سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تا این زیبائیهایی را که در قرآن‏ مجید ، کلمات پیغمبر اکرم ، کلمات ائمه اطهار ، دعاها و خطبه‏ها وجود دارد ، درک بکند . ترجمه فارسی آنطور که باید ، مفهوم را نمی‏رساند . می‏فرماید مرگ به گردن انسان زینت است ، آنچنان مرگ برای یک انسان‏ زیبا و زینت و افتخار است که یک گردنبند برای یک دختر جوان . ایها الناس ! من از همه چیز گذشتم ، م ن عاشق جانبازی هستم ، من عاشق دیدار گذشتگان خودم هستم ، آنچنان که یعقوب عاشق دیدار یوسفش بود . بعد برای‏ ابراز اطمینان از اینکه آینده برای من روشن است و بیان اینکه خیال نکنید که من به امید کسب موفقیت ظاهری دنیایی می‏روم ، بلکه نه ، آینده را می‏دانم و گویی دارم به چشم خودم می‏بینم که در آن صحرا گرگهای بیابان و انسانهای گرگ صفت چگونه دارند بند از بند من جدا می‏کنند ، می‏گوید : « رضی الله ، رضانا اهل البیت » ( 1 ) ، ما اهل بیت راضی هستیم به آنچه‏ که رضای خدا در آن است . این راه ، راهی است که خدا تعیین کرده ، راهی است که خدا آن را پسندیده‏ ، پس ما این راه را انتخاب می‏کنیم . رضای ما رضای خدا است . فقط سه ، چهار خط بیشتر نیست ، اما بیش از یک کتاب نیرو و اثر می‏بخشد . در آخر وقتی می‏خواهد به مردم ابلاغ کند که چه می‏خواهم بگویم و از شما چه می‏خواهم‏ ، می‏فرماید : هر کس که آمده است تا خون قلب خودش را در راه ما بذل کند ، هر کس‏ تصمیم گرفته است که به ملاقات با خدای خویش برود ، آماده باشد ، فردا صبح ما کوچ می‏کنیم . شب عاشورا ، صوتهای زیبا و عالی و بلند و تلاوت‏ قرآن را می‏شنویم ، صدای زمزمه و همهمه‏ای را می‏شنویم که دل دشمن را جذب‏ می‏کند و به سوی خود می‏کشد . دیشب عرض کردم اصحابی که از مدینه با حضرت‏ آمدند خیلی کم بودند ، شاید به بیست نفر نمی‏رسیدند ، چون یک عده در بین‏ راه جدا شدند و رفتند . بسیاری از آن هفتاد و دو نفر در کربلا ملحق شدند و باز بسیاری از آنها از لشکر عمر سعد جدا شده و به سپاه اباعبدالله ملحق‏ شدند . از جمله ، بعضی از آنها کسانی بودند که وقتی از کنار این خیمه‏ عبور می‏کردند ، صدای زمزمه عالی و زیبائی را می‏شنیدند : صدای تلاوت قرآن‏ ، ذکر خدا ، ذکر رکوع ، ذکر سجود ، سوره حمد ، سوره‏های دیگر . این صدا ، اینها را جذب می‏کرد و اثر می‏بخشید . یعنی اباعبدالله و اصحابش از هر گونه وسیله‏ای که از آن بهتر می‏شد استفاده کرد ، استفاده کردند . تا برسیم‏ به سایر وسائلی که اباعبدالله علیه السلام در صحرای کربلا استفاده کرد . خود صحنه‏ها را با اباعبدالله طوری ترتیب داده است که گویی برای نمایش تاریخی درست کرده که تا قیامت به صورت یک‏ نمایش تکان دهنده تاریخی باقی بماند . نوشته‏اند تا اصحاب زنده بودند ، تا یک نفرشان هم زنده بود ، خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر ، از خاندان امام حسین ، از فرزندان ، از برادرزادگان ، از برادران ، از عموزادگان ، به میدان برود . می‏گفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفه‏مان را انجام بدهیم ، ما وقتی کشته شدیم‏ خودتان می‏دانید . اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد . آخرین فرد از اصحاب اباعبدالله که شهید شد یک مرتبه ولوله‏ای در میان‏ جوانان خاندان پیغمبر افتاد . همه از جا حرکت کردند . نوشته‏اند : فجعل‏ یودع بعضهم بعضا شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خداحافظی کردن ، دست‏ به گردن یکدیگر انداختن ، صورت یکدیگر را بوسیدن . از جوانان اهل بیت پیغمبر اول کسی که موفق شد از اباعبدالله کسب‏ اجازه بکند ، فرزند جوان و رشیدش علی اکبر بود که خود اباعبدالله‏ درباره‏اش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل ، اخلاق ، منطق و سخن‏ گفتن ، شبیه‏ترین مردم به پیغمبر بوده است . سخن که می‏گفت گویی پیغمبر است که سخن می‏گوید . آنقدر شبیه بود که خود اباعبدالله فرمود : خدایا خودت می‏دانی که وقتی ما مشتاق دیدار پیغمبر می‏شدیم ، به این جوان نگاه‏ می‏کردیم ، آیینه تمام نمای پیغمبر بود . این جوان آمد خدمت پدر ، گفت‏ پدر جان به من اجازه جهاد بده . درباره بسیاری از اصحاب ، مخصوصا جوانان‏ ، روایت شده که وقتی برای اجازه گرفتن پیش حضرت می‏آمدند ، حضرت به نحوی تعلل می‏کرد ، مثل‏ داستان قاسم که مکرر شنیده‏اید ، ولی وقتی که علی اکبر می‏آید و اجازه‏ میدان می‏خواهد ، فقط سرخودشان را پائین می‏اندازند . جوان روانه میدان شد : نوشته‏اند اباعبدالله در حالی که چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته‏ بود ، ثم نظر الیه نظر آئس ، ( 1 ) به او نظر کرد مانند نظر شخص‏ ناامیدی که به جوان خودش نگاه می‏کند . نا امیدانه نگاهی به جوانش کرد ، چند قدمی هم پشت سر او رفت ، اینجا بود که گفت خدایا ! خودت گواه‏ باش که جوانی به جنگ اینها می‏رود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیه‏تر است . جمله‏ای هم به عمر سعد گفت ، فریاد زد بطوری که عمر سعد فهمید : « یا بن سعد قطع الله رحمک » (2) خدا نسل ترا قطع کند که نسل مرا از این‏ فرزند قطع کردی . بعد از همین دعای اباعبدالله ، دو سه سال بیشتر طول‏ نکشید که مختار عمر سعد را کشت و حال آنکه پس از آن پسر عمر سعد در مجلس مختار شرکت کرده بود ، برای شفاعت پدرش . سر عمر سعد را آوردند در مجلس مختار در حالی که روی آن پارچه‏ای انداخته بودند ، آوردند و گذاشتند جلوی مختار ، حالا پسر او آمده برای شفاعت پدرش . یک وقت به‏ پسر گفتند آیا سری را که اینجاست می‏شناسی ؟ وقتی آن پارچه را برداشت ، دید سر پدرش است ، بی‏اختیار از جا حرکت‏ کرد ، مختار گفت او را به پدرش ملحق کنید . این طور بود که علی اکبر به میدان رفت . مورخین اجماع دارند که جناب‏ علی اکبر با شهامت و از جان گذشتگی بی‏نظیری مبارزه کرد . بعد از آن که‏ مقدار زیادی مبارزه کرد ، آمد خدمت پدر بزرگوارش که این جزء معماهای‏ تاریخ است که مقصود چه بوده و برای چه آمده است ؟ گفت پدر جان " العطش " تشنگی دارد مرا می‏کشد ، سنگینی این اسلحه مرا خیلی خسته کرده‏ است ، یک ذره آب اگر به کام من برسد ، نیرو می‏گیرم و باز حمله می‏کنم . این سخن جان اباعبدالله را آتش می‏زند . می‏گوید پسر جان ! ببین دهان من‏ از دهان تو خشکتر است ، ولی من به تو وعده می‏دهم که از دست جدت پیغمبر آب خواهی نوشید . این جوان می‏رود به میدان و باز مبارزه می‏کند . مردی است به نام حمیدبن مسلم که به اصطلاح راوی حدیث است . مثل یک‏ خبرنگار در صحرای کربلا بوده است . البته در جنگ شرکت نداشته ولی اغلب‏ قضایا را او نقل کرده است . می‏گوید : کنار مردی بودم . وقتی علی اکبر حمله می‏کرد همه از جلوی او فرار می‏کردند . او ناراحت شد ، خودش هم مرد شجاعی بود ، گفت قسم می‏خورم اگر این جوان از نزدیک من عبور بکند ، داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت . من به او گفتم تو چکار داری ، بگذار بالاخره او را خواهند کشت . گفت خیر . علی اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد ، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمی آنچنان به علی اکبر زد که دیگران توان از او گرفته شد به طوری که دستهایش را انداخت به گردن‏ اسب ، چون خودش نمی‏توانست تعادل خود را حفظ کند . در اینجا فریاد کشید : « یا ابتاه هذه اجدی رسول الله » ( 1 ) پدر جان الان دارم جد خودم را به‏ چشم دل می بینم و شربت آب می‏نوشم . اسب ، جناب علی اکبر را در میان‏ لشکر دشمن برد ، اسبی که در واقع دیگر اسب سواری نداشت . رفت در میان‏ مردم . اینجا است که جمله عجیبی را نوشته‏اند . نوشته‏اند : فاحتمله‏ الفرس الی عسکر الاعداء فقطعوه بسیوفهم اربا اربا ( 2 ) . و لا حول و لا قوه الا بالله


نوشته شده توسط : فاتحی نیا

نظرات دیگران [ نظر]


بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب‏العالمین باری الخلائق اجمعین و الصلوه والسلام علی عبدالله‏ و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابی‏القاسم محمد صلی الله‏ علیه و آله وسلم و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین . « الذین یبلغون رسالات الله و یخشونه و لا یخشون احدا الا الله و کفی‏ بالله حسیبا »( 1 ) در جلسه پیش گفتیم که برای موفقیت یک پیام شروطی لازم است . موفقیت‏ یک پیام ، وابسته به چهار شرط است که اولین آنها مربوط است به ماهیت‏ خود پیام ، به غنی بودن و قدرت معنوی خود پیام و به تعبیر قرآن به‏ حقانیت خود پیام ، این یک شرط است که مربوط به پیام‏رسان نیست ، مربوط به خود پیام است . و در اینکه حقانیت یک پیام ، خود ، عامل بسیار مؤثری در موفقیت آن پیام است ، نه از نظر علمی و روانی و روانشناسی جای‏ تردید است و نه از نظر منطق دینی و مذهبی . قرآن مجید روی این مطلب تکیه دارد که یک امر اگر حق و حقیقت باشد ، خود همان حقیقت بودن عاملی است برای بقاء آن ، و نیز باطل بودن ، بی‏محتوی بودن ، بی‏فایده و بی‏اثر بودن یک پیام ، خود ، عامل فنای آن و چیزی است که از درون آن را از بین می‏برد . مثلی در قرآن‏ مجید در این زمینه هست که می‏فرماید : « انزل من السماء ماء فسالت اودیه‏ بقدرها فاحتمل السیل زبدا رابیا و مما یوقدون علیه فی النار ابتغاء حلیة او متاع زبد مثله کذالک یضرب الله الحق والباطل فاما الزبد فیذهب جفاء و اما ما ینفع الناس فیمکث فی الارض کذلک یضرب الله الامثال »( 1 ) . بطور خلاصه معنی قسمت اخیر آیه را ذکر می‏کنم : بعد از اینکه موضوع آمدن‏ باران و راه افتادن سیل را بیان می‏کند ، و اینکه هر جویی و هر نهری ، بزرگ یا کوچک به اندازه ظرفیت خود آب می‏گیرد و در خلال حرکت سیل کفی‏ روی آن قرار می‏گیرد و کف احیانا روی آب را می‏پوشاند ، می‏فرماید : اما کف از بین می‏رود . آنچه که به حال مردم نافع و مفید است ، یعنی خود آب‏ باقی می‏ماند . بعد می‏گوید : این مثل ، مثل حق و باطل است . عوامل دیگری هم برای موفقیت یک پیام هست که مربوط به ماهیت و محتوای آن نیست . یک پیام وقتی می‏خواهد از روحی به روح دیگر برسد و در روحهای مردم نفوذ بکند ، جامعه‏ای را تحت تاثیر و نفوذ معنوی خودش قرار بدهد ، بدون شک احتیاج به پیام‏رسان دارد . خصوصیات و شخصیت و لیاقت پیام‏رسان و شرایطی که باید در پیام‏ رسان وجود داشته باشد ، خود مطلبی است که باید جداگانه درباره‏اش بحث‏ بکنیم . عامل دیگر ، وسائل و ابزارهایی است که برای رساندن پیام به کار برده‏ می‏شود . یک پیام‏رسان بدون شک احتیاج به یک سلسله وسائل و ابزارهائی‏ دارد که بوسیله آنها پیامی را که مأمور ابلاغ آن است به مردم می‏رساند . عامل چهارم متد و سبک و اسلوب پیام‏رسان است ، کیفیت رساندن پیام . پس چهار عاملی که در موفقیت یا شکست یک پیام مؤثرند عبارتند از : 1 - ماهیت پیام ( حقانیت و غنی بودن محتوای آن ) . 2 - شخصیت خاص پیام‏رسان . 3 - ابزار پیام رسانی . 4 - کیفیت و متد و اسلوب رساندن پیام . با بحث در وسایل و ابزار پیام رسانی ، بحث را ادامه می‏دهیم . یک پیام اگر بخواهد به مردم برسد ، بدون شک احتیاج به وسیله و ابزار دارد . من اگر بخواهم پیامی را به شما ابلاغ بکنم ، بدون وسیله برای من‏ مقدور نیست . یعنی نمی‏توانم همین طور که اینجا نشسته‏ام به اصطلاح از طریق‏ اشراق آن را به قلب شما القاء بکنم ، بدون اینکه از هیچ وسیله‏ای استفاده‏ کرده باشم . حداقل چیزی که من می‏توانم از آن استفاده بکنم ، خود سخن است‏ ، لفظ است ، قول است ، سخنرانی است ، کتاب است ، نوشتن است ، نثر است ، شعر است ، والا این منبر هم که الان در اینجا قرار دارد ، خودش یک وسیله و ابزار برای تبلیغ است ، این میکروفن که در اینجا قرار گرفته است ، خودش یک‏ وسیله و ابزار برای گفتن و رساندن پیام است ، و هزاران وسیله دیگر . البته اولین شرط رساندن یک پیام الهی این است که از هر گونه وسیله‏ای‏ نمی‏توان استفاده کرد . یعنی برای اینکه پیام الهی رسانده بشود و برای‏ اینکه هدف مقدس است ، نباید انسان این جور خیال بکند که از هر وسیله‏ که شد برای رسیدن به این هدف باید استفاده بکنیم ، می‏خواهد این وسیله‏ مشروع باشد و یا نامشروع . می‏گویند الغایات ، تبررالمبادی ، یعنی‏ نتیجه‏ها مقدمات را تجویز می‏کنند . همین قدر که هدف ، هدف درستی بود ، دیگر به مقدمه نگاه نکن . چنین اصلی ، مطرود است . ما اگر بخواهیم برای‏ یک هدف مقدس قدم برداریم ، از یک وسیله مقدس و حداقل از یک وسیله‏ مشروع می‏توانیم استفاده بکنیم . اگر وسیله نامشروع بود ، نباید به طرف‏ آن برویم . در اینجا ما می‏بینیم که گاهی از اوقات برای هدفهائی که خود هدف ، فی حد ذاته مشروع است ، از وسائلی استفاده می‏کنند و استفاده‏ می‏شود که این وسائل نامشروع است و خود این می‏رساند که کسانی که وانمود می‏کنند ما چنان هدفی داریم و اینها وسیله است ، خود همان وسیله برای‏ آنها هدف است . برای مثال در قدیم موضوعی بود به نام شبیه‏خوانی ( در تهران هم خیلی زیاد بوده است ) که در واقع نوعی نمایش از حادثه کربلا بود . نمایش قضیه کربلا فی‏حدذاته بدون شک اشکال ندارد ، یعنی نمایش از آن‏ جهت که نمایش است اشکال ندارد . ولی ما می‏دیدیم و همه اطلاع دارند که‏ خود مسئله شبیه‏خوانی برای مردم هدف شده بود . دیگر هدف امام‏حسین ( ع ) و ارائه داستان کربلا و مجسم کردن آن حادثه مطرح نبود . هزاران چیز در شبیه‏خوانی داخل شده بود که آن را به هر چیزی شبیه می‏کرد غیر از حادثه‏ کربلا و قضیه امام‏حسین ( ع ) ، و چه خیانتها و شهوترانیها و اکاذیب و حقه‏بازیها در همین شبیه‏خوانیها می‏شد که گاهی به طور قطع مرتکب امر حرام‏ می‏شدند . به هیچ چیز پایبند نبودند . از بچگی این در یادم هست که در همین محل خودمان که فریمان است ، همیشه مسئله شبیه‏خوانی مورد نزاع مرحوم‏ ابوی ما رضوان‏الله‏علیه و مردم بود ، گو اینکه ایشان در اثر نفوذی که‏ داشتند تا حد زیادی در آن منطقه جلوی این مسئله را گرفته بودند ، ولی‏ همیشه یک کشمکش در این مورد وجود داشت . ایشان می‏گفتند که شما کارهای‏ مسلم‏الحرامی را به نام امام‏حسین ( ع ) مرتکب می‏شوید و این ، کار درستی‏ نیست . در سالهایی که در قم بودیم یادم هست که در آنجا هم یک نمایشها و شبیه‏های خیلی مزخرفی در میان مردم بود . سالهای اول مرجعیت مرحوم‏ آیت‏الله بروجردی رضوان‏الله‏علیه بود که قدرت فوق‏العاده داشتند . قبل از محرم بود به ایشان گفتند که وضع شبیه‏خوانی ما این جور است . دعوت کردند ، تمام رؤسای هیئتها به منزل ایشان آمدند ، از آنها پرسیدند شما مقلد کی هستید ؟ همه گفتند ما مقلد شما هستیم ، فرمودند اگر مقلد من هستید ، فتوای من این است که این شبیه‏هایی که شما به این شکل در می‏آورید حرام است . با کمال صراحت به آقا عرض کردند که‏ آقا ما در تمام سال مقلد شما هستیم ، الا این سه چهار روز که ابدا از شما تقلید نمی‏کنیم ! گفتند و رفتند و به حرف مرجع تقلیدشان اعتنا نکردند . خوب این نشان می‏دهد که هدف ، امام حسین ( ع ) نیست ، هدف ، اسلام‏ نیست ، نمایشی است که از آن استفاده‏های دیگری و لااقل لذتی می‏برند . این‏ ، شکل قدیمیش بود . شکل مدرنش را ما امروز در نمایشهایی که برای عرفا و فلاسفه ، هر چند وقت یک بار در خارج و داخل به عنوان کنگره‏ای بزرگ به نام فلان عارف‏ بزرگ مثلا مولوی تشکیل می‏دهند ، می‏بینیم . یک چیزی هم می‏گویند که عرفا مجلس سماع دارند که در خودمجلس‏سماع هزار حرف است . حالا گیرم آن مرد عارف مجلس سماعی هم داشته است ، آن مجلس سماع مشروع یا نامشروع بوده‏ من کار ندارم ، ولی آن مجلس سماع قدر مسلم این طور نبوده که چهار تا رقاص و مطربی که آنچه که سرشان نمی‏شود معانی عرفانی است ، در آن شرکت‏ می‏کرده‏اند . بعد ما می‏بینیم وقتی که جشن هفتصدمین سال مولوی را می‏گیرند ، ( 1 ) یگانه کاری که شده این است که یک عده رقاص آورده‏اند و به اصطلاح‏ مجلس سماع درست کرده‏اند ، یک مجلس شهوترانی . این هم شأن مولوی ! هدف اگر مشروع باشد باید از وسایل مشروع استفاده کرد . از طرف دیگر باز عده‏ای هستند که اینها را ، حتی به استفاده از وسائل مشروع هم با هزار زحمت می‏شود راضی کرد که آقا دیگر استفاده نکردن از این وسائل چرا ؟ همین‏ بلندگو اولین باری که پیدا شد ، شما ببینید چقدر با آن مخالفت شد ! خوب‏ ، بلند گو برای صدا مثل عینک است برای چشم انسان و مثل سمعک است برای‏ گوش انسان . حالا اگر انسان گوشش سنگین است ، یک سمعک می‏گذارد و معنایش این است که قبلا نمی‏شنید و حالا می‏شنود ، قرآن را قبلا نمی‏شنید ، حالا قرآن را بهتر می‏شنود ، فحش را هم قبلا نمی‏شنید حالا فحش را هم بهتر می‏شنود ، این که به سمعک مربوط نیست . میکروفون هم همین طور است . میکروفون که ابزار مخصوص فعل حرام نیست . استفاده از آن ابزاری حرام‏ است که از آن ، جز فعل حرام کار دیگری ساخته نباشد ، مثل صلیب که جز اینکه سمبل یک شرک است چیز دیگری نیست و مثل بت . ولی بهره‏گیری از ابزاری که هم در کار حرام مصرف می‏شود و هم در کار حلال ، چرا حرام باشد . یکی از آقایان وعاظ خیلی معروف می‏گفت ، سالهای اولی بود که بلندگو پیدا شده بود ، ما هم تازه پشت بلندگو صحبت می‏کردیم و به قول او تازه‏ داشتیم راحت می‏نشستیم . ( این بلندگو ، به جان وعاظ خیلی حق دارد . شما تا سی سال پیش اگر نگاه بکنید ، واعظی که به سن هفتاد سالگی می‏رسید خیلی‏ کم بود . اغلب وعاظ در سنین چهل پنجاه سالگی به یک شکلی می‏مردند ، و این ، یکی به خاطر همین‏ نبودن بلندگو بود که اینها می‏بایست زیاد فریاد بکشند . اتومبیل هم که‏ نبود تا بعد سوار اتومبیل گرم می‏شوند ، سوار قاطر یا الاغ می‏شدند و این در زمستان برای آنها خیلی بد بود . اغلب آنها در سن‏جوانی از بین می‏رفتند . بلندگو به فریاد اینها رسید ) ولی هنوز بلندگو شایع نشده بود . قرار بود من در یک مجلس معظم صحبت بکنم ، بلندگو هم گذاشته بودند . قبل از من‏ آقائی رفت منبر ، همینکه رفت منبر گفت این گور شیطان را از اینجا ببرید . گورشیطان را برداشتند بردند . ما دیدیم اگر بخواهیم تحمل بکنیم و حرف نزنیم ، این گورشیطان را بردند و بعد از این هم نمی‏شود از آن‏ استفاده کرد . گفت تا رفتم و نشستم روی منبر گفتم آن زین‏شیطان را بیاورید . غرض این است که این چنین جمودفکریها و خشک‏مغزیها بی‏مورد است ، بلندگو تقصیری ندارد . رادیو و تلویزیون و فیلم فی‏حدذاته تقصیری ندارند . محتوی چه باشد ؟ آنکه گفته می‏شود در رادیو چه باشد ؟ آنچه که گفته و نشان‏ داده می‏شود در تلویزیون چه باشد ؟ آنچه که ارائه می‏شود در فیلم چه باشد ؟ اینجا دیگر آدم نباید خشکی به خرج بدهد و چیزی را که فی‏حدذاته حرام نیست‏ و مشروع است ، به صورت یک چیز نامشروع جلوه بدهد . حالا برای اینکه‏ بدانید در تاریخ اسلام از همان وسائلی که در آن زمان بوده است چه‏ استفاده‏هائی شده است و همان وسائل چه نقش فوق‏العاده‏مؤثری در رساندن‏ پیام اسلام داشته‏اند ، به این نکته توجه بفرمائید ، هیچ وقت در موضوع فصاحت و بلاغت و سلاست آیات قرآن مجید ، روانی این آیات ، جاذبه این آیات فکر کرده‏اید ؟ قرآن دارای دو خصوصیت است : یکی خصوصیت‏ محتوای مطالب که از آن تعبیر به حقانیت می‏کند و دیگر ، زیبائی . قرآن نیمی از موفقیت خودش را از این راه دارد که از مقوله زیبائی‏ است ، از مقوله هنر است . قرآن فصاحتی دارد فوق حد بشر ، و نفوذ خود را مرهون زیبائیش است ، فصاحت و زیبائی سخن ، خودش بهترین وسیله است‏ برای اینکه سخن بتواند محتوای خودش را به دیگران برساند . و خود قرآن‏ کریم به این زیبائی و فصاحت خودش چقدر می‏نازد و چقدر در این زمینه‏ها بحث می‏کند و اصلا راجع به تأثیر آیات قرآن در خود قرآن چقدر بحث شده‏ است ! این تأثیر ، مربوط به اسلوب قرآن یعنی فصاحت و زیبائی آن است . « الله نزل احسن الحدیث کتابا متشابها مثانی تقشعر منه جلود الذین‏ یخشون ربهم ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر الله ذلک هدی الله یهدی به‏ من یشاء »( 1 ) این حقیقتی را که وجود داشته و دارد ، قرآن بیان می‏کند . نیکوترین و زیباترین سخنان ، کتابی است مثانی ( که مقصود از مثانی هر چه‏ می‏خواهد باشد ) « تقشعر منه جلود الذین یخشون ربهم » ، آنهائی که یک‏ عاطفه از خشیت پروردگار در دلشان هست ، وقتی که قرآن را می‏شنوند ، به‏ لرزه در می‏آیند ، پوست بدنشان مرتعش می‏شود . « ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر الله ». و در آیه دیگری می‏فرماید : « انما المؤمنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم و اذا تلیت علیهم آیاته زادتهم ایمانا و علی ربهم یتوکلون »( 1 ) . یا در آیاتی از افرادی یاد می‏کند که هنگام شنیدن قرآن بر روی زمین می‏افتند : « یخرون للاذقان سجدا »( 2 ) و یا درباره بعضی مسیحیان می‏گوید : « اذا سمعوا ما انزل الی الرسول تری اعینهم تقیض من الدمع »( 3 ) ، وقتی که‏ آیات قرآن را می‏شنوند اشکهایشان جاری می‏شود . اصلا انقلاب حبشه چگونه رخ داد ؟ انقلاب حبشه را چه چیز آغاز کرد ؟ حبشه‏ چرا مسلمان شد و منشأاسلام حبشه چه بود ؟ آیا غیر از قرآن و زیبائی قرآن‏ بود ؟ این داستان مفصل که جعفر بن ابیطالب در حبشه وارد آن مجلس می‏شود که با یک هیبت خیلی به اصطلاح سلطنتی به وجود آورده بودند و بعد شروع‏ می‏کند آیات قرآن ( سوره طه ) را خواندن و جلسه را یکجا منقلب می‏کند ، چه بود ؟ ! قرآن از نظر بیان و فصاحت ، روانی و جاذبه و قدرت تأثیر به‏ گونه‏ای ساخته شده است که روی دلها این چنین اثر می‏گذارد . امیرالمؤمنین ( ع ) موفقیتش در میان مردم یکی مرهون فصاحتش است . نهج‏البلاغه که از تألیف آن هزار سال می‏گذارد ، یعنی از هنگام به صورت کتاب در آمدنش هزار سال می‏گذرد و از انشاء خطبه‏ها حدود هزار و سیصد و پنجاه سال می‏گذرد (به سال قمری) ، چه در قدیم و چه در زمان‏ معاصر مقام عالی خود را حفظ کرده است . یک وقت استقصا کردم از قدیم و جدید ، از همان زمان امیرالمؤمنین ( ع ) تا عصر جدید ( تا امروز ) ، دیدم‏ همه ادباء و فصحای عرب در مقابل کلمات امیرالمؤمنین ( ع ) از نظر فصاحت و بلاغت خضوع دارند . گفته‏اند در مصر در سالهای اخیر برای شکیل‏ارسلان که به او امیرالبیان‏ یعنی امیر سخن می‏گفتند ، جلسه‏ای تشکیل داده بودند ، جلسه‏ای افتخاری به‏ نام او ، به اصطلاح به عنوان تقدیر و قدردانی از او . کسی که رفته بود برای شکیل ارسلان سخن بگوید ، مقایسه‏ای کرده بود میان او و امیرالمؤمنین ( ع ) ، گفته بود که این شکیل ، امیر بیان و سخن در عصر ماست ، آنچنان که‏ علی بن ابیطالب در زمان خودش امیر سخن بود . وقتی خود شکیل رفت پشت‏ تریبون ، در حالی که ناراحت شده بود ، گفت این مزخرفات چیست که‏ می‏گوئید ؟ ! من را با علی مقایسه می‏کنید ؟ ! من بند کفش علی هم نمی‏توانم‏ باشم ، بیان من کجا و بیان علی کجا ؟ ! ما در عصر خودمان می‏بینیم ، افرادی با دلهای خیلی صاف و پاک هستند که وقتی سخنان علی را می‏شنوند می‏ریختند . مردی است به نام " همام " ، از امیرالمؤمنین ( ع ) درخواست کرد که سیمای پرهیزکاران را برای من توضیح بده ، رسم کن . اول‏ حضرت امتناع کردند ، دو سه جمله گفتند . گفت کافی نیست من می‏خواهم شما سیمای پرهیزکاران را به طور کامل برای من بیان بکنید . علی علیه‏السلام‏ فی‏المجلس شروع می‏کند سیمای متقیان را بیان کردن ، متقیان شبشان این‏جور است ، روزشان این‏جور است ، لباس پوشیدنشان این‏جور است ، معاشرتشان‏ این‏جور است ، قرآن خواندنشان این‏جور است . من یک دفعه شمردم ، یکصدوسی‏ وصف در چهل جمله فی‏المجلس برای متقیان بیان کرده است . این مرد همین‏ طور که می‏شنید التهابش بیشتر می‏شد ، یک مرتبه فریاد کشید و مرد ، اصلا قالب تهی کرد . امیرالمؤمنین ( ع ) فرمود : « هکذا تصنع المواعظ البالغه‏ باهلها » ( 1 ) ، سخن اگر رسا و دل اگر قابل باشد ، چنین می‏کند . برویم سراغ دعاها ، در دعا انسان با خدا حرف می‏زند . از این جهت که‏ سخن و لفظ ، تأثیری ندارد . ولی دعاهای ما در عالیترین حد فصاحت و زیبائی است . چرا ؟ برای اینکه آن زیبائی دعا باید کمکی باشد برای اینکه‏ محتوای دعا را به قلب انسان برساند . چرا مستحب است مؤذن صیت یعنی‏ خوش‏صدا باشد ؟ این در متن فقه اسلامی آمده است . الله اکبر که معنایش‏ فرق نمی‏کند که خوش‏صدا بگوید یا بدصدا ، اشهد ان لااله الاالله که معنایش‏ فرق نمی‏کند که یک خوش صدا بگوید یا یک بدصدا ، ولی انسان وقتی‏ الله‏اکبر را از یک خوش صدا می‏شنود جوردیگری بر قلبش اثر می‏گذارد تا از یک بد صدا . در یکی از مجالس دیدم یک پیرمردی به اصطلاح شعار می‏دهد ، که نمی‏دانم‏ بیچاره فلج بود ، زبان نداشت ، چطور بود که یک کلمه که می‏خواست بگوید ، مثلا می‏خواست صلوات بفرستد ، خودش هم تکان می‏خورد ، با یک وضع مسخره‏ و خنده‏آوری . پیش خودم گفتم سبحان الله ! دیگر جز این ، کس دیگری‏ نمی‏شود شعار صلوات را بدهد ؟ آیا ما باید بد صداترین افراد را در این‏ موارد انتخاب بکنیم ؟ سعدی داستانی ذکر می‏کند : می‏گوید مؤذن بد صدایی بود در فلان شهر ، داشت‏ با صدای بدی اذان می‏گفت ، یک وقت دید یک یهودی برایش هدیه‏ای آورد ، گفت این هدیه ناقابل را قبول می‏کنی ؟ گفت چرا ؟ گفت یک خدمت بزرگی‏ به من کردی . چه خدمتی ؟ من که خدمتی به شما نکرده‏ام . گفت من دختری‏ دارم که مدتی بود تمایل به اسلام داشت ، از وقتی که تو اذان می‏گویی و الله‏اکبر را از تو می‏شنود ، دیگر از اسلام بیزار شده ، حال این هدیه را آورده‏ام برای اینکه تو خدمتی به من کردی و نگذاشتی این دختر مسلمان بشود. این خودش مسئله‏ای است . بوعلی سخن بسیار عالی و لطیفی دارد در مقامات العارفین راجع به اینکه‏ تجمع روحی به چه وسیله برای انسان پیدا می‏شود ، عواملی را ذکر می‏کند ، از آن جمله می‏گوید : الکلام الواعظ من قائل زکی " سخن واعظی که در درجه اول‏ پاک باشد " . اینها را که می‏گوئیم آن وقت شما خواهید فهمید که ما خیلی از این شرایط را واجد نیستیم . اولا خود واعظ باید پاکدل باشد . بعد می‏گوید : بعبارش بلیغة و نغمة رخیمة آهنگ صدای آن واعظ باید آهنگ خوبی باشد تا بهتر بر دل مستمع‏ اثر بگذارد . سخن واعظ باید بلیغ باشد تا بر روح مستمع اثر بگذارد . خود قیافه واعظ در میزان تأثیر سخن او مؤثر است . اینها را عرض می‏کنم برای‏ اینکه بدانید که معنی رساندن خودش نقش مهمی دارد . اینها وسیله است ، خصوصیات است ، کیفیات است ، وسائلی است که پیام را می‏خواهد به‏ اطراف و اکناف ، به افراد و اشخاص برساند . باز مسئله دیگری عرض بکنم : خود قرآن خواندن چطور ؟ البته قرآن مثل‏ اذان نیست . برای اذان یک نفر بالای مأذنه می‏رود و اذان می‏گوید و گفته‏اند مؤذن باید صیت باشد ، ولی قرآن را همه می‏خوانند . همه کسانی که‏ می‏خوانند ، موظفند آن را هر چه می‏توانند زیبا بخوانند . این ، هم در روح‏ قاری بهتر اثر می‏گذارد و هم در روح شنونده . این مسئله ترتیل در قرآن : « و رتل القرآن ترتیلا »( 1 ) یعنی چه ؟ یعنی وقتی که کلمات را می‏خوانی‏ آنقدر تند نخوان که چسبیده به یکدیگر باشد ، آنقدر هم بین آنها فاصله‏ نینداز که این کلمه از آن کلمه بی‏خبر باشد . طوری این کلمات را بخوان که‏ حالت القائی داشته باشد . جوری بخوان که گوئی خودت داری با خودت حرف‏ می‏زنی . به قول می‏کند . اقبال‏لاهوری می‏گوید سخنی پدرم به من گفت که در سرنوشت من فوق‏العاده‏ اثر بخشید . می‏گوید روزی در اطاق خود نشسته و مشغول خواندن قرآن بودم ، پدرم آمد از جلوی اطاق من بگذرد ، رو کرد به من و گفت : محمد ! قرآن را آنچنان بخوان که گوئی بر خودت نازل شده است . از آن وقت من هر وقت به‏ آیات قرآن مراجعه می‏کنم و آنها را مطالعه می‏کنم ، چنین فرض می‏کنم که‏ این خدای من است که با من که محمد اقبال هستم دارد حرف می‏زند . در حدیث داریم : « تغنوا بالقرآن » ( 1 ) که چندین حدیث دیگر بدین‏ مضمون داریم . قدر مسلم ، مقصود این است که قرآن را با آهنگهای بسیار زیبا بخوانید ، البته آن آهنگهایی که مناسب لهو و لعب و شهوت آمیز و شهوت آلود است ، بالضروره حرام و نامشروع است ، ولی هر آهنگی متناسب‏ با حالتی برای انسان است . اوایلی که ما طلبه بودیم در مشهد ، پیر مردی بود که به او آقا سید محمد عرب می‏گفتند و قاری قرآن بود . این مرحوم آقا سید محمد عرب مرد بسیار متدینی بود و مورد احترام همه علمای مشهد . شاگردان زیادی در قرائت قرآن‏ تربیت کرد و قرائت را به دو معنی یعنی به دوجور تعلیم می‏داد ، یکی‏ اینکه قواعد علم قرائت را می‏آموخت که متأسفانه در ایران نیست و در کشورهای عربی بالخصوص مصر رایج است ، و دیگر اینکه‏ چندین آهنگ داشت ( رسما به نام آهنگ ) که اینها را در مسجد گوهرشاد تعلیم می‏داد . آن روزها ، آهنگهایی بود که اسم آنها شبیه اسم آهنگهای‏ موسیقی بود ، ولی آهنگهای قرآنی بود . شاگردان او این آهنگهای لطیف‏ قرآنی را می‏آموختند . این خودش یک مطلبی است و باید هم چنین باشد . و یکی از معجزات قرآن ، آهنگ پذیری آن است ، آن هم آهنگهای معنوی و روحی‏ نه آهنگهای شهوانی . که در این مورد یک متخصص باید اظهار نظر کند . قرآن عبدالباسط چرا این قدر در تمام کشورهای اسلامی توسعه پیدا کرده‏ است ؟ برای اینکه عبدالباسط با صدا و آهنگ عالی و با دانستن انواع‏ قرائتها و آهنگها و شناختن اینکه هر سوره‏ای را با چه آهنگی باید خواند می‏خواند . فرض کنید خواندن سوره شمس یا والضحی با چه آهنگی مناسب است‏ . در حدیث ، درباره بسیاری از ائمه اطهار ، از جمله راجع به حضرت سجاد علیه السلام و حضرت باقر علیه‏السلام داریم که اینها وقتی قرآن می‏خواندند آن را با صدا و آهنگ بلند و دلپذیر می‏خواندند بطوری که صدایشان به درون‏ کوچه می‏رسید و هر کسی که از آن کوچه می‏گذشت ، همانجا می‏ایستاد به طوری‏ که در مدتی که امام در خانه خودش قرآن را با آهنگ لطیف و زیبا قرائت‏ می‏کرد پشت در خانه جمعیت جمع می‏شد و راه بند می‏آمد . حتی نوشته‏اند " آبکشها " ( در قدیم معمول بود که اشخاص مشک به دوش می‏گرفتند و می‏رفتند از چاهها آب می‏کشیدند و به منازل می‏بردند . در مدینه فقط چاه بود و نهر نبود . هنوز هم نهر نیست ) که زیاد هم بودند در حالی که مشک به دوششان بود ، وقتی‏ می‏آمدند از جلوی منزل امام عبور کنند ، با شنیدن صدای امام ، پاهایشان‏ قدرت رفتن را از دست می‏داد و با همان بار سنگین مشک پر از آب بر دوش‏ می‏ایستادند که صدای قرآن را بشنوند تا وقتی که قرآن امام تمام می‏شد . همه‏ اینها چه را می‏رساند ؟ استفاده کردن از وسائل مشروع برای رساندن پیام‏ الهی . چرا امام قرآن را با آهنگ بسیار زیبا و لطیف می‏خواند ؟ او می‏خواست‏ به همین وسیله تبلیغ کرده باشد ، می‏خواست قرآن را به این وسیله به مردم‏ رسانده باشد . مسئله شعر را وقتی انسان در مورد اسلام مطالعه می‏کند ، مسائل عجیبی را می‏بیند . پیغمبر اکرم ( ص ) هم با شعر مبارزه کرد و هم‏ شعر را ترویج کرد . با شعرهایی مبارزه کرد که به اصطلاح امروز متعهد نیست‏ ، یعنی شعری نیست که هدفی داشته باشد ، صرفا تخیل است ، سرگرم‏کننده‏ است ، اکاذیب است . مثلا کسی شعر می‏گفت در وصف اینکه نیزه فلان کس‏ این طور بود یا اسبش آنطور بود یا در وصف معشوق و زلف‏او ، یا کسی را هجو و شخصیتی را مدح می‏کرد برای اینکه پول بگیرد . پیغمبر ( ص ) شدیدا با این نوع شعر مبارزه می‏کرد . فرمود : « لان یمتلی جوف رجل قبحا خیر له‏ من ان یمتلی شعرا » ( 1 ) . اگر درون انسان پر از چرک باشد بهتر از آن‏ است که پر از شعرهای مزخرف باشد . ولی باز فرمود : « ان من الشعر لحکمة » (1) . اما هر شعری را نمی‏گویم بعضی از شعرها حکمت‏ است ، حقیقت است . پیغمبر ( ص ) در دستگاه خودش چندین شاعر داشت . یکی از آنها حسان‏بن‏ثابت است . تفکیک بین دو نوع شعر نه تنها در حدیث پیغمبر آمده‏ ، بلکه خود قرآن نیز آن را بیان کرده است : « و الشعراء یتبعهم الغاوون‏ ، الم تر انهم فی کل واد یهیمون ، و انهم یقولون ما لا یفعلون ، الا الذین‏ آمنوا و عملوا الصالحات »( 2 ) . شعرایی بودند که پیغمبر اکرم ( ص ) یا ائمه‏اطهار ( ع ) آنها را تشویق می‏کردند ، اما چه‏جور شعرائی ، شعرائی‏ که پیام اسلام را ، حقایق اسلام را در لباس زیبای شعر به مردم می‏رساندند و بدون شک کاری که شعر می‏کند ، یک نثر نمی‏تواند انجام دهد ، چون شعر زیباتر از نثر است . شعر وزن دارد ، قافیه دارد ، آهنگ پذیر است ، اذهان برای حفظ کردن شعر آماده است . پیغمبراکرم ( ص ) به حسان‏بن‏ثابت‏ که شاعر دستگاه حضرت بود ، فرمود : « لا تزال مؤیدا بروح القدس ، ما ذببت عنا اهل البیت » ( 3 ) ، از طرف روح‏القدس تأیید می‏شوی مادامی که‏ این راهی را که داری ، بروی و از این راه منحرف نشوی . مادامی که مدافع‏ حقیقت باشی ، مادامی که مدافع خاندان ما باشی ، مؤید به روح‏القدس هستی‏ . درباره یک شاعر ، پیغمبر ( ص ) اکرم این سخنان را می‏گوید . شعرای زمان ائمه چه خدمتها کردند ! ما در تاریخ اسلام شعرهای حماسی و توحیدی داریم در عربی و فارسی . ( البته به زبانهای دیگر مثل ترکی و اردو هم داریم ) . شعرهای فوق العاده‏ای داریم در وعظ و اندرز در عربی و فارسی‏ . همه اینها از نتایج فرهنگ اسلامی است . اثری که شعر دارد نثر ندارد . اعجاب " نهج البلاغه " این است که نثر است و این همه فصیح و زیباست‏ بطوری که در حد شعر و بلکه والاتر از شعر است . در زبان فارسی شما نمی‏توانید یک صفحه نثر پیدا کنید که برابر باشد با یک صفحه شعر سعدی ، با توجه به اینکه نثر عالی زیاد داریم ، مثل کلمات قصار خواجه عبدالله‏ انصاری ، یا نثر سعدی . ملای رومی با آنهمه قدرت و توانایی وقتی که سراغ مجالس و عطش می‏روی‏ می‏بینی چیزی نیست ، یعنی آنها که به نثر گفته چیزی نیست . ما در عربی‏ هم نداریم نثری که قدرت خارق العاده " نهج البلاغه " در آن باشد . شعر در قالب خودش خیلی کار کرده و خیلی می‏تواند کار بکند . شعر بد خیلی‏ می‏تواند بد باشد و شعر خوب هم خیلی می‏تواند خوب باشد . شعرهای حکمت ، شعرهای توحید ، شعرهای معاد ، شعرهای نبوت ، شعرهای در مدح پیغمبر ، در مدح ائمه اطهار ، درباره قرآن ، شعرهای به صورت رثا و مرثیه به شرط اینکه خوب باشند مثل اشعار شعرای زمان ائمه ، می‏توانند بسیار مؤثر باشند . من یک وقتی در سخنرانیهایی گفتم بسیار تفاوت است میان مرثیه‏هایی که‏ کمیت یا خزاعی می‏گفت و مرثیه‏هایی که در زمانهای اخیر امثال جوهری و حتی محتشم می‏گویند . از زمین تا آسمان مضامین تفاوت‏ دارند . آنها خیلی آموزنده است و اینها آموزنده نیست ، و بعضی از اینها اصلا مضرند . اقبال لاهوری یا اقبال پاکستانی واقعا یک دانشمند ذی قیمت است . کسی‏ است که رسالتی در زمینه اسلام برای خودش احساس می‏کرده و از هر وسیله‏ خوب و مشروعی برای هدف خودش استفاده کرده است . یکی از وسائلی که از آن استفاده کرده ، شعر است . در شعرای فارسی زبان بخصوص در عصرهای‏ متاخر ، از نظر داشتن هدف بدون شک ما شاعری مثل اقبال نداریم . اگر شعر برای شاعر وسیله باشد برای هدفش ، دیگر نظیر ندارد . اقبال آنجا که‏ می‏بایست سرود بگوید ، سرود می‏گفت . سرود فوق العاده‏ای را که به عربی‏ ترجمه شده ، به اردو گفته بوده است . در سالهای اخیر آقای سید محمد علی‏ سفیر این سرود را به فارسی ترجمه کرد که در حسینیه ارشاد اجرا می‏شد . چقدر عالی بود ! من خودم پای این سرود مکرر گریه کردم و مکرر گریه دیگران‏ را دیدم . ما چرا نباید از سرود استفاده بکنیم ؟ اینها همه وسیله است . امروز از وسائل نمی‏شود غافل بود . در عصر جدید وسائلی پیدا شده که در قدیم نبوده ، ما نباید فقط به وسائل قدیم اکتفا کنیم . ما فقط باید ببینیم چه وسیله‏ای مشروع است و چه وسیله‏ای نامشروع . خود اباعبدالله علیه السلام در همان گرما کارها از هر وسیله‏ای که ممکن‏ بود برای ابلاغ پیام خودش و برای رساندن پیام اسلام استفاده می‏کرد . خطابه‏های اباعبدالله از مکه تا کربلا و از اول ورود به کربلا تا شهادت ، خطبه‏های فوق العاده پر موج و مهیج و احساسی و فوق العاده‏ زیبا و فصیح و بلیغ بوده است . تنها کسی که خطبه‏های او توانسته است با خطبه‏های امیرالمؤمنین رقابت بکند ، امام حسین است . حتی بعضی گفته‏اند خطبه‏های امام حسین در روز عاشورا برتر از خطبه‏های حضرت امیر است . وقتی‏ که می‏خواهد از مکه بیرون بیاید ببینید با چه تعبیرات عالی و با چه‏ زیبایی و فصاحتی ، هدف و مقصود خودش را بیان می‏کند . آدم باید زبان عربی را خوب بداند

 


نوشته شده توسط : فاتحی نیا

نظرات دیگران [ نظر]


بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین باری الخلائق اجمعین والصلوه والسلام علی عبدالله‏ و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابی‏القاسم محمد صلی الله‏ علیه و آله و سلم و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین ، « الذین یبلغون رسالات الله و یخشونه و لا یخشون احدا الا الله و کفی‏ بالله حسیبا »( 1 ) . قبلا عرض کردم یک جنبه نهضت حسینی ، جنبه تبلیغی آن است ، تبلیغ به‏ همان معنی واقعی نه به معنای مصطلح امروز ، یعنی رساندن پیام خودش که‏ همان پیام اسلام است به مردم ، ندای اسلام را به مردم رساندن . ببینید امام در این حرکت و نهضت خودشان چه روشهای خاصی بکار بردند که مخصوصا ارزش تبلیغی دارد ، یعنی از این نظر ارزش زیادی دارد که امام حسین با این روشها هدف و مقصد خودشانو فریاد واقعی اسلام را که از حلقوم ایشان بیرون می‏آمد به بهترین نحو به‏ مردم رساندند . اول ، بحث مختصری راجع به مسئله سبک و اسلوب که امروز روش می‏گویند و کلمه خارجی آن متد است ، می‏کنم . یکی از شرایط موفقیت در هر کاری ، انتخاب روش و اسلوب صحیح است . شما مثلا می‏بینید علم طب یک جور است ، ولی گاهی اوقات ، متد و اسلوب‏ کار اطباء یا جراحان با یکدیگر متفاوت است ، متد و اسلوب و روش عملی‏ بعضی از آنها از دیگران موفقتر است . مسئله‏ای مطرح است راجع به نقطه عطف در علم جدید و علم قدیم . می‏بینیم‏ دوره‏ای را دوره علم جدید می‏نامند . البته علم ، قدیم و جدید ندارد ، ولی‏ دوره‏ای را دوره جدید برای علم می‏نامند . تفاوت دوره جدید با دوره قدیم‏ علم در چیست ؟ در دوره جدید ، علم سرعت و پیشرفت فوق العاده‏ای پیدا کرد . یک مرتبه مثل اینکه مانعی را از جلوی چرخ علم برداشته باشند ، علم‏ ، به سرعت شروع کرد به حرکت کردن ، در صورتی که حرکت علم در دوران‏ قدیم کندتر بود . اما علت این سرعت در دوره جدید چیست ؟ آیا علمای‏ جدید مثل پاستور ، نبوغ بیشتری از علمای قدیم مثل بقراط و جالینوس و بوعلی سینا داشته‏اند ؟ به عبارت دیگر آیا علت این است که در دنیای‏ جدید اشخاص خارق العاده‏ای پیدا شدند که در دنیای قدیم چنین شخصیتها و مغزهای متفکری نبودند ؟ نه ، چنین نیست . شاید امروز احدی ادعا نکند که‏ نبوغ پاستور یا دیگران از نبوغ ارسطو ، افلاطون ، بوعلی سینا ، بقراط ، جالینوس ، و یا خواجه نصیر طوسی بیشتر بوده ، ولی سرعت و موفقیت کار اینها بیشتر بوده است . سرش چیست ؟ می‏گویند سرش این است که اسلوب علماء یک مرتبه تغییر کرد . از وقتی‏ که اسلوب علماء در تحقیق عوض شد ، سرعت پیشروی علم بیشتر شد . اسلوبها در موفقیتها نقش دارند . ممکن است شما یک فرد نابغه و باهوش و با استعداد و پرکاری را در راس یک مؤسسه قرار بدهید و نتواند اداره بکند . فرد دیگری را که به اندازه او نبوغی از نظر حافظه و هوش و استعداد و درک ندارد ، در راس همان مؤسسه قرار بدهید و بهتر اداره بکند ، از باب‏ اینکه سبک و روش او بهتر است . مثال واضحتر و روشنتری بزنیم : مکرر افرادی را دیده‏ایم که بسیار باهوش‏ ، با استعداد و پر حافظه هستند ، اما موفقیت اینها در یادگیری ، کمتر از موفقیت کسانی است که از نظر هوش و حافظه و قدرت کار ، در سطح‏ پائینتری قرار دارند . چرا ؟ برای اینکه سبک کار اینها بهتر است . مثلا یک آدم خیلی پر حافظه ممکن است در شبانه روز شانزده ساعت یکسره کار بکند . اما چگونه ؟ یک کتاب را از اول تا آخر مطالعه می‏کند . بعد فورا کتاب دیگری را برمی‏دارد و مطالعه می‏کند . در صورتی که این کتاب در یک‏ رشته است و آن کتاب در یک رشته دیگر . بعد کتابی دیگر ، بعد یک درس‏ دیگر ، یک بلبشوئی راه می‏اندازد . ولی یک نفر ممکن است که قدرت هشت‏ ساعت کار بیشتر نداشته باشد ، ولی وقتی کتابی را مطالعه می‏کند اولا با دقت می‏خواند نه با تندی ، ثانیا به یک دور خواندن اکتفا نمی‏کند ، یک‏ بار دیگر همین کتاب را می‏خواند . به کتاب دیگری دست نمی‏زند تا مطالبی که در این‏ کتاب خوانده ، در ذهنش وارد بشود . به این حد نیز قناعت نمی‏کند . در نوبت سوم مطالب خوبی را که در این کتاب تشخیص داده است و لازم می‏داند ، در ورقه های منظمی فیش برداری می‏کند ، یادداشت می‏کند ، یعنی یک‏ حافظه کتبی برای خودش درست می‏کند که تا آخر عمر هر وقت بخواهد ، بتواند فورا به آن مطالب مراجعه کند . این کتاب را که تمام کرد ، کتابهای دیگری را که متناسب با همین موضوع هستند مطالعه می‏کند . بعد از مدتی از مطالعه کردن این جور کتابها بی‏نیاز می‏شود . بعد می‏رود سراغ یک‏ سلسله کتابهای دیگر . اما آدمی که امروز این کتاب ، فردا آن کتاب و پس‏ فردا کتاب دیگری را مطالعه می‏کند ، مثل کسی می‏شود که وقتی می‏خواهد » ذا بخورد ، یک لقمه از این ، دو لقمه از آن ، چهار لقمه از نوع دیگر و پنج‏ لقمه از آن دیگری می‏خورد . آخر معده خودش را فاسد می‏کند . کاری هم انجام‏ نداده است . اینها مربوط است به سبک و روش و اسلوب . مسئله تبلیغ به همان معنای صحیح و واقعی ، رساندن و شناساندن یک پیام‏ به مردم است ، آگاه ساختن مردم به یک پیام و معتقد کردن و متمایل نمودن‏ و جلب کردن نظرهای مردم به یک پیام است . رساندن یک پیام ، اسلوب و روش صحیح می‏خواهد و تنها با روش صحیح است که تبلیغ موفقیت آمیز خواهد بود . اگر عکس این روش را انتخاب بکنید ، نه تنها نتیجه مثبت نخواهد داشت ، بلکه نتیجه معکوس خواهد داد . وقتی انسان در مطلبی دقت می‏کند و به آن توجه دارد ، و بعد آگاهانه سراغ آیات قرآن راجع به آن مطلب می‏رود و در آنها تدبر می‏کند ، می‏بیند چه نکاتی از آیات قرآن استفاده می‏کند ! در هر موضوعی همین طور است . از آن جمله است موضوع تبلیغ . قرآن کریم سبک و روش و متد تبلیغ را یا خودش مستقیما یا از زبان‏ پیغمبران بیان کرده است . یکی از چیزهایی که قرآن مجید راجع به سبک و روش تبلیغ روی آن تکیه کرده است ، کلمه " البلاغ المبین " است ، یعنی‏ ابلاغ و تبلیغ واضح ، روشن ، آشکارا . مقصود از این واژه روشن و آشکارا چیست ؟ مقصود مطلوب بودن ، سادگی ، بی‏پیرایگی پیام است بطوری که طرف‏ در کمال سهولت و سادگی ، آن را فهم و درک نماید . مغلق و معقد و پیچیده و در لفافه سخن گفتن و اصطلاحات خیلی زیاد به کار بردن و جملاتی از این قبیل که تو باید سالهای زیاد درس بخوانی تا این‏ حرف را بفهمی ، در تبلیغ پیامبران نبود . آنچنان ساده و واضح بیان‏ می‏کردند که همان طوری که بزرگترین علماء می‏فهمیدند و استفاده می‏کردند ، آن بی‏سوادترین افراد هم لااقل در حد خودش و به اندازه ظرفیت خودش‏ استفاده می‏کرد ( نمی‏خواهم بگویم همه در یک سطح استفاده می‏کنند ) . یک نفر مبلغ و پیام رسان که می‏خواهد از زبان پیغمبران سخن بگوید و مانند پیغمبران حرف بزند و می‏خواهد راه آنها را برود ، باید بلاغش ، بلاغ‏ مبین باشد . این ، یک جهت در معنی مبین . البته در اینجا احتمالات دیگری هم هست ( و جمع میان اینها یعنی اینکه همه اینها درست باشد هم ممکن است ) . یکی از این احتمالات در معنی کلمه مبین ، بی‏ پرده سخن گفتن است . یعنی پیامبران نه فقط مغلق و پیچیده و معقد سخن‏ نمی‏گفتند ، بلکه با مردم بی‏رودربایستی و بی‏پرده حرف می‏زدند ، سخن خود را با گوشه و کنایه نمی‏گفتند ، اگر احساس می‏کردند مطلبی را باید گفت ، در نهایت صراحت و روشنی به مردم می‏گفتند . « ا تعبدون ما تنحتون »؟ ( 1 ) آیا تراشیده‏های خودتان را دارید عبادت می‏کنید ؟ مسئله دوم که قرآن مجید در مسئله تبلیغ روی آن تکیه می‏کند ، چیزی است‏ که از آن به " نصح " تعبیر می‏نماید . ما معمولا نصح را به خیرخواهی‏ ترجمه می‏کنیم . البته این معنا درست است ولی ظاهرا خیرخواهی عین معنی‏ نصح نیست ، لازمه معنی نصح است . " نصح " ظاهرا در مقابل " غش " است . شما اگر بخواهید به کسی شیر بفروشید ، ممکن است شیر خالص به او بدهید و ممکن است خدای ناخواسته شیری که داخلش آب کرده‏اید بدهید ، یا اگر می‏خواهید سکه طلائی را به کسی بدهید ممکن است آن را به صورت خالص‏ بدهید ( در حد عیارهای معمولی ) ، و ممکن است به صورت مغشوش بدهید ، یعنی در آن غش باشد . نصح در مقابل غش است . ناصح واقعی آن کسی است‏ که خلوص کامل داشته باشد . توبه نصوح یعنی توبه خالص . مبلغ باید ناصح‏ و خالص و مخلص باشد ، یعنی در گفتن خودش هیچ هدف و غرضی جز رساندن‏ پیام که خیر آن طرف است ، نداشته باشد . مسئله دیگر ، مسئله اخلاق و خلوص است . « الناس کلهم هالکون الا العالمون و العالمون هالکون الا العاملون و العاملون هالکون الا المخلصون و المخلصون علی خطر عظیم » . مردم در هلاکند مگر اینکه آگاه و عالم باشند ( جاهل ، نمی‏تواند راهی را پیدا بکند ) ، و علماء نیز در هلاکند مگر آنها که‏ عاملند و عاملان نیز درهلاکند مگر آنها که مخلصند ، و مخلصان تازه در خطرند . این داستان را در جلساتی مکرر گفته‏ام : نقل کرده‏اند از مرحوم آیت الله‏ بروجردی اعلی الله مقامه . در همان مرض فوتشان بود ( یکی دو روز بعد فوت کردند ) عده‏ای اطرافشان بودند . یکی از آنها از ایشان تقاضا کرد که‏ هم برای یادآوری خودتان و هم برای نصیحت دیگران جمله‏ای بفرمایید . گفتند ، آقا رفتیم ولی کاری نکردیم و اندوخته‏ای نزد خدا نداریم . یکی از حضار خیال می‏کرد که حالا وقت تعارف کردن است ، گفت : آقا شما چرا این حرفها را می‏زنید ؟ الحمدلله شما چنین کردید ، چنان کردید ، مسجد ساختید ، مدرسه‏ ساختید ، حوزه علمیه تاسیس کردید ، و از این حرفها . . . همینکه‏ حرفهایش را زد ، ایشان رو کردند به حضار و با گفتن جمله‏ای که در حدیث‏ است ، سکوت کردند . فرمودند : « خلص العمل فان الناقد بصیر بصیر » (1) ، عمل را پاک تحویل بده که آنکه نقاد است ، نقد می‏کند ، آن صرافی که‏ به این سکه رسیدگی می‏کند خیلی آگاه است . مسئله اخلاص ، مسئله کوچکی نیست . قرآن هم به همین جهت است که ظاهرا از زبان‏ همه انبیاء ، این سخن را می‏گوید که « ما اسئلکم علیه من اجر »( 1 ) ، من‏ مزدی برای تبلیغ خودم نمی‏خواهم چون ناصحم ، ناصح و خیرخواه در عمل خودش‏ باید نهایت اخلاص را داشته باشد . مسئله دیگر ، مسئله متکلف نبودن است . تکلف ، در موارد مختلفی بکار می‏رود و در واقع به معنی به خود بستن است که انسان چیزی را به زور به‏ خود ببندد . این ، در مورد سخن هم به کار می‏رود . به افرادی که در سخن‏ خودشان به جای اینکه فصیح و بلیغ باشند ، الفاظ قلمبه و سلمبه بکار می‏برند ، می‏گویند متکلف . در حدیث است که کسی در حضور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم‏ در صحبتهای خود کلمه پردازیهای قلمبه و سلمبه می‏کرد . پیغمبر اکرم فرمود: « انا و اتقیاء امتی برآء من التکلف » من و پرهیزکاران امتم از اینگونه‏ حرف زدن و بخود بندی در سخن ، بری و منزه هستیم ، پرهیز می‏کنیم . تکلف‏ غیر از فصاحت است . اصلا فصاحت خودش روانی و عدم تکلف و تعقید در سخن‏ است . از زبان پیغمبران در زمینه تبلیغ آمده است : « ما انا من‏ المتکلفین »( 2 ) . آنطور که مفسرین گفته‏اند این جمله ظاهرا ناظر به این‏ مطلب نیست که من در سخنم متکلف نیستم، بلکه منظور این است که در آنچه‏ می‏گویم متکلف نیستم یعنی چیزی را که نمی‏دانم و برخوردم آنطور که باید ، ثابت و محقق و روشن نیست ، نمی‏گویم‏ . در مقابل مردم تظاهر به دانستن مطلبی که هنوز آن را برای خودم توجیه‏ نکرده‏ام ، نمی‏کنم . در ذیل این آیه در مجمع البیان از عبدالله بن مسعود روایت شده است که‏ « ایها الناس من علم شیئا فلیقل » ( 1 ) ای مردم ، کسی که چیزی را می‏داند پس بگوید ، « و من لم یعلم » ( 2 ) و کسی که چیزی را نمی‏داند « فلیقل الله اعلم » (3) بگوید خدا داناتر است . « فان من العلم ان یقول‏ لما لا یعلم الله اعلم » ( 4 ) یکی از علمها همین است که انسان علم به‏ عدم علم خودش داشته باشد ، جاهل بسیط باشد ، لااقل بداند که نمی‏داند ( خود بداند که نداند ) اعتراف کردن به این مطلب ، خودش یک درجه از علم‏ است . عبدالله بن مسعود ، بعد این آیه را خواند : فان الله تعالی قال‏ لنبیه ، « قل ما اسئلکم علیه من اجر و ما انا من المتکلفین »( 5 ) معلوم‏ می‏شود عبدالله بن مسعود که از صحابه بزرگوار رسول اکرم است ، از جمله : ما انا من المتکلفین ، این مطلب را استفاده کرده که هر کسی هر چه می‏داند به مردم بگوید ، و آنچه را نمی‏داند ، بگوید که نمی‏دانم . ابن جوزی که از خطبای معروف است ، بالای یک منبر سه پله‏ای بود . ظاهرا زنی آمد و مسئله‏ای از او پرسید ، گفت نمی‏دانم . گفت تو که‏ نمی‏دانی چرا سه پله بالاتر رفته‏ای ؟ گفت این سه پله که بالاتر رفته‏ام برای‏ آن چیزهایی است که من می‏دانم و شما نمی‏دانید ، اگر به نسبت چیزهایی که نمی‏دانم می‏خواستند برایم منبر درست کنند ، باید منبری درست می‏کردند که تا کره ماه بالا برود . شیخ انصاری از علمای بزرگ ماست ، هم از نظر علمی که در دو فن فقه و اصول واقعا از علمای محقق و طراز اول است و هم از نظر تقوی . به همین‏ جهت وقتی که درباره ایشان حرف می‏زدند ، مبالغه و اغراق می‏کردند و مثلا می‏گفتند از آقا هر چه بپرسی می‏داند ، محال است که چیزی را نداند . ( شوشتری هم بوده است . می‏گویند که آن لحن خوزستانی خودش را تا آخر عمر حفظ کرده بود ) . گاهی که از او مسئله‏ای ( مسئله شرعی ) می‏پرسیدند ، با اینکه مجتهد بود ، یادش نبود . هر وقت که یادش نبود بلند می‏گفت‏ نمی‏دانم تا شنونده و شاگردان بفهمند که اعتراف به ندانستن ننگ نیست . چیزی را که از او می‏پرسیدند ، اگر می‏دانست برای طرف یواش می‏گفت ، همین قدر که طرف خودش بفهمد ، و اگر نمی‏دانست ، بلند می‏گفت : ندانم ، ندانم ، ندانم . مسئله دیگر که قرآن مجید در سبک و روش تبلیغی پیغمبران نقل می‏کند ، تواضع و فروتنی است ( نقطه مقابل استکبار ) . کسیکه می‏خواهد پیامی را ، آنهم پیام خدا را به مردم برساند ، باید در مقابل مردم ، در نهایت درجه‏ فروتن باشد ، یعنی پر مدعائی نکند ، اظهار انانیت و منیت نکند ، مردم‏ را تحقیر نکند . باید در نهایت خضوع و فروتنی باشد . [ قرآن کریم از زبان نوح علیه السلام خطاب به گروهی از قومش می‏فرماید ] « او عجبتم ان‏ جاءکم ذکر من ربکم علی رجل منکم »( 1 ) ، آیا تعجب می‏کنید که پیام‏ پروردگار شما ، ذکر پروردگار شما ، مایه تنبیهی که از طرف پروردگار شماست ، بر مردی از خود شما بر شما آمده است ؟ عبارت : « من ربکم » نشان دهنده این است که‏ نمی‏خواهد خدا را بخودش اختصاص بدهد ، و در چنان مقامی ، بگوید خدای من‏ ، شما که قابل نیستید تا بگوید خدای شما . بعد می‏گوید : « علی رجل منکم ، بر مردی از خود شما ، من هم یکی از شما هستم . شما ببینید چقدر تواضع‏ در این آیه کریمه افتاده است که خطاب به پیغمبر اکرم می‏فرماید : « قل انما انا بشر مثلکم »( 1 ) بگو به مردم من هم بشری مثل شما هستم ، « یوحی الی »( 2 ) ، بر یکی از امثال خود شما وحی نازل می‏شود . « انما الهکم اله واحد فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لایشرک‏ بعباده ربه احدا ( 3 ) ». متناسب با همین مطلب ، مطلب ، مسئله دیگری‏ در رابطه با تبلیغ مطرح است و آن ، مسئله رفق و لینت و نرمش یعنی‏ پرهیز از خشونت است . کسی که می‏خواهد پیامی را ، آنهم پیام خدا را به‏ مردم برساند تا در آنها ایمان و علاقه ایجاد بشود ، باید لین القول باشد ، نرمش سخن داشته باشد . سخن هم درست مثل اشیاء مادی ، نرم و سخت دارد . گاهی یک سخن را که انسان از دیگری تحویل می‏گیرد ، گویی راحت الحلقوم‏ گرفته ، یعنی این قدر نرم و ملایم است که دل انسان می‏خواهد به هر ترتیبی‏ که شده آن را قبول بکند . گاهی اوقات ، برعکس ، یک سخن طوری است که‏ گویی اطرافش میخ کوبیده‏اند ، مثل یک سوهان است . آنقدر خار دارد ، آنقدر گوشه و کنایه و تحقیر دارد ، و آنقدر خشونت دارد که طرف‏ نمی‏خواهد بپذیرد . وقتی که خداوند موسی و هارون را برای دعوت فردی مثل فرعون می‏فرستد ، جزء دستورها در سبک و متد دعوت فرعون می‏فرماید : « فقولا له قولا لینا لعله یتذکر او یخشی »( 1 ) با این مرد متکبر و فرعون به تمام معنا ( که‏ دیگر کلمه فرعون نام تمام این گونه اشخاص شده ) با نرمی سخن بگویید ، وقتی که شما با چنین مردم متکبری روبرو می‏شوید ، کوشش کنید که به سخن‏ خودتان نرمش بدهید ، نرم با او حرف بزنید ، باشد که متذکر بشود ، و از خدای خودش ، از رب خودش بترسد . البته موسی علیه السلام و هارون ، نرم‏ و ملایم سخن گفتند ولی او این قدر هم لایق نبود . قرآن کریم درباره پیغمبر اکرم می‏فرماید : « فبما رحمه من الله لنت لهم‏ ولو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فی الامر فاذا عزمت فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین »(2). به موجب رحمت و عنایت الهی ، تو با مردم نرم هستی ، نرمش داری ، اخلاق‏ و گفتار تو نرم است ، از خشونت اخلاقی و خشونت در گفتار پرهیزداری . راجع به سبک بیان پیغمبر اکرم داستانهای زیادی هست که نشان می‏دهد پیغمبر چقدر از خشونت در سخن پرهیز داشته است . قرآن خطاب به پیغمبر می‏گوید اگر تو یک آدم درشتخو و سنگین دلی بودی ، با همه قرآنی که در دست داری ، با همه معجزاتی که داری و با همه مزایای دیگری که داری ، مردم از دور تو پراکنده می‏شدند . نرمش تو عامل مؤثری است در تبلیغ و هدایت مردم ، در عرفان و ایمان مردم . در این زمینه داستانهای زیادی است که اگر بخواهم آنها را ذکر کنم ، از بحث خودم می‏مانم . سعدی می‏گوید : درشتی و نرمی بهم در به است چو رگزن که جراح و مرهم نه است البته نمی‏خواهم تعبیر درشتی کرده باشم . این شعر را بدین جهت خواندم‏ که نزدیک مقصود است . آیا همراه نرمی ، صلابت هم نباید باشد ؟ فرق است‏ میان خشونت و صلابت . این ریگهایی که در کف نهرها هست ، سالیان درازی‏ آب آمده از رویشان عبور کرده و آنها را ساییده است . وقتی انسان یکی از اینها را از کف نهری بر می‏دارد ، می‏بیند که صلابت دارد و سفت است و از این جهت با سایر سنگها فرقی ندارد ، اما آنچنان صاف است که انسان از لمس کردن آن کوچکترین احساس ناراحتی نمی‏کند ، به طوری که از دست کشیدن‏ روی جامه خودش بیشتر احساس ناراحتی می‏کند تا از دست کشیدن روی آن سنگ‏ . یک شمشیر صیقل داده شده ، نرمش دارد ، به گونه‏ای که مثل فنر تاب‏ می‏خورد ، ولی در عین حال صلابت هم دارد . مسئله صلابت داشتن ، استحکام‏ داشتن ، شجاع بودن ، نترسیدن از کسی غیر از خدا ، غیر از مسئله خشونت‏ داشتن است . پیامبران در عین اینکه منتهای تواضع و نرمش را در برخوردها و گفتارها و در اخلاق خودشان با مردمداشتند ، اما در راه خودشان هم قابل انعطاف نبودند ، جز خدا از احدی بیم‏ نداشتند ، از احدی نمی‏ترسیدند . شهامت و شجاعت را می‏توان یکی از شرایط پیام رسان و جزء کیفیتهای‏ تبلیغ ذکر کرد . آیه‏ای که آن را در اول سخنم تلاوت کردم ، همین معنا را بیان می‏کند : « الذین یبلغون رسالات الله »( 1 ) آنانکه رسالات و پیامهای الهی را به مردم می‏ر سانند ، « و یخشونه و لا یخشون احدا الا الله‏ ( 2 ) ، و از خدای خودشان می‏ترسند و یک ذره خلاف نمی‏کنند ، [ از پیام ] کم نمی‏کنند [ و یا به آن ] زیاد نمی‏کنند ، از راه حق منحرف نمی‏شوند ، « و لا یخشون احدا الا الله »( 3 ) و از احدی جز خدا بیم ندارند ( این‏ دیگر شرطی است که خیلی جایش خالی است ) . مسئله دیگر در مورد روش‏ تبلیغی پیامبران ، این است که آنها می‏گفتند ما نقشی جز رسالت نداریم . ما خلق خدا و رسول خدا و پیام آور خدا هستیم . پیغمبران نمی‏آمدند سند بهشت و جهنم امضاء بکنند ، همانگونه که کشیشها از این کارها می‏کردند و شاید هنوز هم می‏کنند ، کارهایی از این قبیل که سند به دست کسی بدهند که‏ آقا تو با این سند خیالت جمع باشد که من این قدر از بهشت را برای تو تضمین کردم ! با اینکه از نظر رسالت خودشان و کلیت آن کوچکترین تردیدی‏ به خود راه نمی‏دادند و بطور کلی مسائل را می‏گفتند ، ولی در جواب سؤالاتی‏ نظیر : عاقبت من چطور است ؟ می‏گفتند خدا عالم است ، چه می‏دانم . از بواطن ، خدا عالم است ، اینکه عاقبت تو به کجا منتهی می‏شود ، خدا خودش‏ بهتر می‏داند . درباره جناب عثمان بن مظعون صحابه بسیار بزرگوار رسول خدا ، نوشته‏اند که بعد از آنکه رسول اکرم به مدینه هجرت کردند ، او جزء مهاجرین بود . عثمان بن مظعون اول کسی بود که در مدینه وفات کرد و رسول اکرم دستور دادند که او را در بقیع دفع کنند و بقیع را از همان روز قبرستان قرار دادند . همین جناب عثمان بن مظعون است که در سمت شرقی بقیع مدفون است‏ و مرد بسیار بزرگواری است و رسول اکرم به او خیلی اظهار علاقه می‏کردند و همه هم این را می‏دانستند . امیرالمؤمنین در نهج البلاغه می‏فرماید : « کان لی فیما مضی اخ فی الله ، و کان یعظمه فی عینی صغر الدنیا فی عینه » ( 1 ) یعنی در گذشته یک برادر دینی داشتم ، برادری داشتم که در راه حق بود و آنچه که او را در چشم من‏ بزرگ می‏کرد این بود که تمام دنیا در نظر او کوچک بود . شارحان نهج‏ البلاغه گفته‏اند مقصود امیرالمؤمنین عثمان بن مظعون است . یکی از پسران‏ امیرالمؤمنین اسمش عثمان است . وقتی متولد شد ، امیرالمؤمنین فرمود من‏ هم می‏خواهم اسم این را به نام برادرم عثمان بن مظعون بگذارم ، می‏خواست‏ یاد آور عثمان بن مظعون باشد . اینچنین مردی ، از دنیا رفت . او در خانه‏ یکی از انصار زندگی می‏کرد . زنی هم در آن خانه بود و شاید زن برادر انصاریش بود به نام ام علاء که به او خدمت می‏کرد . رسول اکرم آمدند برای‏ تشییع جنازه عثمان بن مظعون ، و در این مراسم طوری رفتار کردند که با اخص اصحاب رفتار می‏کردند . یک دفعه ام علاء رو کرد به‏ جنازه عثمان بن مظعون و گفت : هنیئا لک الجنه ، بهشت ترا گوارا باد . رسول اکرم رو کرد به او و با تندی فرمود : چه کسی چنین قولی به تو داد ؟ گفت یا رسول الله ! این صحابی شما است ، من به خاطر این همه علاقه‏ای که‏ شما به او داشتید این سخن را عرض کردم . رسول خدا این آیه را خواند : « قل ما کنت بدعا من الرسل و ما ادری ما یفعل بی و لا بکم »( 1 ) خیلی‏ معنی دارد . همچنین در اواخر سوره مبارکه جن است : « قل انی لا املک لکم‏ ضرا و لا رشدا »( 2 ) بگو اختیار سود و زیان شما با من نیست ، « قل انی‏ لن یجیرنی من الله احد و لن اجد من دونه ملتحدا »( 3 ) خود مرا جز خدا کسی پناه نخواهد داد . یکی دیگر از خصوصیات بسیار بارز سبک تبلیغی پیغمبران که شاید در مورد رسول اکرم بیشتر آمده است ، مسئله تفاوت نگذاشتن میان مردم در تبلیغ‏ اسلام است . دوران جاهلیت بود ، یک زندگی طبقاتی عجیبی بر آن جامعه‏ حکومت می‏کرد . گویی اصلا فقرا آدم نبودند تا چه رسد به غلامان و بردگان . آنها که اشراف و اعیان و به تعبیر قرآن ، ملا بودند ، خودشان را صاحب و مستحق همه چیز می‏دانستند و آنهائی که هیچ چیز نداشتند مستحق چیزی نمی‏شدند ، حتی حرفشان هم این بود ، نه اینکه بگویند ما در دنیا همه چیز داریم و شما چیزی ندارید ولی در آخرت ممکن است خلاف این باشد . بلکه می‏گفتند دنیا خودش دلیل آخرت است ، اینکه ما در دنیا همه چیز داریم ، دلیل بر این است که ما محبوب و عزیز خدا هستیم ، خدا ما را عزیز خود دانسته و همه چیز به ما داده است ، پس آخرت هم همین طور است ، شما هم‏ در آخرت هم همین طور هستید . آنکه در دنیا بدبخت است ، در آخرت هم‏ بدبخت است . به پیغمبر می‏گفتند یا رسول الله آیا می‏دانی عیب کار تو چیست ؟ می‏دانی چرا ما حاضر نیستیم رسالت تو را بپذیریم ؟ برای اینکه تو آدمهای پست و اراذل را اطراف خودت جمع کرده‏ای . اینها را جارو کن بریز دور ، آن وقت ما اعیان و اشراف می‏آییم دور و برت . قرآن می‏گوید به‏ اینها بگو : « و ما انا بطارد المؤمنین »( 1 ) من کسی را که ایمان داشته‏ باشد ، به جرم اینکه غلام است ، برده است ، فقیر است طرد نمی‏کنم . « و لا تطرد الذین یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون وجهه »( 2 ) این‏ اشخاص را هرگز از خودت دور نکن ، اشراف بروند گم شوند ، اگر می‏خواهند اسلام اختیار کنند ، باید آدم شوند . شنیده‏اید که یکی از همین شخصیتها که مسلمان شده بود در مجلس رسول خدا نشسته بود . سنت و سیره رسول اکرم این بود که اولا در مجلس بالا و پائین‏ قرار نمی‏دادند معمولا حلقه وار و دائره وار می‏نشستند ، تا مجلس بالا و پائین نداشته باشد . ثانیا نهی می‏کردند که در هنگام ورود ایشان ، کسی‏ جلوی پایشان بلند شود . می‏گفتند این ، سنت اعاجم است ، سنت ایرانیهاست . و نیز می‏فرمود هر کس که وارد شد ، در جایی که خالی است‏ بنشیند ، نه اینکه افراد مجبور باشند جای خالی بکنند تا کسی بالا بنشیند . اسلام‏ چنین چیزی ندارد . یکی از مسلمانان فقیر و ژنده پوش وارد شد ، کنار آن‏ شخص که به اصطلاح اشراف بود ، جائی خالی بود . آن مرد ، همانجا نشست . همینکه نشست ، او روی عادت جاهلیت فورا خودش را جمع کرد و کنار کشید . رسول اکرم متوجه شد ، رو کرد به او که چرا چنین کاری کردی ؟ ! ترسیدی‏ که چیزی از ثروتت به او بچسبد ؟ نه یا رسول الله . ترسیدی چیزی از فقر او بتو بچسبد ؟ نه یا رسول الله . پس چرا چنین کردی ؟ اشتباه کردم ، غلط کردم ، به جریمه اینکه چنین اشتباهی مرتکب شدم الان در مجلس شما ، نیمی‏ از دارائی خودم را به همین برادر مسلمانم بخشیدم . به آن برادر مؤمن‏ « فاستقم کما امرت و من تاب معک » ( 1 ) خودت و مؤمنینی که با تو هستند ، همه‏تان استقامت داشته باشید . در سوره شوری مخاطب ، شخص‏ پیامبر است . از رسول خدا نقل کرده‏اند که فرمود : « شیبتنی سوره هود » ( 2 ) سوره هود ریش مرا سفید کرد ، آن آیه‏ای که می‏گوید : « فاستقم کما امرت و من تاب معک » ، استقامت داشته باش ، ولی تنها به خود من‏ نگفته ، بلکه گفته خودم و دیگران ، آنها را هم به استقامت وادار کن . باید مقداری هم راجع به امام حسین در همین زمینه صحبت بکنیم . اباعبدالله علیه‏السلام در حرکت و نهضت خودشان یک سلسله کارها کرده‏اند که اینها را می‏شود روش و اسلوب کار تلقی کرد . بگذارید من مسئله روش و اسلوب کار امام حسین را فردا شب که شب عاشورا است ، به عرض برسانم . امشب مقداری از مقتل برایتان عرض می‏کنم . البته تقریبا یک سنتی است‏ که در تاسوعا ذکر خیری از وجود مقدس ابوالفضل العباس سلام الله علیه‏ می‏شود . مقام جناب ابوالفضل بسیار بالاست . ائمه ما فرموده‏اند : « ان‏ للعباس منزله عند الله یغبطه بها جمیع الشهداء » ( 3 ) عباس مقامی نزد خدا دارد که همه شهداء غبطه مقام او را می‏برند . متاسفانه تاریخ از زندگی‏ آن بزرگوار اطلاعات زیادی نشان نداده ، یعنی اگر کسی بخواهد کتابی در مورد زندگی ایشان بنویسد ، مطلب زیادی پیدا نمی‏کند . ولی مطلب زیاد به‏ چه درد می‏خورد ، گاهی یک زندگی یک روزه یا دو روزه یا پنج روزه یک نفر که‏ ممکن است شرح آن بیش از پنج صفحه نباشد ، آنچنان درخشان است که امکان‏ دارد به اندازه دهها کتاب ارزش آن شخص را ثابت بکند ، و جناب‏ ابوالفضل العباس چنین شخصی بود . سن ایشان در کربلا در حدود 34 سال بوده‏ است و دارای فرزندانی بوده‏اند که یکی از آنها به نام عبیدالله بن عباس‏ بن علی بن ابیطالب است و تا زمانهای دور زنده بوده است . نقل می‏کنند که روزی امام زین العابدین چشمشان به عبیدالله افتاد ، خاطرات کربلا به‏ یادشان افتاد و اشکشان جاری شد . جناب ابوالفضل در وقت شهادت امیرالمؤمنین ، کودکی نزدیک به حد بلوغ‏ ، یعنی در سن چهارده سالگی بوده است . من از " ناسخ التواریخ " الان‏ یادم هست که جناب ابوالفضل در جنگ صفین حضور داشته اند . ولی چون هنوز نابالغ و کودک بوده‏اند ( حدود دوازده سال داشته‏اند ، زیرا جنگ صفین‏ تقریبا سه سال قبل از شهادت امیرالمؤمنین است ) ، امیرالمؤمنین به‏ ایشان اجازه جنگیدن نداده‏اند . همین قدر یادم هست که نوشته بود ایشان در جنگ صفین در عین اینکه کودک بودند ، سوار بر اسب سیاهی بودند . بیش‏ از این چیزی ندیدم . ولی این موضوع را خیلیها نوشته‏اند ، در مقاتل معتبر این مطلب را نوشته‏اند که امیرالمؤمنین علی علیه السلام یک وقتی به‏ برادرشان عقیل فرمودند برای من زنی انتخاب کن که « ولدتها الفحوله » یعنی نژاد از شجاعان برده باشد . عقیل که برادر امیرالمؤمنین است ، نسابه است ، نسب شناس و نژادشناس بوده و عجیب هم نژاد شناس بوده و قبائل و پدرها و مادرها و حسین که در کربلا نشان داد که چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث‏ برده بود . محمد بن حنفیه از جناب ابوالفضل خیلی بزرگتر بود و در جنگ‏ جمل شرکت کرد و فوق العاده شجاع و قوی و جلیل و زورمند بود . حدس زده‏ می‏شود که امیرالمؤمنین به او عنایت خاصی داشته است ( البته این مطلب‏ در متن تاریخ نوشته نشده ، حدس است ) . مطابق معتبرترین نقلها اولین کسی که از خاندان پیغمبر شهید شد ، جناب‏ علی اکبر و آخرینشان جناب ابوالفضل العباس بود . یعنی ایشان وقتی شهید شدند که دیگر از اصحاب و اهل بیت کسی نمانده بود ، فقط ایشان بودند و حضرت سید الشهداء . آمد عرض کرد برادر جان ! به من اجازه بدهید به‏ میدان بروم که خیلی از این زندگی ناراحت هستم . جناب ابوالفضل سه برادر کوچکترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد ، گفت بروید برادران ، من می‏خواهم اجر مصیبت برادرم را برده باشم . می‏خواست مطمئن شود که برادران مادریش حتما قبل از او شهید شده‏اند و بعد به آنها ملحق بشود . بنابراین ام البنین است و چهار پسر ، ولی ام البنین‏ در کربلا نیست ، در مدینه است . آنان که در مدینه بودند که از سرنوشت‏ کربلا بی خبر بودند . به این زن ، مادر این چند پسر که تمام زندگی و هستیش همین چهار پسر بود خبر رسید که هر چهار پسر تو در کربلا شهید شده‏اند . البته این زن ، زن کامله‏ای بود ، زن بیوه‏ای بو د که همه‏ پسرهایش را از دست داده بود . گاهی می‏آمد در سر راه کوفه به مدینه‏ می‏نشست و شروع به نوحه سرائی برای فرزندانش می‏کرد . تاریخ نوشته است که این زن ، خودش یک وسیله تبلیغ علیه دستگاه‏ بنی‏امیه بود . هر کس که می‏آمد از آنجا عبور بکند ، متوقف می‏شد و اشک‏ می‏ریخت . مروان حکم که یک وقتی حاکم مدینه بوده و از آن دشمنان عجیب‏ اهل بیت است ، هر وقت می‏آمد از آنجا عبور کند ، بی‏اختیار می‏نشست و با گریه این زن می‏گریست . این زن ، اشعاری دارد و در یکی از آنها می‏گوید : لا تدعونی ویک ام البنین تذکرینی بلیوث العرین کانت بنون لی ادعی بهم و الیوم اصبحت و لا من بنین ( 1 ) مخاطب را یک زن قرار داده می‏گوید : ای زن ، ای خواهر ! تا بحال اگر مرا ام البنین می‏نامیدی بعد از این دیگر ام البنین نگو ، چون این کلمه‏ خاطرات مرا تجدید می‏کند ، مرا بیاد فرزندانم می‏اندازد . دیگر بعد از این‏ مرا به این اسم نخوانید . بله در گذشته من پسرانی داشتم ولی حالا که‏ هیچیک از آنها نیستند . رشیدترین فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص برای جناب ابوالفضل ، مرثیه بسیار جانگدازی دارد ، می‏گوید : یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد و وراه من ابناء حیدر کل لیث‏ فی لبد انبئت ان ابنی اصیب براسه مقطوع ید ویلی علی شبلی امال براسه ضرب‏ العمد لو کان سیفک فی یدیک لما دنی منه احد ( 1 ) پرسیده بود که پسر من ، عباس شجاع و دلاور من چگونه شهید شد ؟ دلاوری‏ حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعیات تاریخ است . او فوق العاده‏ زیبا بوده است که در کوچکی به او می‏گفتند قمر بنی‏هاشم ، ماه بنی‏هاشم ، در میان بنی‏هاشم می‏د رخشیده است . اندامش بسیار رشید بوده که بعضی از مورخین معتبر نوشته‏اند هنگامی که سوار بر اسب می‏شد ، وقتی پایش را از رکاب بیرون می‏آورد ، سر انگشتانش زمین را خط می‏کشید . بازوها بسیار قوی‏ و بلند ، سینه بسیار پهن . می‏گفت که پسرش به این مفتیها کشته نمی‏شد . از دیگرانپرسیده بود که پسر من را چگونه کشتند ؟ به او گفته بودند که اول دستهایش‏ را قطع کردند و بعد به چه وضعی او را کشتند . آن وقت در این مورد مرثیه‏ای گفت . می‏گفت ای چشمی که در کربلا بودی ! ای انسانی که در صحنه‏ کربلا بودی ! ، آن زمانی که پسرم عباس را دیدی که بر جماعت شغالان حمله‏ کرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوی پسر من فرار می‏کردند . یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد و وراه من ابناء حیدر کل لیث‏ ذی لبد پسران علی پشت سرش ایستاده بودند و مانند شیر بعد از شیر ، پشت پسرم‏ را داشتند ، وای بر من ، به من گفته‏اند که بر شیر بچه تو ، عمود آهنین‏ فرود آوردند . عباس جانم ، پسر جانم ، من خودم می‏دانم که اگر تو دست در بدن می‏داشتی ، احدی جرات نزدیک شدن به تو را نداشت . ولا حول ولا قوه الا بالله

 


نوشته شده توسط : فاتحی نیا

نظرات دیگران [ نظر]


پند از رباب کرامت بگیر

از شه دین درس شهامت بگیر

چشم شفاعت به تو دارم حسین

دست مارا روز قیامت بگیر

ماه شهادت گلهای فاطمه (ص) را به همه دوستان تسلیت عرز می کنم

 

 


نوشته شده توسط : فاتحی نیا

نظرات دیگران [ نظر]


 

خامنه ای

 

ما همان نسل جوانیم که ثابت کــردیم

در ره عشق جگـــــر دار از صد مردیــم

هر زمان یاد خمینی(ره) در سر ما افتـد

دور سیـد علی خــامنــه ای میگــردیم


نوشته شده توسط : فاتحی نیا

نظرات دیگران [ نظر]


   1   2      >
: منوی وبلاگ :


بازدیدهای امروز:
1 بازدید
بازدیدهای دیروز:
2 بازدید
مجموع بازدیدها:
36378 بازدید

صفحه اصلی


وضعیت من در یاهو
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
درباره من


: درباره خودم :
شیفتگان حضرت رقیه (ص)
فاتحی نیا
: لوگوی وبلاگ :

شیفتگان حضرت رقیه (ص)

: لینک دوستان من :

دکتر علی حاجی ستوده


: لوگوی دوستان من :






: فهرست موضوعی یادداشت ها :
(حماسه حسینی جلد2)عنصر امر به معروف و نهی از منکر در نهضت حسینی . (حماسه حسینی جلد2)مقدمه . بخش پنجم شعارهای عاشورا . بخش ششم تحلیل واقعه عاشورا . بخش هفتم ماهیت قیام حسینی . تحریفات معنوی حادثه کربلا . جلسه پنجم ارزش امر به معروف و نهی از منکر از نظر علمای اسلام . جلسه چهارم مراحل و اقسام امر به معروف و نهی از منکر . جلسه دوم ارزش هر یک از عوامل . جلسه سوم شرایط امر به معروف و نهی از منکر . جلسه ششم کارنامه ما در امر به معروف و نهی از منکر . جلسه هفتم تاثیر امر به معروف و نهی از منکر اهل بیت امام پس از حا . حماسه حسینی - جلسه اول : دو چهره حادثه کربلا . حماسه حسینی - جلسه دوم : نهضت حسینی ، حماسه‏ای مقدس . حماسه حسینی - جلسه سوم : نهضت حسینی ، عامل شخصیت یافتن جامعه اسل . دانلود نرم افزار مذهبی موبایل . شرایط مبلغ و تاثیر تبلیغی اهل بیت امام حسین ( ع ) در مدت اسارتشا . شهیدبرنسی . عنصر تبلیغ در نهضت حسینی ( تبلیغ در اسلام ) - جلسه اول : مفهوم ت . عنصر تبلیغ در نهضت حسینی ( تبلیغ در اسلام ) - جلسه پنجم : حادثه . عنصر تبلیغ در نهضت حسینی ( تبلیغ در اسلام ) - جلسه چهارم : روشها . عنصر تبلیغ در نهضت حسینی ( تبلیغ در اسلام ) - جلسه دوم : وسائل و . عنصر تبلیغ در نهضت حسینی ( تبلیغ در اسلام ) - جلسه سوم : روش تبل . عنصر تبلیغ در نهضت حسینی ( تبلیغ در اسلام ) - جلسه ششم : نقش اهل . وظیفه ما در برابر تحریفها .


: آرشیو یادداشت ها :

کتابخانه
دانلود نرم افزار های مذهبی موبایل
شهید برونسی



: جستجو در وبلاگ :


: پشتیبانی :

کانون وبلاگ نویسان مذهبی