بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمین ، باری الخلائق اجمعین ، و الصلاه و السلام علی عبد الله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته ، سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین . حادثه عاشورا مثل بسیاری از حقایق این عالم است که در زمان خودشان بسا هست آنچنانکه باید شناخته نمیشوند . و بلکه فلاسفه تاریخ مدعی هستند که شاید هیچ حادثه تاریخی را نتوان در زمان خودش آنچنانکه هست ، ارزیابی کرد . بعد از آنکه زمان زیادی گذشت و تمام عکس العمل ها و جریانات مربوط به یک حادثه ، خود را بروز دادند ، آنگاه آن حادثه ، بهتر شناخته میشود . همچنانکه شخصیتها هم همینطورند . شخصیتهای بزرگ غالبا در زمان خودشان آن موجی که شایسته وجود آنهاست ، پیدا نمیشود ، بعد از مرگشان تدریجا شخصیتشان بهتر شناخته میشود ، بعد از دهها سال که از مرگشان میگذرد ، تدریجا شناخته میشوند . و معمولا افرادی که در زمان خودشان خیلی شاخصند بعد از فوتشان فراموش میشوند ، و بسا افرادی که در زمان خودشان آنقدرها شاخص نیستند ولی بعد از مرگشان تدریجا شخصیت آنها گسترش پیدا میکند و بهتر شناخته میشوند . اگر دو نفر عالم را که در یک زمان زندگی میکنند در نظر بگیریم ، ولو از نظر شهرت علمی یکی ده برابر دیگری بزرگ است ، ولی گاهی بعد در تاریخ روشن میشود که آنکه ده برابر کوچک بوده ، از آنکه ده برابر بزرگ بوده ، بزرگتر است ، که برای این من مثالهای زیادی دارم . از همه بهتر اینست که ما به خود علی ( ع ) مثال بزنیم آنهم از زبان خود ایشان . در کلمات مولا در " نهج البلاغه " جزء کلماتی که حضرت در فاصله ضربت خوردن و شهادت یعنی در آن فاصله چهل و چهار پنج ساعت آخر زندگی فرمودهاند ، یکی این دو سه جمله است که تعبیر خیلی عجیبی است . میفرماید : « غدا تعرفوننی و یکشف لکم سرائری » ( 1 ) فردا مرا خواهید شناخت ، یعنی امروز مرا نشناختهاید ، زمان من مرا نشناخت ، آینده مرا خواهد شناخت . « و یکشف لکم سرائری » ( سرائر یعنی سریرهها ، امور مخفی ، اموری که در این زمان چشمها نمیتواند آنها را ببیند ، مثل گنجی که در زیر زمین باشد ) مخفیات وجود من فردا برای شما کشف خواهد شد . و همینطور هم شد . علی را مردم ، بعد از زمان خودش بیشتر شناختند از زمان خودش . علی را در زمان خودش چه کسی شناخت ؟ یک عده بسیار معدود . شاید تعداد آنهایی که علی را در زمان خودش واقعا میشناختند ، از عدد انگشتان دو دست هم تجاوز نمیکرد . پیغمبر اکرم راجع به کلمات خودشان این جمله را در حجه الوداع فرمود ( ببینید چه کلمات بزرگی ! ) « نضر ( نصر ) الله عبدا سمع مقالتی فوعاها و بلغها من لم یسمعها ، فرب حامل فقه غیر فقیه ، و رب حامل فقه الی من هو افقه منه » ( 1 ) خدا خرم کند چهره آنکس را ( خدا یار آنکس باد ) که سخن مرا بشنود و حفظ و ضبط کند و به کسانی که سخن مرا نشنیدهاند ، به آنهائی که زمان من هستند ولی اینجا نیستند یا افرادی که بعد از من میآیند ، برساند . یعنی حرفهای مرا که میشنوید ، حفظ کنید و به دیگران برسانید . « فرب حامل فقه غیر فقیه » بسا کسانی که حامل یک حکمت و حقیقتند در صورتی که خودشان اهل آن حقیقت نیستند ، یعنی آن عمق و معنی آن حقیقت را درک نمیکنند . « و رب حامل فقه الی من هو افقه منه » و چه بسا افرادی که فقهی را ، حکمتی را ، حقیقتی را حمل میکنند ، حفظ میکنند ، بعد منتقل میکنند به کسانی که از خودشان داناترند . معنای جمله اینست که شما اینها را حفظ کنید و به دیگران برسانید . بسا هست که شما اصلا عمق حرف مرا درک نمیکنید ولی آن دیگری که میشنود ، میفهمد ، شما فقط ناقلی هستید ، نقل میکنید . و باز بسا هست که شما چیزی میفهمید ولی آن کسی که بعد ، شما برای او نقل میکنید ، بهتر از شما میفهمد . مقصود اینست که سخنان مرا برسانید به نسلهای آینده که معنای سخن مرا از شما بهتر میفهمند . علی ( ع ) فرمود : آینده مرا بهتر خواهد شناخت . پیغمبر ( ص ) هم فرمود در آینده معانی سخن مرا بهتر از مردم حاضر درک خواهند کرد . اینست معنای اینکه ارزش یک چیز در زمان خودش آنچنانکه باید ، درک نمیشود ، باید زمان بگذرد ، بعدها آیندگان تدریجا ارزش یک شخص ، ارزش کتاب یا سخن یک شخص ، ارزش عمل یک شخص را بهتر درک میکنند . " اقبال لاهوری " شعری دارد که گویی ترجمه جمله مولای علی ( ع ) است . حضرت می فرماید : « غدا تعرفوننی » فردا مرا خواهید شناخت ( این را روزی میگوید که دارد از دنیا میرود ) ، بعد از مرگ من مرا خواهید شناخت . اقبال میگوید : " ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد " مقصودش از شاعر ، نه هر کسی است که چند کلمه سرهم بکند ، بلکه مقصود ، کسی است که پیامی دارد ، مثل خود اقبال که شاعری است که فکری دارد ، اندیشهای د ارد ، پیامی دارد ، یا مولوی و حافظ که شعرایی هستند که اندیشه و پیامی دارند ، گواینکه پیام بعضی از اینها را بعد از پانصد سال هم هنوز مردم درست درک نمیکنند ، مثل حافظ که هنوز وقتی که در اطراف او مطلب مینویسند ، هزار جور چرند مینویسند الا آن پیامی که خود حافظ دارد . " ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد " . بسیاری از اندیشمندان ، تولدشان بعد از مرگشان است . یعنی اینگونه اشخاص در زمان خودشان هنوز تولد پیدا نکردهاند . " جبران خلیل جبران " یک نویسنده درجه اول عرب زبان است ، و از عربهای مسیحی است که تولدش در لبنان بوده ولی پرورش و بزرگ شدن و فرهنگش بیشتر در آمریکا بوده . او عربی و انگلیسی نویس و همچنین نقاش است و مخصوصا در عربی ، از آن شیرین قلمهای درجه اول است . با اینکه مسیحی است ، از شیفتگان علی بن ابیطالب ( ع ) است . در میان عربهای مسیحی ، شیفته علی ما زیاد داریم . یکی از آنها " میکائیل نعیمه " است . یکی دیگر ، " جرج جرداق " است که در چند سال پیش کتابی نوشت به نام " علی بن ابی طالب صوت العداله الانسانیه " که اول در یک جلد بود ، بعد خودش آن را تفصیل داد و در پنج شش جلد چاپ شد ، و از بهترین کتابهایی است که راجع به حضرت امیر ( ع ) نوشته شده است . جبران خلیل میگوید : من نمیدانم چه رازی است که افرادی پیش از زمان خودشان متولد میشوند ، و علی از کسانی است که پیش از زمان خودش متولد شده است . میخواهد بگوید علی برای زمان خودش خیلی زیاد بود . آن زمان ، زمان علی نبود . ولی حقیقت بهتر ، همان است که خود علی ( ع ) فرموده است که اصلا اینگونه اشخاص در هر زمانی متولد بشوند ، پیش از زمان خودشان متولد شدهاند . علی ( ع ) اگر امروز هم متولد شده بود ، پیش از زمان خودش بود . یعنی آنقدر بزرگند که زمان خودشان ، هر زمانی باشد ، گنجایش این را که بتواند آنها را بشناسد و بشناساند و معرفی کند ، ندارد . باید مدتها بگذرد ، بعد از مرگشان بار دیگر بازیابی و بازشناسی شوند و به اصطلاح امروز ، تولد جدید پیدا کنند . برای این موضوع عرض کردم که مثالهای زیادی هست . در میان همه طبقات همینطور است . همین حافظ که مثالش را ذکر کردم ، آیا در زمان خودش ، همین شهرتی را که در زمان ما دارد ، داشت ؟ نه . در زمان خودش کسی دیوانش را هم جمع نکرد . خودش هم به خاطر روح عرفانی خاصی که داشت ، با اینکه به او میگفتند ، علاقهای به جمع آوری آن نداشت . حافظ یک مرد عالم است ، یعنی اول یک عالم است ، دوم یک شاعر ، و از این جهت با سعدی یا فردوسی فرق میکند . اینها شاعر هستند و مثلا سی چهل هزار بیت شعر گفتهاند ، کارشان شاعری بوده . حافظ کارش شاعری نبوده ، یک مرد عالم و مدرس و محقق بوده است . بعد از مرگش ، رفیقش که دیوانش را جمع کرده ، اهم آن کتابهایی را که او تدریس میکرده ذکر نموده است . مفسر و حافظ قرآن بوده ، تفسیر قرآن میگفته ، کارش این بوده . خودش هم در یک جا میگوید : زحافظان جهان کس چوبنده جمع نکرد لطائف حکمی با نکات قرآنی در جای دیگر میگوید : ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنی که اندر سینه داری و نیز در جای دیگر میگوید : عشقت رسد به فریاد گر خود به سان حافظ قرآن زبر بخوانی با چارده روایت یعنی نه فقط قرآن را بلد بوده و از حفظ بوده ، بلکه آن را با قرائتهای هفتگانه میخواند واز حفظ بوده است که این آیه را عاصم اینجور قرائت کرده ، کسائی اینطور قرائت کرده و . . . " ملا صدرای شیرازی " که امروز تازه بعد از حدود سیصد و پنجاه سال که از مرگش میگذرد ( مرگش در سال 1050 هجری قمری بوده و الان 1398 است ) دارد شناخته میشود ، تا صد و پنجاه سال بعد از مرگش اصلا در حوزههای علمیه هم کتابهایش تدریس نمیشود . فقط یک عده شاگرد داشت . کم کم که حکمای بعد از او آمدند ، به ارزش افکارش پی بردند و افکار او به تدریج افکار امثال بوعلی را عقب زد و پیش افتاد . دنیای مغرب زمین هم تازه اکنون دارد با افکار این مرد آشنا میشود . این ، معنای اینست که اشخاص خیلی بزرگ ، افرادی هستند که در زمان خودشان موجی ، جنجالی آنچنانکه شایسته خود آنهاست ، ایجاد نمیکنند ، ولی در زمانهای بعد تدریجا مثل گنجی که از زیر خاک بیرون بیاید ، بیرون میآیند و شناخته میشوند . مثال دیگر " سید جمال " است . الان در جهان لااقل هفتهای یک مقاله درباره سید جمال الدین اسد آبادی نوشته میشود . کشورهای اسلامی هم به او افتخار میکنند . ایرانیها میگویند سید جمال مال ماست ، افغانیها میگویند مال ماست ، ترکها میگویند مال ماست چون در ترکیه مرده است . آخرش افغانها پیروز شدند ، رفتند استخوانهای سید جمال را از ترکیه به افغانستان بردند ، در صورتی که سید جمال خودش را نه به ایران میبست ، نه به افغان ، نه به ترک و نه به عرب ( البته ظاهرا ایرانی بوده ) ، نه به مصر میبست و نه به جای دیگر . مصریها افتخار میکنند که بله ، سید جمال آمد به کشور ما و قدرش را شناختند و در اینجا بود که علمایی مثل " محمد عبده " به او گرایش پیدا کردند و او توانست یک حزب تشکیل بدهد و اصل اوج گرفتن سید جمال ، از اینجا بود ، پس ما از همه به سید جمال نزدیکتر هستیم . ولی در زمان خودش به هر کجا که میرفت ، او را طرد میکردند . به ایران خود ما که آمد ، با چه وضع نکبتباری او را تبعید کردند ! مدتها در حضرت عبدالعظیم متحصن بود . در زمستان خیلی سردی که برف بسیار سنگینی هم آمده بود ، ریختند و او را از بست خارج کردند ، سوار قاطر کردند و مثل جدش زین العابدین ، پاهایش را به شکم قاطر بستند و در آن هوای سرد ، او را از طریق غرب ایران ( همدان و کرمانشاه ) از مرز خارج کردند . حتی یک نفر هم چیزی نگفت . حالا هر کسی افتخار میکند . که من درباره سید جمال مقالهای خواندم . سید جمال در زمان خودش شناخته نشد . البته در مصر عدهای روشنفکر دورش را گرفتند ولی بعد انگلیسیها او را تبعید کردند . مدتها در هند و مدتها در نجف بود . اصلا چهار سال ابتدای حیات علمی این مرد در نجف بوده است . فرهنگ سید جمال ، فرهنگ اسلامی است ( و اهمیت او هم به همین است ) یعنی تحصیلات عالیهاش ، تحصیلات عالیه اسلامی است . در نجف در درس استاد الفقها شیخ مرتضی انصاری که در زهد و تقوی و علم و تحقیق ، مرد فوقالعادهای بوده شرکت داشته و اخلاق و فلسفه و عرفان را نزد مرد بزرگ دیگری به نام آخوند ملاحسینقلی همدانی خوانده است . کم کم اصلا آن محیط را که در آنوقت تعلق به عثمانی داشت ، تحمل نمیکرد و استادانش به او گفتند بهتر اینست که تو مهاجرت کنی و بروی دنبال ایدههایی که داری . الان که حساب میکنم ، میبینم نهضتهایی که یکی بعد از دیگری در جهان اسلام پیدا شد ، مرهون زحمات او بود . ( بعضی از قسمتهای این مطلب ، هنوز درست رسیدگی نشده است . ) یعنی تخمهایی که او کاشت ، یکی از آنها هم در زمان خودش ثمر نداد ، ولی بعد از مرگش همه آنها ثمر دادند . نهضتهایی که بعد در مصر شد ، نهضتهایی که در هند شد ، نهضت مشروطیت و حتی نهضت تنباکو در ایران ، از ثمرات تلاشهای اوست . و از جمله مطالبی که در شرح حال او ننوشتهاند ، اینست که نهضت استقلال عراق که بعد از مشروطیت روی داد ، مدیون اوست ، چون اکنون ما در تاریخ کشف میکنیم که کسانی که این نهضت را رهبری میکردهاند ، از دوستان سید جمال بودهاند . اینست که میگوئیم مردان خیلی بزرگ ، هر مقدار هم که در زمانشان شناخته بشوند ، شناخته نمیشوند . در زمانهای بعد ، بهتر شناخته میشوند و ارزششان بهتر درک میشود . و همچنین است حوادث و وقایع . ابعاد حوادث و وقایع نیز در زمان خودش ، آنچنان که هست ، تشخیص داده نمیشود . بسا هست که یک حادثه ، کوچک تلقی میشود ، ولی بعد از مدتی تدریجا ابعاد و عمق و لایههای این حادثه ، عظمت و اهمیت این حادثه ، بهتر شناخته میشود . حادثه عاشورا از جمله این حوادث است ، در ردیف اینکه شخص میمیرد ، بعد از مرگش شناخته میشود ، یا اثری خلق میشود ، بعد از سالها ، ارزش آن شناخته میشود . حادثه اجتماعی هم که رخ میدهد ، بعدها ماهیت آن درست شناخته میشود و ارزش آن درک میگردد . در مورد بعضی از حوادث ، شاید هزار سال باید بگذرد تا ماهیت آنها ، درست آنچنانکه هست ، شناخته شود . و باز حادثه عاشورا از اینگونه حوادث است . جملهای از امام حسین ( ع ) هست که با اینکه خودم این جمله را بارها تکرار کردهام ، ولی به معنی و عمق آن ، خیلی فکر نکرده بودم . این جمله در آن وصیتنامه معروفی است که امام به برادرشان محمد ابن حنفیه مینویسند . محمد ابن حنفیه بیمار بود به طوری که دستهایش فلج شده بود و لهذا از شرکت در جهاد معذور بود . ظاهرا وقتی که حضرت میخواستند از مدینه خارج شوند ، وصیتنامهای نوشتند و تحویل او دادند . البته این وصیتنامه نه به معنای وصیتنامهای است که ما میگوئیم ، بلکه به معنای سفارشنامه است به معنای اینکه وضع خودش را روشن میکند که حرکت و قیام من چیست و هدفش چیست . ابتدا فرمود : « انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما ، و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی » اتهاماتی را که میدانست بعدها به او میزنند ، رد کرد . خواهند گفت حسین دلش مقام میخواست ، دلش نعمتهای دنیا میخواست ، حسین یک آدم مفسد و اخلالگر بود ، حسین یک آدم ستمگر بود . دنیا بداند که حسین جز اصلاح امت ، هدفی نداشت ، من یک مصلحم . بعد فرمود : « ارید ان آمر بالمعروف ، و انهی عن المنکر ، و اسیر بسیره جدی و ابی » هدف من ، یکی امر به معروف و نهی از منکر است و دیگر اینکه سیر کنم ، سیره قرار بدهم همان سیره جدم و پدرم را . این جمله دوم ، خیلی باید شکافته شود . این جمله در آن تاریخ ، معنی و مفهوم خاصی داشته است . چرا امام حسین بعد که فرمود میخواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم ، اضافه کرد میخواهم سیر کنم به سیره جدم و پدرم ؟ ممکن است کسی بگوید همان گفتن امر به معروف و نهی از منکر کافی بود . مگر سیره جد و پدرش ، غیر از امر به معروف و نهی از منکر بود ؟ جواب اینست که اتفاقا بله . ابتدا باید به یک تاریخچه اشاره بکنم و بعد این مطلب را شرح بدهم . میدانیم عمر وقتی که ضربت خورد و خودش احساس کرد که رفتنی است ، برای بعد از خودش ، در واقع بدعتی به وجود آورد ، یعنی کاری کرد که نه پیغمبر کرده بود و نه حتی ابوبکر ، نه مطابق عقیده ما شیعیان که مدارک اهل تسنن نیز بر آن دلالت دارد ( حالا در عمل قبول نداشته باشند ، مطلب دیگری است ) خلافت را به شخص معینی که پیغمبر در زمان خودش معرفی و تعیین کرده بود یعنی علی ( ع ) واگذار کرد ، و نه مطابق آنچه که امروز اهل تسنن میگویند - که پیغمبر کسی را تعیین نکرد بلکه امت باید خودشان کسی را انتخاب کنند و پیغمبر این کار را به انتخاب امت و شورای امت واگذار کردند - عمل کرد ، و همچنین نه کاری را که ابوبکر کرد ، انجام داد ، چون ابوبکر وقتی میخواست بمیرد ، برای بعد از خود ، شخصی معینی را تعیین کرد که خود عمر بود . کار ابوبکر نه با عقیده شیعه جور در میآید ، نه با عقیده اهل تسنن . کار عمر نه با عقیده شیعه جور در میآید ، نه با عقیده اهل تسنن و نه با کار ابوبکر . یک کار جدید کرد و آن این بود که شش نفر از چهرههای درجه اول صحابه را به عنوان شورا انتخاب کرد ، ولی شورایی نه به صورت به اصطلاح دموکراسی ، بلکه به صورت آریستوکراسی ، یعنی یک شورای نخبگان که نخبهها را هم خودش انتخاب کرد : علی علیه السلام ( چون علی را که نمیشد کنار زد ) ، عثمان ، طلحه ، زبیر ، سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف . در آنوقت ، در میان صحابه پیغمبر ، از اینها متشخصتر نبود . بعد خودش گفت تعداد افراد این شورا جفت است ( معمولا میبینید که تعداد افراد شوراها را طاق قرار میدهند که وقتی رای گرفتند ، تعداد هر طرف که حداقل نصف به علاوه یک باشد ، آن طرف برنده است . ) ، اگر سه نفری یک رای را انتخاب کردند و سه نفر دیگر رای دیگر را ، هر طرف که عثمان بود ، آن طرف برنده است . خوب ، اگر شورا است ، تو چرا برای مردم تکلیف معین میکنی ؟ ! شورا طوری ترکیب شده بود که عمر خودش هم میدانست که بالاخره خلافت به عثمان میرسد ، چون علی ( ع ) قطعا رای سه به علاوه یک نداشت . حداکثر این بود که علی سه نفر داشته باشد که مسلما عثمان در میان آنها نبود ، زیرا عثمان رقیبش بود . پس عثمان قطعا برنده است . از نظر عمر ، علی ( ع ) یا دو نفر داشت : خودش بود و زبیر ( چون زبیر آنوقت با علی بود ) ، و یا اگر احتمالا عبدالرحمن بن عوف ، طرف علی را میگرفت ، حداکثر سه نفر داشت . اینست که علی ( ع ) در " نهج البلاغه " میفرماید : « فصغا رجل منهم لضغنه ، و مال الاخر لصهره » ( 1 ) فلان شخص به دلیل کینهای که با من داشت ، از حق منحرف شد ، و فلان شخص دیگر به خاطر رعایت رابطه قوم و خویشی و وصلت کاری خودش ، رایش را به آن طرف داد . خود عمر هم اینها را پیش بینی میکرد . به هر حال نتیجه این شد که زبیر گفت من رایم را دادم به علی ، طلحه گفت من رایم را دادم به عثمان ، سعد هم کنار رفت ، کار دست عبدالرحمن بن عوف باقی ماند ، به هر طرف که رای میداد ، او انتخاب میشد . عبدالرحمن میخواست خودش را بیطرف نگه دارد . عمر گفت اینها باید سه روز در اتاقی محبوس باشند و بنشینند و نظرشان را یکی بکنند . جز برای نماز و حوائج ضروری حق ندارند بیرون بیایند . ( این هم یک زوری بود که عمر گفت ) بعد یک عده مسلح فرستاد که اگر اینها تصمیم نگرفتند ، شما حق کشتنشان را دارید . خیلی عجیب است ! بعد از سه روز اینها آمدند بیرون ، تمام چشمها در انتظارند که ببینند نتیجه چه شد . بنی امیه از تیپ عثمان بودند و بنیهاشم و نیکان صحابه پیامبر همچون ابوذر و عمار که زیاد هم بودند ، طرفدار علی ( ع ) . اینان شور و هیجان داشتند که بلکه قضیه به نفع علی ( ع ) تمام شود . ولی حضرت قبل از این خودش به طور خصوصی به افراد میگفت که من میدانم پایان کار چیست ، ولی نمیتوانم و نباید خودم را کنار بکشم که بگویند او خودش نمیخواست و اگر میآمد ، مسلما همه اتفاق آراء پیدا میکردند . عبدالرحمن اول آمد سراغ علی ( ع ) ، گفت : علی ! آیا حاضری با من بیعت کنی ، به این شرط که خلافت را به عهده بگیری و بر طبق کتاب الله ( قرآن ) و سنت پیغمبر و سیره شیخین عمل کنی ؟ یعنی علاوه بر کتاب الله و سنت ، یک امر دیگری هم اضافه شد سیره یعنی روش . روش زمامداری و رهبری تو ، همان روش شیخین ( ابوبکر و عمر ) باشد . ببینید علی چگونه در اینجا بر سر دو راهی تاریخ قرار میگیرد . در چنین موقعیتی هر کس پیش خود به علی میگوید اکنون وقت تصاحب خلافت است ، دو راهی تاریخ است ، خلافت را یا باید بنیامیه ببرند یا تو . یک دروغ مصلحتی بگو . ولی علی گفت : حاضرم قبول بکنم که به کتاب الله و سنت رسول الله و روشی که خودم انتخاب میکنم ، عمل کنم . عبدالرحمن بن عوف رفت سراغ عثمان و همان سؤال را تکرار کرد . عثمان گفت حاضرم ، در صورتی که نه به کتاب الله عمل کرد ، نه به سنت رسول الله و نه حتی به روش شیخین . این قضیه سه بار تکرار شد . عبدالرحمن میدانست که علی از حرف خودش بر نمیگردد و نمیآید در اینجا روش رهبری شیخین را امضاء کند و بعد گفته خود را پس بگیرد . در این صورت ، علی خودش را قربانی خلافت کرده بود . در هر سه نوبت ، علی ( ع ) پاسخ داد : بر طبق کتاب الله ، سنت رسول الله و روشی که خودم انتخاب میکنم و اجتهاد رای - آنطور که خودم اجتهاد میکنم - عمل میکنم . عبدالرحمن گفت : پس قضیه ثابت است ، تو نمیخواهی به روش آن دو نفر باشی ، تو مردود هستی . با عثمان بیعت کرد . عثمان به این شکل خلیفه شد . ولی همین عثمان ، نه تنها امثال عمار و ابوذر را به زندان انداخت ، تبعید کرد ، شلاق زد و عمار را آنقدر کتک زد که این مرد شریف ، فتق پیدا کرد ، بلکه وقتی که سوار کار شد ، کم کم به همین عبدالرحمن بن عوف هم اعتنایی نمیکرد ، به طوری که عبدالرحمن در پنج شش سال آخر عمرش با عثمان قهر بود و گفت : وقتی من مردم ، راضی نیستم عثمان بر جنازه من نماز بخواند . ممکن است شما بگوئید : چرا علی ( ع ) آنگونه پاسخ داد ؟ او باید میگفت من بیعت میکنم بر کتاب الله و سنت رسول الله ، و بعد دیگر نمیگفت روشی که خودم انتخاب میکنم ، فقط روش دو خلیفه را رد میکرد . میگفت ما غیر از کتاب خدا و سنت رسول الله ، شیء سومی نداریم . ولی شیء سوم را علی ( ع ) قبول داشت اما نه به آن شکلی که آنها میخواستند . این امر سوم ، در شکلی که ابوبکر و عمر عمل کردند ، غلط بود ، شکل دیگری دارد که پیغمبر به آن شکل عمل کرد و علی هم میخواست به آن شکل عمل کند . این امر ، مسئله رهبری است . کتاب و سنت ، قانون است . شک نیست که رهبر ملتی که آن ملت از یک مکتب پیروی میکند ، اولین چیزی که باید بدان متعهد و ملتزم باشد ، دستورات آن مکتب است ، و باید به آنها احترام بگذارد . دستورات مکتب در کجا بیان شده ؟ در کتاب و سنت . ولی کتاب و سنت ، قانون است و طرز اجرا و پیاده کردن میخواهد . روش اجرا و روش حرکت دادن مردم بر اساس کتاب و سنت را " سیره " میگویند . سیره در زبان عربی ، به اصطلاح علمای ادب بر وزن فعله است . در زبان عربی ، یک فعله داریم و یک فعله در " الفیه ابن مالک " آمده است : و فعله لمره کجلسه و فعله لهیئه کجلسه عرب اگر چیزی را بر وزن فعله گفت ، یعنی عملی را یک بار انجام دادن ، و اگر بر وزن فعله گفت ، یعنی عملی را به گونهای خاص انجام دادن . یعنی در لفظ فعله ، گونه خاص خوابیده است . کلمه سیره از ماده سیر است . سیر یعنی حرکت ، ولی سیره یعنی حرکت به گونه خاص ، حرکت به روش خاص . رهبر کسی است که مردم را به دنبال خودش حرکت میدهد . حال ممکن است یک رهبر هم پیدا بشود که مردم را ساکن نگاه دارد . او دیگر رهبر نیست . همه رهبران ، امتها و ملتها را به حرکت در میآورند ، ولی بحث ، در نحوه و گونه حرکت ، شکل و تاکتیک حرکت است . پیغمبر اکرم شئون و مناصب مختلفی از جانب خدا دارد . او نبی و رسول است ، یعنی پیام خدا را میرساند . پیغمبر از آن نظر که پیام خدا را میرساند ، جز یک پیام رسان چیز دیگری نیست . آیه قرآن بر قلب مبارکش نازل میشود ، بر مردم تلاوت میکند ، « هو الذی بعث فی الامیین رسولا منهم یتلوا علیهم آیاته »( 1 ) . یک شان پیامبر ، شان یک مبلغ و شان یک معلم است .دستورات خدا را به مردم ابلاغ میکند و به آنها آنچه را که نمی دانند ، تعلیم میکند . فقها و مبلغان امت ، وارث این شان پیغمبرند . یعنی فقیه اگر خودش را جانشین پیغمبر میداند ، فقط در این یک خصلت است . او میگوید پیغمبر احکامی از ناحیه خدا آورده و من میخواهم ببینم آنها چیست تا برای مردم که هیچ نمیدانند ، بیان کنم . شان دیگر پیامبر که آن هم شان الهی است و خدا باید معین کند ، اینست : مردم در مسائل حقوقی با یکدیگر اختلاف پیدا میکنند ، یا در مسائل جزائی و جنایی میان مردم مشاجره واقع میشود و کار به داوری میکشد . باید علاوه بر قانون ، افرادی باشند که در میان مردم داوری کنند ، یعنی خصومات را قطع و فصل کنند . این شان را میگویند : " قضاء " که ما معمولا میگوئیم : " قضاوت " . شان قضاء یعنی قاضی بودن یکی از مقدسترین شئون است . از نظر اسلام ، قاضی باید فقیه و مجتهد و نیز عادل مسلم العداله باشد . یکی از حرامترین کارها اینست که انسان شغل قضاء را داشته باشد در حالی که صلاحیت شرعی ندارد . پیغمبر یا امام فرمود : قضاء ، مقامی است که در آن نمینشیند مگر وصی یعنی امام یا کسی که امام او را معین کرده است ( 1 ) . این هم از شئون پیغمبر است . پیامبر تنها پیام رسان خدا نبود ، بلکه کسی بود که خدا به او حق داده بود که در اختلافات و مشاجرات ، بر اساس اصول قضایی ، میان مردم قضاوت کند : « فلا و ربک لا یؤمنون حتی یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فی انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما »( 1 ) . شان سوم پیغمبر ، رهبری امت است . پیغمبر در همان حال که پیغمبر است ، امام هم هست . امام ، پیغمبر نیست ولی پیغمبر ، امام هست . بسیاری خیال میکنند که پیغمبری ، همیشه از امامت جداست . امامت یعنی رهبری ، و امام یعنی رهبر . پیامبران ، وقتی که درجهشان خیلی بالا میرود ، هم پیغمبرند و هم امام . در زمان پیغمبر ، علی هم بود ، چه کسی امت را رهبری میکرد ، امامت میکرد ؟ خود پیغمبر اکرم . خدای متعال به امام و رهبر از آن جهت که امام و رهبر است ، اختیاراتی داده است . بلا تشبیه ( البته در تشبیه مناقشه نیست ) همانطور که در بعضی کشورها رئیس جمهور از کنگره اختیاراتی میگیرد ، خدا برای رهبری امت ، به رهبر امت ، یک سلسله اختیارات داده است ( زیرا قانون را در شرایط مختلف اجرا و پیاده کردن ، کار هر کس نیست . ) دیگر پیغمبر اگر میخواهد کسی را انتخاب کند ، مثلا بعد از فتح مکه برای آنجا حاکم معین کند و یا برای فلان لشکر امیر تعیین کند ، لازم نیست که جبرئیل بگوید یا رسول الله ! شما فلان شخص را انتخاب کن . این ، دیگر در اختیار خود پیغمبر است که به حکم اختیارات زیادی که رهبر دارد ، این کار را انجام میدهد و البته نباید از کادر قانون خارج شود ( 1 ) . این امر مثل تاکتیکها و استراتژیهایی است که فرماندهان لشکرها به کار میبرند که به ابتکار خود آنها بستگی دارد . مثلا در وقتی که متفقین با آن دول محور در مصر ( اسکندریه ، العلمین ) میجنگیدند و آیزنهاور فرمانده متفقین بود ، البته مقرراتی بود که او نباید از آنها تجاوز میکرد ، ولی بسیاری از قضایا به ابتکار او بستگی داشت ، او باید ابتکار به خرج میداد تا پیروز میشد . دشمن هم عینا همین حالت را داشت . حال ببینیم معنی جمله عبدالرحمن بن عوف و همچنین پاسخ علی ( ع ) چیست ؟ عبدالرحمن به علی ( ع ) گفت : تو باید متعهد شوی که قانون ، کتاب الله و سنت رسول الله باشد ولی روش رهبری ، همان روش رهبری شیخین باشد . اگر علی ( ع ) روش شیخین را میپذیرفت ، در این صورت مثلا چنانچه عمر پیش خود خیال میکرد که حق دارد متعه را که پیغمبر تحلیل کرده است تحریم کند ، علی ( ع ) باید میگفت من هم میگویم حرام است ، و یا در مورد بیت المال که عمر تدریجا آن را از تقسیم بالسویه زمان پیغمبر خارج کرد و تبعیض روا داشت ، باید متعهد میشد که بعد از این ، به همین ترتیب عمل میکند ، و باید بدعتهایی را که عمر در زمان خودش به عنوان اینکه من رهبرم و رهبر حق دارد چنین و چنان بکند به وجود آورده بود ، میپذیرفت . میخواستند علی ( ع ) را در کادر رهبری ابوبکر و عمر محدود کنند و این ، برای علی امکان نداشت چرا که در این صورت او هم باید العیاذ بالله مثل عثمان برای خودش تیپی درست کند و بعد مطابق دل خودش هر کاری که خواست ، بکند و هر کس را هم که اعتراضی کرد کتک بزند ، فتقش را پاره کند . علیای که میخواهد بر اساس کتاب الله و سنت پیغمبر عمل کند ، نمیتواند روش رهبری آن دو نفر را بپذیرد . لذا گفت من روش رهبری آنها را نمیپذیرم . به خاطر این یک کلمه حاضر نشد با عبدالرحمن بن عوف بیعت کند . پس معلوم شد که مسئله روش رهبری با مسئله کتاب سنت متفاوت است . کتاب و سنت یعنی خود قانون . روش رهبری به متن قانون مربوط نیست . به کیفیت رهبری مردم ، به اختیاراتی که یک رهبر دارد و به تصمیماتی که رهبر اتخاذ میکند مربوط میشود . حال معنی آن جمله امام حسین ( ع ) که در وصیتنامه خود به محمد ابن حنفیه مینویسد : « ارید ان آمر بالمعروف ، و انهی عن المنکر ، و اسیر بسیره جدی و ابی » ، روشن میشود . در آن زمان ، در دنیای اسلام ، گذشته از امر به معروف و نهی از منکر ، مسئله دیگری وجود داشت و آن اینکه : اکنون سال شصت هجری است . از سال یازدهم هجری تاکنون ، حدود پنجاه سال است که پیامبر از میان مردم رفته است . در چهار سال و چند ماه از این پنجاه سال یعنی از سال سی و شش تا سال چهل و یک ، علی بن ابی طالب رهبری کرده است که در آن مدت ، رهبری ، به روش پیغمبر بازگشت کرده . تازه آنهم به این صورت بوده که چون ابوبکر و عمر و عثمان ، سنتهایی را به وجود آورده بودند ، علی ( ع ) در بسیاری از موارد اصلا قدرت پیدا نکرد که روش پیغمبر را اجرا کند . وقتی در مقام اجرا برآمد ، خود مردم علیه او قیام کردند . گفت : فلان نمازی که شما به این شکل میخوانید ( نمازهای شبهای ماه رمضان که به جماعت میخواندند ) بدعت است ، نخوانید . گفتند : سی سال ، از زمان عمر رایج است ، واعمرا ، واعمرا ، جای عمر خالی ، عمر کجاست که سنتش دارد از بین میرود . خواست شریح قاضی را بر کنار کند ، گفتند : تو میخواهی کسی را که از بیست سال پیش ، از زمان عمر ، قاضی محترم کوفه بوده است بر کنار کنی ؟ ! بنابر این پنجاه سال بر امت اسلام گذشته است که علاوه بر مسئله کتاب الله و سنت رسول الله ، روش رهبری تغییر کرده و عوض شده است . سخن امام حسین که فرمود : اسیر بسیره جدی و ابی میخواهم سیرهام سیره جد و پدرم باشد ، یعنی نه سیره ابوبکر ، نه سیره عمر ، نه سیره عثمان و نه سیره هیچکس دیگر . اینست که در حادثه عاشورا ، ما در امام حسین ( ع ) جلوههایی میبینیم که نشان میدهد علاوه بر مسئله امر به معروف و نهی از منکر و مسئله امتناع از بیعت و مسئله اجابت دعوت مردم کوفه ، کار دیگری هم هست و آن اینست که میخواست سیره جدش را زنده کند . این قضیه را شنیدهاید : مامون اصرار داشت که حضرت رضا ( ع ) ولایتعهدی را بپذیرد . حضرت نمیپذیرفت . آخر ، مسئله اجبار را مطرح کرد که حضرت پذیرفت ولی طوری پذیرفت که خودش عین نپذیرفتن بود و بیشتر سبب رسوایی مامون شد . خلفا سالها بود که نماز عید فطر و عید قربان میخواندند . پیغمبر نماز عید فطر و عید قربان میخواند ، اینها هم نماز عید فطر و عید قربان میخواندند . اما روش نماز خواندن به تدریج فرق کرده بود ، سیره فرق کرده بود . ( مثال خوبی است : نماز عید خواندن ، کتاب الله و سنت رسول الله است ، اما چگونه نماز خواندن ، سیره است . )
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بازدیدهای امروز:
4 بازدید
بازدیدهای دیروز:
12 بازدید
مجموع بازدیدها:
36406 بازدید
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
درباره من