت یک پیام هست که مربوط به ماهیت و محتوای آن نیست . یک پیام وقتی میخواهد از روحی به روح دیگر برسد و در روحهای مردم نفوذ بکند ، جامعهای را تحت تاثیر و نفوذ معنوی خودش قرار بدهد ، بدون شک احتیاج به پیامرسان دارد . خصوصیات و شخصیت و لیاقت پیامرسان و شرایطی که باید در پیام رسان وجود داشته باشد ، خود مطلبی است که باید جداگانه دربارهاش بحث بکنیم . عامل دیگر ، وسائل و ابزارهایی است که برای رساندن پیام به کار برده میشود . یک پیامرسان بدون شک احتیاج به یک سلسله وسائل و ابزارهائی دارد که بوسیله آنها پیامی را که مأمور ابلاغ آن است به مردم میرساند . عامل چهارم متد و سبک و اسلوب پیامرسان است ، کیفیت رساندن پیام . پس چهار عاملی که در موفقیت یا شکست یک پیام مؤثرند عبارتند از : 1 - ماهیت پیام ( حقانیت و غنی بودن محتوای آن ) . 2 - شخصیت خاص پیامرسان . 3 - ابزار پیام رسانی . 4 - کیفیت و متد و اسلوب رساندن پیام . با بحث در وسایل و ابزار پیام رسانی ، بحث را ادامه میدهیم . یک پیام اگر بخواهد به مردم برسد ، بدون شک احتیاج به وسیله و ابزار دارد . من اگر بخواهم پیامی را به شما ابلاغ بکنم ، بدون وسیله برای من مقدور نیست . یعنی نمیتوانم همین طور که اینجا نشستهام به اصطلاح از طریق اشراق آن را به قلب شما القاء بکنم ، بدون اینکه از هیچ وسیلهای استفاده کرده باشم . حداقل چیزی که من میتوانم از آن استفاده بکنم ، خود سخن است ، لفظ است ، قول است ، سخنرانی است ، کتاب است ، نوشتن است ، نثر است ، شعر است ، والا این منبر هم که الان در اینجا قرار دارد ، خودش یک وسیله و ابزار برای تبلیغ است ، این میکروفن که در اینجا قرار گرفته است ، خودش یک وسیله و ابزار برای گفتن و رساندن پیام است ، و هزاران وسیله دیگر . البته اولین شرط رساندن یک پیام الهی این است که از هر گونه وسیلهای نمیتوان استفاده کرد . یعنی برای اینکه پیام الهی رسانده بشود و برای اینکه هدف مقدس است ، نباید انسان این جور خیال بکند که از هر وسیله که شد برای رسیدن به این هدف باید استفاده بکنیم ، میخواهد این وسیله مشروع باشد و یا نامشروع . میگویند الغایات ، تبررالمبادی ، یعنی نتیجهها مقدمات را تجویز میکنند . همین قدر که هدف ، هدف درستی بود ، دیگر به مقدمه نگاه نکن . چنین اصلی ، مطرود است . ما اگر بخواهیم برای یک هدف مقدس قدم برداریم ، از یک وسیله مقدس و حداقل از یک وسیله مشروع میتوانیم استفاده بکنیم . اگر وسیله نامشروع بود ، نباید به طرف آن برویم . در اینجا ما میبینیم که گاهی از اوقات برای هدفهائی که خود هدف ، فی حد ذاته مشروع است ، از وسائلی استفاده میکنند و استفاده میشود که این وسائل نامشروع است و خود این میرساند که کسانی که وانمود میکنند ما چنان هدفی داریم و اینها وسیله است ، خود همان وسیله برای آنها هدف است . برای مثال در قدیم موضوعی بود به نام شبیهخوانی ( در تهران هم خیلی زیاد بوده است ) که در واقع نوعی نمایش از حادثه کربلا بود . نمایش قضیه کربلا فیحدذاته بدون شک اشکال ندارد ، یعنی نمایش از آن جهت که نمایش است اشکال ندارد . ولی ما میدیدیم و همه اطلاع دارند که خود مسئله شبیهخوانی برای مردم هدف شده بود . دیگر هدف امامحسین ( ع ) و ارائه داستان کربلا و مجسم کردن آن حادثه مطرح نبود . هزاران چیز در شبیهخوانی داخل شده بود که آن را به هر چیزی شبیه میکرد غیر از حادثه کربلا و قضیه امامحسین ( ع ) ، و چه خیانتها و شهوترانیها و اکاذیب و حقهبازیها در همین شبیهخوانیها میشد که گاهی به طور قطع مرتکب امر حرام میشدند . به هیچ چیز پایبند نبودند . از بچگی این در یادم هست که در همین محل خودمان که فریمان است ، همیشه مسئله شبیهخوانی مورد نزاع مرحوم ابوی ما رضواناللهعلیه و مردم بود ، گو اینکه ایشان در اثر نفوذی که داشتند تا حد زیادی در آن منطقه جلوی این مسئله را گرفته بودند ، ولی همیشه یک کشمکش در این مورد وجود داشت . ایشان میگفتند که شما کارهای مسلمالحرامی را به نام امامحسین ( ع ) مرتکب میشوید و این ، کار درستی نیست . در سالهایی که در قم بودیم یادم هست که در آنجا هم یک نمایشها و شبیههای خیلی مزخرفی در میان مردم بود . سالهای اول مرجعیت مرحوم آیتالله بروجردی رضواناللهعلیه بود که قدرت فوقالعاده داشتند . قبل از محرم بود به ایشان گفتند که وضع شبیهخوانی ما این جور است . دعوت کردند ، تمام رؤسای هیئتها به منزل ایشان آمدند ، از آنها پرسیدند شما مقلد کی هستید ؟ همه گفتند ما مقلد شما هستیم ، فرمودند اگر مقلد من هستید ، فتوای من این است که این شبیههایی که شما به این شکل در میآورید حرام است . با کمال صراحت به آقا عرض کردند که آقا ما در تمام سال مقلد شما هستیم ، الا این سه چهار روز که ابدا از شما تقلید نمیکنیم ! گفتند و رفتند و به حرف مرجع تقلیدشان اعتنا نکردند . خوب این نشان میدهد که هدف ، امام حسین ( ع ) نیست ، هدف ، اسلام نیست ، نمایشی است که از آن استفادههای دیگری و لااقل لذتی میبرند . این ، شکل قدیمیش بود . شکل مدرنش را ما امروز در نمایشهایی که برای عرفا و فلاسفه ، هر چند وقت یک بار در خارج و داخل به عنوان کنگرهای بزرگ به نام فلان عارف بزرگ مثلا مولوی تشکیل میدهند ، میبینیم . یک چیزی هم میگویند که عرفا مجلس سماع دارند که در خودمجلسسماع هزار حرف است . حالا گیرم آن مرد عارف مجلس سماعی هم داشته است ، آن مجلس سماع مشروع یا نامشروع بوده من کار ندارم ، ولی آن مجلس سماع قدر مسلم این طور نبوده که چهار تا رقاص و مطربی که آنچه که سرشان نمیشود معانی عرفانی است ، در آن شرکت میکردهاند . بعد ما میبینیم وقتی که جشن هفتصدمین سال مولوی را میگیرند ، ( 1 ) یگانه کاری که شده این است که یک عده رقاص آوردهاند و به اصطلاح مجلس سماع درست کردهاند ، یک مجلس شهوترانی . این هم شأن مولوی ! هدف اگر مشروع باشد باید از وسایل مشروع استفاده کرد . از طرف دیگر باز عدهای هستند که اینها را ، حتی به استفاده از وسائل مشروع هم با هزار زحمت میشود راضی کرد که آقا دیگر استفاده نکردن از این وسائل چرا ؟ همین بلندگو اولین باری که پیدا شد ، شما ببینید چقدر با آن مخالفت شد ! خوب ، بلند گو برای صدا مثل عینک است برای چشم انسان و مثل سمعک است برای گوش انسان . حالا اگر انسان گوشش سنگین است ، یک سمعک میگذارد و معنایش این است که قبلا نمیشنید و حالا میشنود ، قرآن را قبلا نمیشنید ، حالا قرآن را بهتر میشنود ، فحش را هم قبلا نمیشنید حالا فحش را هم بهتر میشنود ، این که به سمعک مربوط نیست . میکروفون هم همین طور است . میکروفون که ابزار مخصوص فعل حرام نیست . استفاده از آن ابزاری حرام است که از آن ، جز فعل حرام کار دیگری ساخته نباشد ، مثل صلیب که جز اینکه سمبل یک شرک است چیز دیگری نیست و مثل بت . ولی بهرهگیری از ابزاری که هم در کار حرام مصرف میشود و هم در کار حلال ، چرا حرام باشد . یکی از آقایان وعاظ خیلی معروف میگفت ، سالهای اولی بود که بلندگو پیدا شده بود ، ما هم تازه پشت بلندگو صحبت میکردیم و به قول او تازه داشتیم راحت مینشستیم . ( این بلندگو ، به جان وعاظ خیلی حق دارد . شما تا سی سال پیش اگر نگاه بکنید ، واعظی که به سن هفتاد سالگی میرسید خیلی کم بود . اغلب وعاظ در سنین چهل پنجاه سالگی به یک شکلی میمردند ، و این ، یکی به خاطر همین نبودن بلندگو بود که اینها میبایست زیاد فریاد بکشند . اتومبیل هم که نبود تا بعد سوار اتومبیل گرم میشوند ، سوار قاطر یا الاغ میشدند و این در زمستان برای آنها خیلی بد بود . اغلب آنها در سنجوانی از بین میرفتند . بلندگو به فریاد اینها رسید ) ولی هنوز بلندگو شایع نشده بود . قرار بود من در یک مجلس معظم صحبت بکنم ، بلندگو هم گذاشته بودند . قبل از من آقائی رفت منبر ، همینکه رفت منبر گفت این گور شیطان را از اینجا ببرید . گورشیطان را برداشتند بردند . ما دیدیم اگر بخواهیم تحمل بکنیم و حرف نزنیم ، این گورشیطان را بردند و بعد از این هم نمیشود از آن استفاده کرد . گفت تا رفتم و نشستم روی منبر گفتم آن زینشیطان را بیاورید . غرض این است که این چنین جمودفکریها و خشکمغزیها بیمورد است ، بلندگو تقصیری ندارد . رادیو و تلویزیون و فیلم فیحدذاته تقصیری ندارند . محتوی چه باشد ؟ آنکه گفته میشود در رادیو چه باشد ؟ آنچه که گفته و نشان داده میشود در تلویزیون چه باشد ؟ آنچه که ارائه میشود در فیلم چه باشد ؟ اینجا دیگر آدم نباید خشکی به خرج بدهد و چیزی را که فیحدذاته حرام نیست و مشروع است ، به صورت یک چیز نامشروع جلوه بدهد . حالا برای اینکه بدانید در تاریخ اسلام از همان وسائلی که در آن زمان بوده است چه استفادههائی شده است و همان وسائل چه نقش فوقالعادهمؤثری در رساندن پیام اسلام داشتهاند ، به این نکته توجه بفرمائید ، هیچ وقت در موضوع فصاحت و بلاغت و سلاست آیات قرآن مجید ، روانی این آیات ، جاذبه این آیات فکر کردهاید ؟ قرآن دارای دو خصوصیت است : یکی خصوصیت محتوای مطالب که از آن تعبیر به حقانیت میکند و دیگر ، زیبائی . قرآن نیمی از موفقیت خودش را از این راه دارد که از مقوله زیبائی است ، از مقوله هنر است . قرآن فصاحتی دارد فوق حد بشر ، و نفوذ خود را مرهون زیبائیش است ، فصاحت و زیبائی سخن ، خودش بهترین وسیله است برای اینکه سخن بتواند محتوای خودش را به دیگران برساند . و خود قرآن کریم به این زیبائی و فصاحت خودش چقدر مینازد و چقدر در این زمینهها بحث میکند و اصلا راجع به تأثیر آیات قرآن در خود قرآن چقدر بحث شده است ! این تأثیر ، مربوط به اسلوب قرآن یعنی فصاحت و زیبائی آن است . « الله نزل احسن الحدیث کتابا متشابها مثانی تقشعر منه جلود الذین یخشون ربهم ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر الله ذلک هدی الله یهدی به من یشاء »( 1 ) این حقیقتی را که وجود داشته و دارد ، قرآن بیان میکند . نیکوترین و زیباترین سخنان ، کتابی است مثانی ( که مقصود از مثانی هر چه میخواهد باشد ) « تقشعر منه جلود الذین یخشون ربهم » ، آنهائی که یک عاطفه از خشیت پروردگار در دلشان هست ، وقتی که قرآن را میشنوند ، به لرزه در میآیند ، پوست بدنشان مرتعش میشود . « ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر الله ». و در آیه دیگری میفرماید : « انما المؤمنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم و اذا تلیت علیهم آیاته زادتهم ایمانا و علی ربهم یتوکلون »( 1 ) . یا در آیاتی از افرادی یاد میکند که هنگام شنیدن قرآن بر روی زمین میافتند : « یخرون للاذقان سجدا »( 2 ) و یا درباره بعضی مسیحیان میگوید : « اذا سمعوا ما انزل الی الرسول تری اعینهم تقیض من الدمع »( 3 ) ، وقتی که آیات قرآن را میشنوند اشکهایشان جاری میشود . اصلا انقلاب حبشه چگونه رخ داد ؟ انقلاب حبشه را چه چیز آغاز کرد ؟ حبشه چرا مسلمان شد و منشأاسلام حبشه چه بود ؟ آیا غیر از قرآن و زیبائی قرآن بود ؟ این داستان مفصل که جعفر بن ابیطالب در حبشه وارد آن مجلس میشود که با یک هیبت خیلی به اصطلاح سلطنتی به وجود آورده بودند و بعد شروع میکند آیات قرآن ( سوره طه ) را خواندن و جلسه را یکجا منقلب میکند ، چه بود ؟ ! قرآن از نظر بیان و فصاحت ، روانی و جاذبه و قدرت تأثیر به گونهای ساخته شده است که روی دلها این چنین اثر میگذارد . امیرالمؤمنین ( ع ) موفقیتش در میان مردم یکی مرهون فصاحتش است . نهجالبلاغه که از تألیف آن هزار سال میگذارد ، یعنی از هنگام به صورت کتاب در آمدنش هزار سال میگذرد و از انشاء خطبهها حدود هزار و سیصد و پنجاه سال میگذرد (به سال قمری) ، چه در قدیم و چه در زمان معاصر مقام عالی خود را حفظ کرده است . یک وقت استقصا کردم از قدیم و جدید ، از همان زمان امیرالمؤمنین ( ع ) تا عصر جدید ( تا امروز ) ، دیدم همه ادباء و فصحای عرب در مقابل کلمات امیرالمؤمنین ( ع ) از نظر فصاحت و بلاغت خضوع دارند . گفتهاند در مصر در سالهای اخیر برای شکیلارسلان که به او امیرالبیان یعنی امیر سخن میگفتند ، جلسهای تشکیل داده بودند ، جلسهای افتخاری به نام او ، به اصطلاح به عنوان تقدیر و قدردانی از او . کسی که رفته بود برای شکیل ارسلان سخن بگوید ، مقایسهای کرده بود میان او و امیرالمؤمنین ( ع ) ، گفته بود که این شکیل ، امیر بیان و سخن در عصر ماست ، آنچنان که علی بن ابیطالب در زمان خودش امیر سخن بود . وقتی خود شکیل رفت پشت تریبون ، در حالی که ناراحت شده بود ، گفت این مزخرفات چیست که میگوئید ؟ ! من را با علی مقایسه میکنید ؟ ! من بند کفش علی هم نمیتوانم باشم ، بیان من کجا و بیان علی کجا ؟ ! ما در عصر خودمان میبینیم ، افرادی با دلهای خیلی صاف و پاک هستند که وقتی سخنان علی را میشنوند میریختند . مردی است به نام " همام " ، از امیرالمؤمنین ( ع ) درخواست کرد که سیمای پرهیزکاران را برای من توضیح بده ، رسم کن . اول حضرت امتناع کردند ، دو سه جمله گفتند . گفت کافی نیست من میخواهم شما سیمای پرهیزکاران را به طور کامل برای من بیان بکنید . علی علیهالسلام فیالمجلس شروع میکند سیمای متقیان را بیان کردن ، متقیان شبشان اینجور است ، روزشان اینجور است ، لباس پوشیدنشان اینجور است ، معاشرتشان اینجور است ، قرآن خواندنشان اینجور است . من یک دفعه شمردم ، یکصدوسی وصف در چهل جمله فیالمجلس برای متقیان بیان کرده است . این مرد همین طور که میشنید التهابش بیشتر میشد ، یک مرتبه فریاد کشید و مرد ، اصلا قالب تهی کرد . امیرالمؤمنین ( ع ) فرمود : « هکذا تصنع المواعظ البالغه باهلها » ( 1 ) ، سخن اگر رسا و دل اگر قابل باشد ، چنین میکند . برویم سراغ دعاها ، در دعا انسان با خدا حرف میزند . از این جهت که سخن و لفظ ، تأثیری ندارد . ولی دعاهای ما در عالیترین حد فصاحت و زیبائی است . چرا ؟ برای اینکه آن زیبائی دعا باید کمکی باشد برای اینکه محتوای دعا را به قلب انسان برساند . چرا مستحب است مؤذن صیت یعنی خوشصدا باشد ؟ این در متن فقه اسلامی آمده است . الله اکبر که معنایش فرق نمیکند که خوشصدا بگوید یا بدصدا ، اشهد ان لااله الاالله که معنایش فرق نمیکند که یک خوش صدا بگوید یا یک بدصدا ، ولی انسان وقتی اللهاکبر را از یک خوش صدا میشنود جوردیگری بر قلبش اثر میگذارد تا از یک بد صدا . در یکی از مجالس دیدم یک پیرمردی به اصطلاح شعار میدهد ، که نمیدانم بیچاره فلج بود ، زبان نداشت ، چطور بود که یک کلمه که میخواست بگوید ، مثلا میخواست صلوات بفرستد ، خودش هم تکان میخورد ، با یک وضع مسخره و خندهآوری . پیش خودم گفتم سبحان الله ! دیگر جز این ، کس دیگری نمیشود شعار صلوات را بدهد ؟ آیا ما باید بد صداترین افراد را در این موارد انتخاب بکنیم ؟ سعدی داستانی ذکر میکند : میگوید مؤذن بد صدایی بود در فلان شهر ، داشت با صدای بدی اذان میگفت ، یک وقت دید یک یهودی برایش هدیهای آورد ، گفت این هدیه ناقابل را قبول میکنی ؟ گفت چرا ؟ گفت یک خدمت بزرگی به من کردی . چه خدمتی ؟ من که خدمتی به شما نکردهام . گفت من دختری دارم که مدتی بود تمایل به اسلام داشت ، از وقتی که تو اذان میگویی و اللهاکبر را از تو میشنود ، دیگر از اسلام بیزار شده ، حال این هدیه را آوردهام برای اینکه تو خدمتی به من کردی و نگذاشتی این دختر مسلمان بشود. این خودش مسئلهای است . بوعلی سخن بسیار عالی و لطیفی دارد در مقامات العارفین راجع به اینکه تجمع روحی به چه وسیله برای انسان پیدا میشود ، عواملی را ذکر میکند ، از آن جمله میگوید : الکلام الواعظ من قائل زکی " سخن واعظی که در درجه اول پاک باشد " . اینها را که میگوئیم آن وقت شما خواهید فهمید که ما خیلی از این شرایط را واجد نیستیم . اولا خود واعظ باید پاکدل باشد . بعد میگوید : بعبارش بلیغة و نغمة رخیمة آهنگ صدای آن واعظ باید آهنگ خوبی باشد تا بهتر بر دل مستمع اثر بگذارد . سخن واعظ باید بلیغ باشد تا بر روح مستمع اثر بگذارد . خود قیافه واعظ در میزان تأثیر سخن او مؤثر است . اینها را عرض میکنم برای اینکه بدانید که معنی رساندن خودش نقش مهمی دارد . اینها وسیله است ، خصوصیات است ، کیفیات است ، وسائلی است که پیام را میخواهد به اطراف و اکناف ، به افراد و اشخاص برساند . باز مسئله دیگری عرض بکنم : خود قرآن خواندن چطور ؟ البته قرآن مثل اذان نیست . برای اذان یک نفر بالای مأذنه میرود و اذان میگوید و گفتهاند مؤذن باید صیت باشد ، ولی قرآن را همه میخوانند . همه کسانی که میخوانند ، موظفند آن را هر چه میتوانند زیبا بخوانند . این ، هم در روح قاری بهتر اثر میگذارد و هم در روح شنونده . این مسئله ترتیل در قرآن : « و رتل القرآن ترتیلا »( 1 ) یعنی چه ؟ یعنی وقتی که کلمات را میخوانی آنقدر تند نخوان که چسبیده به یکدیگر باشد ، آنقدر هم بین آنها فاصله نینداز که این کلمه از آن کلمه بیخبر باشد . طوری این کلمات را بخوان که حالت القائی داشته باشد . جوری بخوان که گوئی خودت داری با خودت حرف میزنی . به قول میکند . اقباللاهوری میگوید سخنی پدرم به من گفت که در سرنوشت من فوقالعاده اثر بخشید . میگوید روزی در اطاق خود نشسته و مشغول خواندن قرآن بودم ، پدرم آمد از جلوی اطاق من بگذرد ، رو کرد به من و گفت : محمد ! قرآن را آنچنان بخوان که گوئی بر خودت نازل شده است . از آن وقت من هر وقت به آیات قرآن مراجعه میکنم و آنها را مطالعه میکنم ، چنین فرض میکنم که این خدای من است که با من که محمد اقبال هستم دارد حرف میزند . در حدیث داریم : « تغنوا بالقرآن » ( 1 ) که چندین حدیث دیگر بدین مضمون داریم . قدر مسلم ، مقصود این است که قرآن را با آهنگهای بسیار زیبا بخوانید ، البته آن آهنگهایی که مناسب لهو و لعب و شهوت آمیز و شهوت آلود است ، بالضروره حرام و نامشروع است ، ولی هر آهنگی متناسب با حالتی برای انسان است . اوایلی که ما طلبه بودیم در مشهد ، پیر مردی بود که به او آقا سید محمد عرب میگفتند و قاری قرآن بود . این مرحوم آقا سید محمد عرب مرد بسیار متدینی بود و مورد احترام همه علمای مشهد . شاگردان زیادی در قرائت قرآن تربیت کرد و قرائت را به دو معنی یعنی به دوجور تعلیم میداد ، یکی اینکه قواعد علم قرائت را میآموخت که متأسفانه در ایران نیست و در کشورهای عربی بالخصوص مصر رایج است ، و دیگر اینکه چندین آهنگ داشت ( رسما به نام آهنگ ) که اینها را در مسجد گوهرشاد تعلیم میداد . آن روزها ، آهنگهایی بود که اسم آنها شبیه اسم آهنگهای موسیقی بود ، ولی آهنگهای قرآنی بود . شاگردان او این آهنگهای لطیف قرآنی را میآموختند . این خودش یک مطلبی است و باید هم چنین باشد . و یکی از معجزات قرآن ، آهنگ پذیری آن است ، آن هم آهنگهای معنوی و روحی نه آهنگهای شهوانی . که در این مورد یک متخصص باید اظهار نظر کند . قرآن عبدالباسط چرا این قدر در تمام کشورهای اسلامی توسعه پیدا کرده است ؟ برای اینکه عبدالباسط با صدا و آهنگ عالی و با دانستن انواع قرائتها و آهنگها و شناختن اینکه هر سورهای را با چه آهنگی باید خواند میخواند . فرض کنید خواندن سوره شمس یا والضحی با چه آهنگی مناسب است . در حدیث ، درباره بسیاری از ائمه اطهار ، از جمله راجع به حضرت سجاد علیه السلام و حضرت باقر علیهالسلام داریم که اینها وقتی قرآن میخواندند آن را با صدا و آهنگ بلند و دلپذیر میخواندند بطوری که صدایشان به درون کوچه میرسید و هر کسی که از آن کوچه میگذشت ، همانجا میایستاد به طوری که در مدتی که امام در خانه خودش قرآن را با آهنگ لطیف و زیبا قرائت میکرد پشت در خانه جمعیت جمع میشد و راه بند میآمد . حتی نوشتهاند " آبکشها " ( در قدیم معمول بود که اشخاص مشک به دوش میگرفتند و میرفتند از چاهها آب میکشیدند و به منازل میبردند . در مدینه فقط چاه بود و نهر نبود . هنوز هم نهر نیست ) که زیاد هم بودند در حالی که مشک به دوششان بود ، وقتی میآمدند از جلوی منزل امام عبور کنند ، با شنیدن صدای امام ، پاهایشان قدرت رفتن را از دست میداد و با همان بار سنگین مشک پر از آب بر دوش میایستادند که صدای قرآن را بشنوند تا وقتی که قرآن امام تمام میشد . همه اینها چه را میرساند ؟ استفاده کردن از وسائل مشروع برای رساندن پیام الهی . چرا امام قرآن را با آهنگ بسیار زیبا و لطیف میخواند ؟ او میخواست به همین وسیله تبلیغ کرده باشد ، میخواست قرآن را به این وسیله به مردم رسانده باشد . مسئله شعر را وقتی انسان در مورد اسلام مطالعه میکند ، مسائل عجیبی را میبیند . پیغمبر اکرم ( ص ) هم با شعر مبارزه کرد و هم شعر را ترویج کرد . با شعرهایی مبارزه کرد که به اصطلاح امروز متعهد نیست ، یعنی شعری نیست که هدفی داشته باشد ، صرفا تخیل است ، سرگرمکننده است ، اکاذیب است . مثلا کسی شعر میگفت در وصف اینکه نیزه فلان کس این طور بود یا اسبش آنطور بود یا در وصف معشوق و زلفاو ، یا کسی را هجو و شخصیتی را مدح میکرد برای اینکه پول بگیرد . پیغمبر ( ص ) شدیدا با این نوع شعر مبارزه میکرد . فرمود : « لان یمتلی جوف رجل قبحا خیر له من ان یمتلی شعرا » ( 1 ) . اگر درون انسان پر از چرک باشد بهتر از آن است که پر از شعرهای مزخرف باشد . ولی باز فرمود : « ان من الشعر لحکمة » (1) . اما هر شعری را نمیگویم بعضی از شعرها حکمت است ، حقیقت است . پیغمبر ( ص ) در دستگاه خودش چندین شاعر داشت . یکی از آنها حسانبنثابت است . تفکیک بین دو نوع شعر نه تنها در حدیث پیغمبر آمده ، بلکه خود قرآن نیز آن را بیان کرده است : « و الشعراء یتبعهم الغاوون ، الم تر انهم فی کل واد یهیمون ، و انهم یقولون ما لا یفعلون ، الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات »( 2 ) . شعرایی بودند که پیغمبر اکرم ( ص ) یا ائمهاطهار ( ع ) آنها را تشویق میکردند ، اما چهجور شعرائی ، شعرائی که پیام اسلام را ، حقایق اسلام را در لباس زیبای شعر به مردم میرساندند و بدون شک کاری که شعر میکند ، یک نثر نمیتواند انجام دهد ، چون شعر زیباتر از نثر است . شعر وزن دارد ، قافیه دارد ، آهنگ پذیر است ، اذهان برای حفظ کردن شعر آماده است . پیغمبراکرم ( ص ) به حسانبنثابت که شاعر دستگاه حضرت بود ، فرمود : « لا تزال مؤیدا بروح القدس ، ما ذببت عنا اهل البیت » ( 3 ) ، از طرف روحالقدس تأیید میشوی مادامی که این راهی را که داری ، بروی و از این راه منحرف نشوی . مادامی که مدافع حقیقت باشی ، مادامی که مدافع خاندان ما باشی ، مؤید به روحالقدس هستی . درباره یک شاعر ، پیغمبر ( ص ) اکرم این سخنان را میگوید . شعرای زمان ائمه چه خدمتها کردند ! ما در تاریخ اسلام شعرهای حماسی و توحیدی داریم در عربی و فارسی . ( البته به زبانهای دیگر مثل ترکی و اردو هم داریم ) . شعرهای فوق العادهای داریم در وعظ و اندرز در عربی و فارسی . همه اینها از نتایج فرهنگ اسلامی است . اثری که شعر دارد نثر ندارد . اعجاب " نهج البلاغه " این است که نثر است و این همه فصیح و زیباست بطوری که در حد شعر و بلکه والاتر از شعر است . در زبان فارسی شما نمیتوانید یک صفحه نثر پیدا کنید که برابر باشد با یک صفحه شعر سعدی ، با توجه به اینکه نثر عالی زیاد داریم ، مثل کلمات قصار خواجه عبدالله انصاری ، یا نثر سعدی . ملای رومی با آنهمه قدرت و توانایی وقتی که سراغ مجالس و عطش میروی میبینی چیزی نیست ، یعنی آنها که به نثر گفته چیزی نیست . ما در عربی هم نداریم نثری که قدرت خارق العاده " نهج البلاغه " در آن باشد . شعر در قالب خودش خیلی کار کرده و خیلی میتواند کار بکند . شعر بد خیلی میتواند بد باشد و شعر خوب هم خیلی میتواند خوب باشد . شعرهای حکمت ، شعرهای توحید ، شعرهای معاد ، شعرهای نبوت ، شعرهای در مدح پیغمبر ، در مدح ائمه اطهار ، درباره قرآن ، شعرهای به صورت رثا و مرثیه به شرط اینکه خوب باشند مثل اشعار شعرای زمان ائمه ، میتوانند بسیار مؤثر باشند . من یک وقتی در سخنرانیهایی گفتم بسیار تفاوت است میان مرثیههایی که کمیت یا خزاعی میگفت و مرثیههایی که در زمانهای اخیر امثال جوهری و حتی محتشم میگویند . از زمین تا آسمان مضامین تفاوت دارند . آنها خیلی آموزنده است و اینها آموزنده نیست ، و بعضی از اینها اصلا مضرند . اقبال لاهوری یا اقبال پاکستانی واقعا یک دانشمند ذی قیمت است . کسی است که رسالتی در زمینه اسلام برای خودش احساس میکرده و از هر وسیله خوب و مشروعی برای هدف خودش استفاده کرده است . یکی از وسائلی که از آن استفاده کرده ، شعر است . در شعرای فارسی زبان بخصوص در عصرهای متاخر ، از نظر داشتن هدف بدون شک ما شاعری مثل اقبال نداریم . اگر شعر برای شاعر وسیله باشد برای هدفش ، دیگر نظیر ندارد . اقبال آنجا که میبایست سرود بگوید ، سرود میگفت . سرود فوق العادهای را که به عربی ترجمه شده ، به اردو گفته بوده است . در سالهای اخیر آقای سید محمد علی سفیر این سرود را به فارسی ترجمه کرد که در حسینیه ارشاد اجرا میشد . چقدر عالی بود ! من خودم پای این سرود مکرر گریه کردم و مکرر گریه دیگران را دیدم . ما چرا نباید از سرود استفاده بکنیم ؟ اینها همه وسیله است . امروز از وسائل نمیشود غافل بود . در عصر جدید وسائلی پیدا شده که در قدیم نبوده ، ما نباید فقط به وسائل قدیم اکتفا کنیم . ما فقط باید ببینیم چه وسیلهای مشروع است و چه وسیلهای نامشروع . خود اباعبدالله علیه السلام در همان گرما کارها از هر وسیلهای که ممکن بود برای ابلاغ پیام خودش و برای رساندن پیام اسلام استفاده میکرد . خطابههای اباعبدالله از مکه تا کربلا و از اول ورود به کربلا تا شهادت ، خطبههای فوق العاده پر موج و مهیج و احساسی و فوق العاده زیبا و فصیح و بلیغ بوده است . تنها کسی که خطبههای او توانسته است با خطبههای امیرالمؤمنین رقابت بکند ، امام حسین است . حتی بعضی گفتهاند خطبههای امام حسین در روز عاشورا برتر از خطبههای حضرت امیر است . وقتی که میخواهد از مکه بیرون بیاید ببینید با چه تعبیرات عالی و با چه زیبایی و فصاحتی ، هدف و مقصود خودش را بیان میکند . آدم باید زبان عربی را خوب بداند
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین باری الخلائق اجمعین والصلوه والسلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابیالقاسم محمد صلی الله علیه و آله و سلم و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین ، « الذین یبلغون رسالات الله و یخشونه و لا یخشون احدا الا الله و کفی بالله حسیبا »( 1 ) . قبلا عرض کردم یک جنبه نهضت حسینی ، جنبه تبلیغی آن است ، تبلیغ به همان معنی واقعی نه به معنای مصطلح امروز ، یعنی رساندن پیام خودش که همان پیام اسلام است به مردم ، ندای اسلام را به مردم رساندن . ببینید امام در این حرکت و نهضت خودشان چه روشهای خاصی بکار بردند که مخصوصا ارزش تبلیغی دارد ، یعنی از این نظر ارزش زیادی دارد که امام حسین با این روشها هدف و مقصد خودشانو فریاد واقعی اسلام را که از حلقوم ایشان بیرون میآمد به بهترین نحو به مردم رساندند . اول ، بحث مختصری راجع به مسئله سبک و اسلوب که امروز روش میگویند و کلمه خارجی آن متد است ، میکنم . یکی از شرایط موفقیت در هر کاری ، انتخاب روش و اسلوب صحیح است . شما مثلا میبینید علم طب یک جور است ، ولی گاهی اوقات ، متد و اسلوب کار اطباء یا جراحان با یکدیگر متفاوت است ، متد و اسلوب و روش عملی بعضی از آنها از دیگران موفقتر است . مسئلهای مطرح است راجع به نقطه عطف در علم جدید و علم قدیم . میبینیم دورهای را دوره علم جدید مینامند . البته علم ، قدیم و جدید ندارد ، ولی دورهای را دوره جدید برای علم مینامند . تفاوت دوره جدید با دوره قدیم علم در چیست ؟ در دوره جدید ، علم سرعت و پیشرفت فوق العادهای پیدا کرد . یک مرتبه مثل اینکه مانعی را از جلوی چرخ علم برداشته باشند ، علم ، به سرعت شروع کرد به حرکت کردن ، در صورتی که حرکت علم در دوران قدیم کندتر بود . اما علت این سرعت در دوره جدید چیست ؟ آیا علمای جدید مثل پاستور ، نبوغ بیشتری از علمای قدیم مثل بقراط و جالینوس و بوعلی سینا داشتهاند ؟ به عبارت دیگر آیا علت این است که در دنیای جدید اشخاص خارق العادهای پیدا شدند که در دنیای قدیم چنین شخصیتها و مغزهای متفکری نبودند ؟ نه ، چنین نیست . شاید امروز احدی ادعا نکند که نبوغ پاستور یا دیگران از نبوغ ارسطو ، افلاطون ، بوعلی سینا ، بقراط ، جالینوس ، و یا خواجه نصیر طوسی بیشتر بوده ، ولی سرعت و موفقیت کار اینها بیشتر بوده است . سرش چیست ؟ میگویند سرش این است که اسلوب علماء یک مرتبه تغییر کرد . از وقتی که اسلوب علماء در تحقیق عوض شد ، سرعت پیشروی علم بیشتر شد . اسلوبها در موفقیتها نقش دارند . ممکن است شما یک فرد نابغه و باهوش و با استعداد و پرکاری را در راس یک مؤسسه قرار بدهید و نتواند اداره بکند . فرد دیگری را که به اندازه او نبوغی از نظر حافظه و هوش و استعداد و درک ندارد ، در راس همان مؤسسه قرار بدهید و بهتر اداره بکند ، از باب اینکه سبک و روش او بهتر است . مثال واضحتر و روشنتری بزنیم : مکرر افرادی را دیدهایم که بسیار باهوش ، با استعداد و پر حافظه هستند ، اما موفقیت اینها در یادگیری ، کمتر از موفقیت کسانی است که از نظر هوش و حافظه و قدرت کار ، در سطح پائینتری قرار دارند . چرا ؟ برای اینکه سبک کار اینها بهتر است . مثلا یک آدم خیلی پر حافظه ممکن است در شبانه روز شانزده ساعت یکسره کار بکند . اما چگونه ؟ یک کتاب را از اول تا آخر مطالعه میکند . بعد فورا کتاب دیگری را برمیدارد و مطالعه میکند . در صورتی که این کتاب در یک رشته است و آن کتاب در یک رشته دیگر . بعد کتابی دیگر ، بعد یک درس دیگر ، یک بلبشوئی راه میاندازد . ولی یک نفر ممکن است که قدرت هشت ساعت کار بیشتر نداشته باشد ، ولی وقتی کتابی را مطالعه میکند اولا با دقت میخواند نه با تندی ، ثانیا به یک دور خواندن اکتفا نمیکند ، یک بار دیگر همین کتاب را میخواند . به کتاب دیگری دست نمیزند تا مطالبی که در این کتاب خوانده ، در ذهنش وارد بشود . به این حد نیز قناعت نمیکند . در نوبت سوم مطالب خوبی را که در این کتاب تشخیص داده است و لازم میداند ، در ورقه های منظمی فیش برداری میکند ، یادداشت میکند ، یعنی یک حافظه کتبی برای خودش درست میکند که تا آخر عمر هر وقت بخواهد ، بتواند فورا به آن مطالب مراجعه کند . این کتاب را که تمام کرد ، کتابهای دیگری را که متناسب با همین موضوع هستند مطالعه میکند . بعد از مدتی از مطالعه کردن این جور کتابها بینیاز میشود . بعد میرود سراغ یک سلسله کتابهای دیگر . اما آدمی که امروز این کتاب ، فردا آن کتاب و پس فردا کتاب دیگری را مطالعه میکند ، مثل کسی میشود که وقتی میخواهد » ذا بخورد ، یک لقمه از این ، دو لقمه از آن ، چهار لقمه از نوع دیگر و پنج لقمه از آن دیگری میخورد . آخر معده خودش را فاسد میکند . کاری هم انجام نداده است . اینها مربوط است به سبک و روش و اسلوب . مسئله تبلیغ به همان معنای صحیح و واقعی ، رساندن و شناساندن یک پیام به مردم است ، آگاه ساختن مردم به یک پیام و معتقد کردن و متمایل نمودن و جلب کردن نظرهای مردم به یک پیام است . رساندن یک پیام ، اسلوب و روش صحیح میخواهد و تنها با روش صحیح است که تبلیغ موفقیت آمیز خواهد بود . اگر عکس این روش را انتخاب بکنید ، نه تنها نتیجه مثبت نخواهد داشت ، بلکه نتیجه معکوس خواهد داد . وقتی انسان در مطلبی دقت میکند و به آن توجه دارد ، و بعد آگاهانه سراغ آیات قرآن راجع به آن مطلب میرود و در آنها تدبر میکند ، میبیند چه نکاتی از آیات قرآن استفاده میکند ! در هر موضوعی همین طور است . از آن جمله است موضوع تبلیغ . قرآن کریم سبک و روش و متد تبلیغ را یا خودش مستقیما یا از زبان پیغمبران بیان کرده است . یکی از چیزهایی که قرآن مجید راجع به سبک و روش تبلیغ روی آن تکیه کرده است ، کلمه " البلاغ المبین " است ، یعنی ابلاغ و تبلیغ واضح ، روشن ، آشکارا . مقصود از این واژه روشن و آشکارا چیست ؟ مقصود مطلوب بودن ، سادگی ، بیپیرایگی پیام است بطوری که طرف در کمال سهولت و سادگی ، آن را فهم و درک نماید . مغلق و معقد و پیچیده و در لفافه سخن گفتن و اصطلاحات خیلی زیاد به کار بردن و جملاتی از این قبیل که تو باید سالهای زیاد درس بخوانی تا این حرف را بفهمی ، در تبلیغ پیامبران نبود . آنچنان ساده و واضح بیان میکردند که همان طوری که بزرگترین علماء میفهمیدند و استفاده میکردند ، آن بیسوادترین افراد هم لااقل در حد خودش و به اندازه ظرفیت خودش استفاده میکرد ( نمیخواهم بگویم همه در یک سطح استفاده میکنند ) . یک نفر مبلغ و پیام رسان که میخواهد از زبان پیغمبران سخن بگوید و مانند پیغمبران حرف بزند و میخواهد راه آنها را برود ، باید بلاغش ، بلاغ مبین باشد . این ، یک جهت در معنی مبین . البته در اینجا احتمالات دیگری هم هست ( و جمع میان اینها یعنی اینکه همه اینها درست باشد هم ممکن است ) . یکی از این احتمالات در معنی کلمه مبین ، بی پرده سخن گفتن است . یعنی پیامبران نه فقط مغلق و پیچیده و معقد سخن نمیگفتند ، بلکه با مردم بیرودربایستی و بیپرده حرف میزدند ، سخن خود را با گوشه و کنایه نمیگفتند ، اگر احساس میکردند مطلبی را باید گفت ، در نهایت صراحت و روشنی به مردم میگفتند . « ا تعبدون ما تنحتون »؟ ( 1 ) آیا تراشیدههای خودتان را دارید عبادت میکنید ؟ مسئله دوم که قرآن مجید در مسئله تبلیغ روی آن تکیه میکند ، چیزی است که از آن به " نصح " تعبیر مینماید . ما معمولا نصح را به خیرخواهی ترجمه میکنیم . البته این معنا درست است ولی ظاهرا خیرخواهی عین معنی نصح نیست ، لازمه معنی نصح است . " نصح " ظاهرا در مقابل " غش " است . شما اگر بخواهید به کسی شیر بفروشید ، ممکن است شیر خالص به او بدهید و ممکن است خدای ناخواسته شیری که داخلش آب کردهاید بدهید ، یا اگر میخواهید سکه طلائی را به کسی بدهید ممکن است آن را به صورت خالص بدهید ( در حد عیارهای معمولی ) ، و ممکن است به صورت مغشوش بدهید ، یعنی در آن غش باشد . نصح در مقابل غش است . ناصح واقعی آن کسی است که خلوص کامل داشته باشد . توبه نصوح یعنی توبه خالص . مبلغ باید ناصح و خالص و مخلص باشد ، یعنی در گفتن خودش هیچ هدف و غرضی جز رساندن پیام که خیر آن طرف است ، نداشته باشد . مسئله دیگر ، مسئله اخلاق و خلوص است . « الناس کلهم هالکون الا العالمون و العالمون هالکون الا العاملون و العاملون هالکون الا المخلصون و المخلصون علی خطر عظیم » . مردم در هلاکند مگر اینکه آگاه و عالم باشند ( جاهل ، نمیتواند راهی را پیدا بکند ) ، و علماء نیز در هلاکند مگر آنها که عاملند و عاملان نیز درهلاکند مگر آنها که مخلصند ، و مخلصان تازه در خطرند . این داستان را در جلساتی مکرر گفتهام : نقل کردهاند از مرحوم آیت الله بروجردی اعلی الله مقامه . در همان مرض فوتشان بود ( یکی دو روز بعد فوت کردند ) عدهای اطرافشان بودند . یکی از آنها از ایشان تقاضا کرد که هم برای یادآوری خودتان و هم برای نصیحت دیگران جملهای بفرمایید . گفتند ، آقا رفتیم ولی کاری نکردیم و اندوختهای نزد خدا نداریم . یکی از حضار خیال میکرد که حالا وقت تعارف کردن است ، گفت : آقا شما چرا این حرفها را میزنید ؟ الحمدلله شما چنین کردید ، چنان کردید ، مسجد ساختید ، مدرسه ساختید ، حوزه علمیه تاسیس کردید ، و از این حرفها . . . همینکه حرفهایش را زد ، ایشان رو کردند به حضار و با گفتن جملهای که در حدیث است ، سکوت کردند . فرمودند : « خلص العمل فان الناقد بصیر بصیر » (1) ، عمل را پاک تحویل بده که آنکه نقاد است ، نقد میکند ، آن صرافی که به این سکه رسیدگی میکند خیلی آگاه است . مسئله اخلاص ، مسئله کوچکی نیست . قرآن هم به همین جهت است که ظاهرا از زبان همه انبیاء ، این سخن را میگوید که « ما اسئلکم علیه من اجر »( 1 ) ، من مزدی برای تبلیغ خودم نمیخواهم چون ناصحم ، ناصح و خیرخواه در عمل خودش باید نهایت اخلاص را داشته باشد . مسئله دیگر ، مسئله متکلف نبودن است . تکلف ، در موارد مختلفی بکار میرود و در واقع به معنی به خود بستن است که انسان چیزی را به زور به خود ببندد . این ، در مورد سخن هم به کار میرود . به افرادی که در سخن خودشان به جای اینکه فصیح و بلیغ باشند ، الفاظ قلمبه و سلمبه بکار میبرند ، میگویند متکلف . در حدیث است که کسی در حضور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در صحبتهای خود کلمه پردازیهای قلمبه و سلمبه میکرد . پیغمبر اکرم فرمود: « انا و اتقیاء امتی برآء من التکلف » من و پرهیزکاران امتم از اینگونه حرف زدن و بخود بندی در سخن ، بری و منزه هستیم ، پرهیز میکنیم . تکلف غیر از فصاحت است . اصلا فصاحت خودش روانی و عدم تکلف و تعقید در سخن است . از زبان پیغمبران در زمینه تبلیغ آمده است : « ما انا من المتکلفین »( 2 ) . آنطور که مفسرین گفتهاند این جمله ظاهرا ناظر به این مطلب نیست که من در سخنم متکلف نیستم، بلکه منظور این است که در آنچه میگویم متکلف نیستم یعنی چیزی را که نمیدانم و برخوردم آنطور که باید ، ثابت و محقق و روشن نیست ، نمیگویم . در مقابل مردم تظاهر به دانستن مطلبی که هنوز آن را برای خودم توجیه نکردهام ، نمیکنم . در ذیل این آیه در مجمع البیان از عبدالله بن مسعود روایت شده است که « ایها الناس من علم شیئا فلیقل » ( 1 ) ای مردم ، کسی که چیزی را میداند پس بگوید ، « و من لم یعلم » ( 2 ) و کسی که چیزی را نمیداند « فلیقل الله اعلم » (3) بگوید خدا داناتر است . « فان من العلم ان یقول لما لا یعلم الله اعلم » ( 4 ) یکی از علمها همین است که انسان علم به عدم علم خودش داشته باشد ، جاهل بسیط باشد ، لااقل بداند که نمیداند ( خود بداند که نداند ) اعتراف کردن به این مطلب ، خودش یک درجه از علم است . عبدالله بن مسعود ، بعد این آیه را خواند : فان الله تعالی قال لنبیه ، « قل ما اسئلکم علیه من اجر و ما انا من المتکلفین »( 5 ) معلوم میشود عبدالله بن مسعود که از صحابه بزرگوار رسول اکرم است ، از جمله : ما انا من المتکلفین ، این مطلب را استفاده کرده که هر کسی هر چه میداند به مردم بگوید ، و آنچه را نمیداند ، بگوید که نمیدانم . ابن جوزی که از خطبای معروف است ، بالای یک منبر سه پلهای بود . ظاهرا زنی آمد و مسئلهای از او پرسید ، گفت نمیدانم . گفت تو که نمیدانی چرا سه پله بالاتر رفتهای ؟ گفت این سه پله که بالاتر رفتهام برای آن چیزهایی است که من میدانم و شما نمیدانید ، اگر به نسبت چیزهایی که نمیدانم میخواستند برایم منبر درست کنند ، باید منبری درست میکردند که تا کره ماه بالا برود . شیخ انصاری از علمای بزرگ ماست ، هم از نظر علمی که در دو فن فقه و اصول واقعا از علمای محقق و طراز اول است و هم از نظر تقوی . به همین جهت وقتی که درباره ایشان حرف میزدند ، مبالغه و اغراق میکردند و مثلا میگفتند از آقا هر چه بپرسی میداند ، محال است که چیزی را نداند . ( شوشتری هم بوده است . میگویند که آن لحن خوزستانی خودش را تا آخر عمر حفظ کرده بود ) . گاهی که از او مسئلهای ( مسئله شرعی ) میپرسیدند ، با اینکه مجتهد بود ، یادش نبود . هر وقت که یادش نبود بلند میگفت نمیدانم تا شنونده و شاگردان بفهمند که اعتراف به ندانستن ننگ نیست . چیزی را که از او میپرسیدند ، اگر میدانست برای طرف یواش میگفت ، همین قدر که طرف خودش بفهمد ، و اگر نمیدانست ، بلند میگفت : ندانم ، ندانم ، ندانم . مسئله دیگر که قرآن مجید در سبک و روش تبلیغی پیغمبران نقل میکند ، تواضع و فروتنی است ( نقطه مقابل استکبار ) . کسیکه میخواهد پیامی را ، آنهم پیام خدا را به مردم برساند ، باید در مقابل مردم ، در نهایت درجه فروتن باشد ، یعنی پر مدعائی نکند ، اظهار انانیت و منیت نکند ، مردم را تحقیر نکند . باید در نهایت خضوع و فروتنی باشد . [ قرآن کریم از زبان نوح علیه السلام خطاب به گروهی از قومش میفرماید ] « او عجبتم ان جاءکم ذکر من ربکم علی رجل منکم »( 1 ) ، آیا تعجب میکنید که پیام پروردگار شما ، ذکر پروردگار شما ، مایه تنبیهی که از طرف پروردگار شماست ، بر مردی از خود شما بر شما آمده است ؟ عبارت : « من ربکم » نشان دهنده این است که نمیخواهد خدا را بخودش اختصاص بدهد ، و در چنان مقامی ، بگوید خدای من ، شما که قابل نیستید تا بگوید خدای شما . بعد میگوید : « علی رجل منکم ، بر مردی از خود شما ، من هم یکی از شما هستم . شما ببینید چقدر تواضع در این آیه کریمه افتاده است که خطاب به پیغمبر اکرم میفرماید : « قل انما انا بشر مثلکم »( 1 ) بگو به مردم من هم بشری مثل شما هستم ، « یوحی الی »( 2 ) ، بر یکی از امثال خود شما وحی نازل میشود . « انما الهکم اله واحد فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لایشرک بعباده ربه احدا ( 3 ) ». متناسب با همین مطلب ، مطلب ، مسئله دیگری در رابطه با تبلیغ مطرح است و آن ، مسئله رفق و لینت و نرمش یعنی پرهیز از خشونت است . کسی که میخواهد پیامی را ، آنهم پیام خدا را به مردم برساند تا در آنها ایمان و علاقه ایجاد بشود ، باید لین القول باشد ، نرمش سخن داشته باشد . سخن هم درست مثل اشیاء مادی ، نرم و سخت دارد . گاهی یک سخن را که انسان از دیگری تحویل میگیرد ، گویی راحت الحلقوم گرفته ، یعنی این قدر نرم و ملایم است که دل انسان میخواهد به هر ترتیبی که شده آن را قبول بکند . گاهی اوقات ، برعکس ، یک سخن طوری است که گویی اطرافش میخ کوبیدهاند ، مثل یک سوهان است . آنقدر خار دارد ، آنقدر گوشه و کنایه و تحقیر دارد ، و آنقدر خشونت دارد که طرف نمیخواهد بپذیرد . وقتی که خداوند موسی و هارون را برای دعوت فردی مثل فرعون میفرستد ، جزء دستورها در سبک و متد دعوت فرعون میفرماید : « فقولا له قولا لینا لعله یتذکر او یخشی »( 1 ) با این مرد متکبر و فرعون به تمام معنا ( که دیگر کلمه فرعون نام تمام این گونه اشخاص شده ) با نرمی سخن بگویید ، وقتی که شما با چنین مردم متکبری روبرو میشوید ، کوشش کنید که به سخن خودتان نرمش بدهید ، نرم با او حرف بزنید ، باشد که متذکر بشود ، و از خدای خودش ، از رب خودش بترسد . البته موسی علیه السلام و هارون ، نرم و ملایم سخن گفتند ولی او این قدر هم لایق نبود . قرآن کریم درباره پیغمبر اکرم میفرماید : « فبما رحمه من الله لنت لهم ولو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فی الامر فاذا عزمت فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین »(2). به موجب رحمت و عنایت الهی ، تو با مردم نرم هستی ، نرمش داری ، اخلاق و گفتار تو نرم است ، از خشونت اخلاقی و خشونت در گفتار پرهیزداری . راجع به سبک بیان پیغمبر اکرم داستانهای زیادی هست که نشان میدهد پیغمبر چقدر از خشونت در سخن پرهیز داشته است . قرآن خطاب به پیغمبر میگوید اگر تو یک آدم درشتخو و سنگین دلی بودی ، با همه قرآنی که در دست داری ، با همه معجزاتی که داری و با همه مزایای دیگری که داری ، مردم از دور تو پراکنده میشدند . نرمش تو عامل مؤثری است در تبلیغ و هدایت مردم ، در عرفان و ایمان مردم . در این زمینه داستانهای زیادی است که اگر بخواهم آنها را ذکر کنم ، از بحث خودم میمانم . سعدی میگوید : درشتی و نرمی بهم در به است چو رگزن که جراح و مرهم نه است البته نمیخواهم تعبیر درشتی کرده باشم . این شعر را بدین جهت خواندم که نزدیک مقصود است . آیا همراه نرمی ، صلابت هم نباید باشد ؟ فرق است میان خشونت و صلابت . این ریگهایی که در کف نهرها هست ، سالیان درازی آب آمده از رویشان عبور کرده و آنها را ساییده است . وقتی انسان یکی از اینها را از کف نهری بر میدارد ، میبیند که صلابت دارد و سفت است و از این جهت با سایر سنگها فرقی ندارد ، اما آنچنان صاف است که انسان از لمس کردن آن کوچکترین احساس ناراحتی نمیکند ، به طوری که از دست کشیدن روی جامه خودش بیشتر احساس ناراحتی میکند تا از دست کشیدن روی آن سنگ . یک شمشیر صیقل داده شده ، نرمش دارد ، به گونهای که مثل فنر تاب میخورد ، ولی در عین حال صلابت هم دارد . مسئله صلابت داشتن ، استحکام داشتن ، شجاع بودن ، نترسیدن از کسی غیر از خدا ، غیر از مسئله خشونت داشتن است . پیامبران در عین اینکه منتهای تواضع و نرمش را در برخوردها و گفتارها و در اخلاق خودشان با مردمداشتند ، اما در راه خودشان هم قابل انعطاف نبودند ، جز خدا از احدی بیم نداشتند ، از احدی نمیترسیدند . شهامت و شجاعت را میتوان یکی از شرایط پیام رسان و جزء کیفیتهای تبلیغ ذکر کرد . آیهای که آن را در اول سخنم تلاوت کردم ، همین معنا را بیان میکند : « الذین یبلغون رسالات الله »( 1 ) آنانکه رسالات و پیامهای الهی را به مردم میر سانند ، « و یخشونه و لا یخشون احدا الا الله ( 2 ) ، و از خدای خودشان میترسند و یک ذره خلاف نمیکنند ، [ از پیام ] کم نمیکنند [ و یا به آن ] زیاد نمیکنند ، از راه حق منحرف نمیشوند ، « و لا یخشون احدا الا الله »( 3 ) و از احدی جز خدا بیم ندارند ( این دیگر شرطی است که خیلی جایش خالی است ) . مسئله دیگر در مورد روش تبلیغی پیامبران ، این است که آنها میگفتند ما نقشی جز رسالت نداریم . ما خلق خدا و رسول خدا و پیام آور خدا هستیم . پیغمبران نمیآمدند سند بهشت و جهنم امضاء بکنند ، همانگونه که کشیشها از این کارها میکردند و شاید هنوز هم میکنند ، کارهایی از این قبیل که سند به دست کسی بدهند که آقا تو با این سند خیالت جمع باشد که من این قدر از بهشت را برای تو تضمین کردم ! با اینکه از نظر رسالت خودشان و کلیت آن کوچکترین تردیدی به خود راه نمیدادند و بطور کلی مسائل را میگفتند ، ولی در جواب سؤالاتی نظیر : عاقبت من چطور است ؟ میگفتند خدا عالم است ، چه میدانم . از بواطن ، خدا عالم است ، اینکه عاقبت تو به کجا منتهی میشود ، خدا خودش بهتر میداند . درباره جناب عثمان بن مظعون صحابه بسیار بزرگوار رسول خدا ، نوشتهاند که بعد از آنکه رسول اکرم به مدینه هجرت کردند ، او جزء مهاجرین بود . عثمان بن مظعون اول کسی بود که در مدینه وفات کرد و رسول اکرم دستور دادند که او را در بقیع دفع کنند و بقیع را از همان روز قبرستان قرار دادند . همین جناب عثمان بن مظعون است که در سمت شرقی بقیع مدفون است و مرد بسیار بزرگواری است و رسول اکرم به او خیلی اظهار علاقه میکردند و همه هم این را میدانستند . امیرالمؤمنین در نهج البلاغه میفرماید : « کان لی فیما مضی اخ فی الله ، و کان یعظمه فی عینی صغر الدنیا فی عینه » ( 1 ) یعنی در گذشته یک برادر دینی داشتم ، برادری داشتم که در راه حق بود و آنچه که او را در چشم من بزرگ میکرد این بود که تمام دنیا در نظر او کوچک بود . شارحان نهج البلاغه گفتهاند مقصود امیرالمؤمنین عثمان بن مظعون است . یکی از پسران امیرالمؤمنین اسمش عثمان است . وقتی متولد شد ، امیرالمؤمنین فرمود من هم میخواهم اسم این را به نام برادرم عثمان بن مظعون بگذارم ، میخواست یاد آور عثمان بن مظعون باشد . اینچنین مردی ، از دنیا رفت . او در خانه یکی از انصار زندگی میکرد . زنی هم در آن خانه بود و شاید زن برادر انصاریش بود به نام ام علاء که به او خدمت میکرد . رسول اکرم آمدند برای تشییع جنازه عثمان بن مظعون ، و در این مراسم طوری رفتار کردند که با اخص اصحاب رفتار میکردند . یک دفعه ام علاء رو کرد به جنازه عثمان بن مظعون و گفت : هنیئا لک الجنه ، بهشت ترا گوارا باد . رسول اکرم رو کرد به او و با تندی فرمود : چه کسی چنین قولی به تو داد ؟ گفت یا رسول الله ! این صحابی شما است ، من به خاطر این همه علاقهای که شما به او داشتید این سخن را عرض کردم . رسول خدا این آیه را خواند : « قل ما کنت بدعا من الرسل و ما ادری ما یفعل بی و لا بکم »( 1 ) خیلی معنی دارد . همچنین در اواخر سوره مبارکه جن است : « قل انی لا املک لکم ضرا و لا رشدا »( 2 ) بگو اختیار سود و زیان شما با من نیست ، « قل انی لن یجیرنی من الله احد و لن اجد من دونه ملتحدا »( 3 ) خود مرا جز خدا کسی پناه نخواهد داد . یکی دیگر از خصوصیات بسیار بارز سبک تبلیغی پیغمبران که شاید در مورد رسول اکرم بیشتر آمده است ، مسئله تفاوت نگذاشتن میان مردم در تبلیغ اسلام است . دوران جاهلیت بود ، یک زندگی طبقاتی عجیبی بر آن جامعه حکومت میکرد . گویی اصلا فقرا آدم نبودند تا چه رسد به غلامان و بردگان . آنها که اشراف و اعیان و به تعبیر قرآن ، ملا بودند ، خودشان را صاحب و مستحق همه چیز میدانستند و آنهائی که هیچ چیز نداشتند مستحق چیزی نمیشدند ، حتی حرفشان هم این بود ، نه اینکه بگویند ما در دنیا همه چیز داریم و شما چیزی ندارید ولی در آخرت ممکن است خلاف این باشد . بلکه میگفتند دنیا خودش دلیل آخرت است ، اینکه ما در دنیا همه چیز داریم ، دلیل بر این است که ما محبوب و عزیز خدا هستیم ، خدا ما را عزیز خود دانسته و همه چیز به ما داده است ، پس آخرت هم همین طور است ، شما هم در آخرت هم همین طور هستید . آنکه در دنیا بدبخت است ، در آخرت هم بدبخت است . به پیغمبر میگفتند یا رسول الله آیا میدانی عیب کار تو چیست ؟ میدانی چرا ما حاضر نیستیم رسالت تو را بپذیریم ؟ برای اینکه تو آدمهای پست و اراذل را اطراف خودت جمع کردهای . اینها را جارو کن بریز دور ، آن وقت ما اعیان و اشراف میآییم دور و برت . قرآن میگوید به اینها بگو : « و ما انا بطارد المؤمنین »( 1 ) من کسی را که ایمان داشته باشد ، به جرم اینکه غلام است ، برده است ، فقیر است طرد نمیکنم . « و لا تطرد الذین یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون وجهه »( 2 ) این اشخاص را هرگز از خودت دور نکن ، اشراف بروند گم شوند ، اگر میخواهند اسلام اختیار کنند ، باید آدم شوند . شنیدهاید که یکی از همین شخصیتها که مسلمان شده بود در مجلس رسول خدا نشسته بود . سنت و سیره رسول اکرم این بود که اولا در مجلس بالا و پائین قرار نمیدادند معمولا حلقه وار و دائره وار مینشستند ، تا مجلس بالا و پائین نداشته باشد . ثانیا نهی میکردند که در هنگام ورود ایشان ، کسی جلوی پایشان بلند شود . میگفتند این ، سنت اعاجم است ، سنت ایرانیهاست . و نیز میفرمود هر کس که وارد شد ، در جایی که خالی است بنشیند ، نه اینکه افراد مجبور باشند جای خالی بکنند تا کسی بالا بنشیند . اسلام چنین چیزی ندارد . یکی از مسلمانان فقیر و ژنده پوش وارد شد ، کنار آن شخص که به اصطلاح اشراف بود ، جائی خالی بود . آن مرد ، همانجا نشست . همینکه نشست ، او روی عادت جاهلیت فورا خودش را جمع کرد و کنار کشید . رسول اکرم متوجه شد ، رو کرد به او که چرا چنین کاری کردی ؟ ! ترسیدی که چیزی از ثروتت به او بچسبد ؟ نه یا رسول الله . ترسیدی چیزی از فقر او بتو بچسبد ؟ نه یا رسول الله . پس چرا چنین کردی ؟ اشتباه کردم ، غلط کردم ، به جریمه اینکه چنین اشتباهی مرتکب شدم الان در مجلس شما ، نیمی از دارائی خودم را به همین برادر مسلمانم بخشیدم . به آن برادر مؤمن « فاستقم کما امرت و من تاب معک » ( 1 ) خودت و مؤمنینی که با تو هستند ، همهتان استقامت داشته باشید . در سوره شوری مخاطب ، شخص پیامبر است . از رسول خدا نقل کردهاند که فرمود : « شیبتنی سوره هود » ( 2 ) سوره هود ریش مرا سفید کرد ، آن آیهای که میگوید : « فاستقم کما امرت و من تاب معک » ، استقامت داشته باش ، ولی تنها به خود من نگفته ، بلکه گفته خودم و دیگران ، آنها را هم به استقامت وادار کن . باید مقداری هم راجع به امام حسین در همین زمینه صحبت بکنیم . اباعبدالله علیهالسلام در حرکت و نهضت خودشان یک سلسله کارها کردهاند که اینها را میشود روش و اسلوب کار تلقی کرد . بگذارید من مسئله روش و اسلوب کار امام حسین را فردا شب که شب عاشورا است ، به عرض برسانم . امشب مقداری از مقتل برایتان عرض میکنم . البته تقریبا یک سنتی است که در تاسوعا ذکر خیری از وجود مقدس ابوالفضل العباس سلام الله علیه میشود . مقام جناب ابوالفضل بسیار بالاست . ائمه ما فرمودهاند : « ان للعباس منزله عند الله یغبطه بها جمیع الشهداء » ( 3 ) عباس مقامی نزد خدا دارد که همه شهداء غبطه مقام او را میبرند . متاسفانه تاریخ از زندگی آن بزرگوار اطلاعات زیادی نشان نداده ، یعنی اگر کسی بخواهد کتابی در مورد زندگی ایشان بنویسد ، مطلب زیادی پیدا نمیکند . ولی مطلب زیاد به چه درد میخورد ، گاهی یک زندگی یک روزه یا دو روزه یا پنج روزه یک نفر که ممکن است شرح آن بیش از پنج صفحه نباشد ، آنچنان درخشان است که امکان دارد به اندازه دهها کتاب ارزش آن شخص را ثابت بکند ، و جناب ابوالفضل العباس چنین شخصی بود . سن ایشان در کربلا در حدود 34 سال بوده است و دارای فرزندانی بودهاند که یکی از آنها به نام عبیدالله بن عباس بن علی بن ابیطالب است و تا زمانهای دور زنده بوده است . نقل میکنند که روزی امام زین العابدین چشمشان به عبیدالله افتاد ، خاطرات کربلا به یادشان افتاد و اشکشان جاری شد . جناب ابوالفضل در وقت شهادت امیرالمؤمنین ، کودکی نزدیک به حد بلوغ ، یعنی در سن چهارده سالگی بوده است . من از " ناسخ التواریخ " الان یادم هست که جناب ابوالفضل در جنگ صفین حضور داشته اند . ولی چون هنوز نابالغ و کودک بودهاند ( حدود دوازده سال داشتهاند ، زیرا جنگ صفین تقریبا سه سال قبل از شهادت امیرالمؤمنین است ) ، امیرالمؤمنین به ایشان اجازه جنگیدن ندادهاند . همین قدر یادم هست که نوشته بود ایشان در جنگ صفین در عین اینکه کودک بودند ، سوار بر اسب سیاهی بودند . بیش از این چیزی ندیدم . ولی این موضوع را خیلیها نوشتهاند ، در مقاتل معتبر این مطلب را نوشتهاند که امیرالمؤمنین علی علیه السلام یک وقتی به برادرشان عقیل فرمودند برای من زنی انتخاب کن که « ولدتها الفحوله » یعنی نژاد از شجاعان برده باشد . عقیل که برادر امیرالمؤمنین است ، نسابه است ، نسب شناس و نژادشناس بوده و عجیب هم نژاد شناس بوده و قبائل و پدرها و مادرها و حسین که در کربلا نشان داد که چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث برده بود . محمد بن حنفیه از جناب ابوالفضل خیلی بزرگتر بود و در جنگ جمل شرکت کرد و فوق العاده شجاع و قوی و جلیل و زورمند بود . حدس زده میشود که امیرالمؤمنین به او عنایت خاصی داشته است ( البته این مطلب در متن تاریخ نوشته نشده ، حدس است ) . مطابق معتبرترین نقلها اولین کسی که از خاندان پیغمبر شهید شد ، جناب علی اکبر و آخرینشان جناب ابوالفضل العباس بود . یعنی ایشان وقتی شهید شدند که دیگر از اصحاب و اهل بیت کسی نمانده بود ، فقط ایشان بودند و حضرت سید الشهداء . آمد عرض کرد برادر جان ! به من اجازه بدهید به میدان بروم که خیلی از این زندگی ناراحت هستم . جناب ابوالفضل سه برادر کوچکترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد ، گفت بروید برادران ، من میخواهم اجر مصیبت برادرم را برده باشم . میخواست مطمئن شود که برادران مادریش حتما قبل از او شهید شدهاند و بعد به آنها ملحق بشود . بنابراین ام البنین است و چهار پسر ، ولی ام البنین در کربلا نیست ، در مدینه است . آنان که در مدینه بودند که از سرنوشت کربلا بی خبر بودند . به این زن ، مادر این چند پسر که تمام زندگی و هستیش همین چهار پسر بود خبر رسید که هر چهار پسر تو در کربلا شهید شدهاند . البته این زن ، زن کاملهای بود ، زن بیوهای بو د که همه پسرهایش را از دست داده بود . گاهی میآمد در سر راه کوفه به مدینه مینشست و شروع به نوحه سرائی برای فرزندانش میکرد . تاریخ نوشته است که این زن ، خودش یک وسیله تبلیغ علیه دستگاه بنیامیه بود . هر کس که میآمد از آنجا عبور بکند ، متوقف میشد و اشک میریخت . مروان حکم که یک وقتی حاکم مدینه بوده و از آن دشمنان عجیب اهل بیت است ، هر وقت میآمد از آنجا عبور کند ، بیاختیار مینشست و با گریه این زن میگریست . این زن ، اشعاری دارد و در یکی از آنها میگوید : لا تدعونی ویک ام البنین تذکرینی بلیوث العرین کانت بنون لی ادعی بهم و الیوم اصبحت و لا من بنین ( 1 ) مخاطب را یک زن قرار داده میگوید : ای زن ، ای خواهر ! تا بحال اگر مرا ام البنین مینامیدی بعد از این دیگر ام البنین نگو ، چون این کلمه خاطرات مرا تجدید میکند ، مرا بیاد فرزندانم میاندازد . دیگر بعد از این مرا به این اسم نخوانید . بله در گذشته من پسرانی داشتم ولی حالا که هیچیک از آنها نیستند . رشیدترین فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص برای جناب ابوالفضل ، مرثیه بسیار جانگدازی دارد ، میگوید : یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد و وراه من ابناء حیدر کل لیث فی لبد انبئت ان ابنی اصیب براسه مقطوع ید ویلی علی شبلی امال براسه ضرب العمد لو کان سیفک فی یدیک لما دنی منه احد ( 1 ) پرسیده بود که پسر من ، عباس شجاع و دلاور من چگونه شهید شد ؟ دلاوری حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعیات تاریخ است . او فوق العاده زیبا بوده است که در کوچکی به او میگفتند قمر بنیهاشم ، ماه بنیهاشم ، در میان بنیهاشم مید رخشیده است . اندامش بسیار رشید بوده که بعضی از مورخین معتبر نوشتهاند هنگامی که سوار بر اسب میشد ، وقتی پایش را از رکاب بیرون میآورد ، سر انگشتانش زمین را خط میکشید . بازوها بسیار قوی و بلند ، سینه بسیار پهن . میگفت که پسرش به این مفتیها کشته نمیشد . از دیگرانپرسیده بود که پسر من را چگونه کشتند ؟ به او گفته بودند که اول دستهایش را قطع کردند و بعد به چه وضعی او را کشتند . آن وقت در این مورد مرثیهای گفت . میگفت ای چشمی که در کربلا بودی ! ای انسانی که در صحنه کربلا بودی ! ، آن زمانی که پسرم عباس را دیدی که بر جماعت شغالان حمله کرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوی پسر من فرار میکردند . یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذی لبد پسران علی پشت سرش ایستاده بودند و مانند شیر بعد از شیر ، پشت پسرم را داشتند ، وای بر من ، به من گفتهاند که بر شیر بچه تو ، عمود آهنین فرود آوردند . عباس جانم ، پسر جانم ، من خودم میدانم که اگر تو دست در بدن میداشتی ، احدی جرات نزدیک شدن به تو را نداشت . ولا حول ولا قوه الا بالله
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
پند از رباب کرامت بگیر از شه دین درس شهامت بگیر چشم شفاعت به تو دارم حسین دست مارا روز قیامت بگیر ماه شهادت گلهای فاطمه (ص) را به همه دوستان تسلیت عرز می کنم
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
نظرات دیگران [ نظر]
ما همان نسل جوانیم که ثابت کــردیم
در ره عشق جگـــــر دار از صد مردیــم
هر زمان یاد خمینی(ره) در سر ما افتـد
دور سیـد علی خــامنــه ای میگــردیم
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بازدیدهای امروز:
1 بازدید
بازدیدهای دیروز:
2 بازدید
مجموع بازدیدها:
36378 بازدید
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
درباره من