بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین باری الخلائق اجمعین و الصلوش والسلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابیالقاسم محمد صلی الله علیه و آله و سلم و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : « یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم »( 1 ) . این مطلب را مکرر بر زبان میآوریم که حسین بن علی علیه السلام با آن جانبازی که کرد اسلام را تجدیدحیات و درخت اسلام را با ریختن خون خود آبیاری نمود . « اشهد انک قد اقمت الصلوش و آتیت الزکوش و امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فی الله حق جهاده » ( 2 ) شهادت میدهم که تو اقامهنماز کردی و زکات دادی و امر به معروف و نهی از منکر کردی و در راه خدا جهاد نمودی و حق جهاد را بجا آوردی . لازم است ما از خود سؤال بکنیم که چه رابطهای میان شهادت حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) و نیرو گرفتن اسلام و زنده شدن اصول و فروع دین وجود دارد ؟ زیرا میدانیم صرف اینکه خونی ریخته بشود ، منشأ این امور نمیشود. بنابراین میان قیام و نهضت و شهادت حسین بن علی ( علیهما السلام ) و این آثاری که ما میگوئیم و مدعی آن هستیم و واقعا تاریخ هم نشان میدهد که حقیقت دارد ، چه رابطهای وجود دارد ؟ این رابطه را ما وقتی میتوانیم درک بکنیم که موضوع گفته شده در دو گفتار پیشین را کاملا در نظر بگیریم . اگر شهادت حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) صرفا یک جریان حزنآور میبود ، اگر صرفا یک مصیبت میبود ، اگر صرفا این میبود که خونی بناحق ریخته شده است و به تعبیر دیگر صرفا نفله شدن یک شخصیت میبود ولو شخصیت بسیار بزرگی ، هرگز چنین آثاری را به دنبال خود نمیآورد . شهادت حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) ، از آن جهت این آثار را به دنبال خود آورد که به تعبیری که عرض کردیم ، نهضت او یک حماسه بزرگ اسلامی و الهی بود ، از این جهت که این داستان و تاریخچه ، تنها یک مصیبت و یک جنایت و ستمگری از طرف یک عدهای جنایتگر و ستمگر نبود ، بلکه یک قهرمانی بسیاربسیار بزرگ از طرف همان کسی بود که جنایتها را بر او وارد کردند . شهادت حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) حیات تازهای در عالماسلام دمید و همان طور که در گفتار اول گفتیم ، اثر و خاصیت یک سخن یا تاریخچه و یا شخصیت حماسی این است که در روح موج به وجود میآورد ، حمیت و غیرت به وجود میآورد ، شجاعت و صلابت به وجود میآورد . در بدنها ، خونها را به حرکت و جوشش در میآورد ، و تنها را از رخوت و سستی خارج میکند ، و آنها را چابک و چالاک مینماید . چه بسیار خونها در محیطهایی ریخته میشود که چون فقط جنبه خونریزی دارد ، اثرش مرعوبیت مردم است ، اثرش این است که از نیروی مردم و ملت میکاهد و نفسها بیشتر در سینهها حبس میشود . اما شهادتهائی در دنیا هست که به دنبال خودش روشنائی و صفا برای اجتماع میآورد . شما در حالت فرد امتحان کرده و دیدهاید که بعضی از اعمال است که قلب انسان را مکدر میکند ، ولی بعضی دیگر از اعمال است که قلب انسان را روشن میکند ، صفا و جلا میدهد . این حالت عینا در اجتماع هم هست . بعضی از پدیدههای اجتماعی ، روح اجتماع را تاریک و کدر میکند ، ترس و رعب در اجتماع به وجود میآورد ، به اجتماع حالت بردگی و اسارت میدهد ، ولی یک سلسله پدیدههای اجتماعی است که به اجتماع صفا میدهد ، نورانیت میدهد ، ترس اجتماع را میریزد ، احساس بردگی و اسارت را از او میگیرد ، جرأت و شهامت به او میدهد . بعد از شهادت امامحسین ( ع ) یک چنین حالتی به وجود آمد ، یک رونقی در اسلام پیدا شد . این اثر در اجتماع از آن جهت بود که امامحسین علیهالسلام با حرکات قهرمانانه خود روح مردم مسلمان را زنده کرد ، احساسات بردگی و اسارتی را که از اواخر زمان عثمان و تمام دوره معاویه بر روح جامعهاسلامی حکمفرما بود ، تضعیف کرد و ترس را ریخت ، احساس عبودیت را زایل کرد . و به عبارت دیگر به اجتماع اسلامی شخصیت داد . او بر روی نقطهای در اجتماع انگشت گذاشت که بعدا اجتماع در خودش احساس شخصیت کرد . مسئله احساس شخصیت مسئله بسیار مهمی است . از این سرمایه بالاتر برای اجتماع وجود ندارد که در خودش احساس شخصیت بکند ، احساس منش بکند ، برای خودش ایدهآل داشته باشد و نسبت به اجتماعهای دیگر حس استغناء و بینیازی داشته باشد ، یک اجتماع اینطور فکر بکند که خودش و برای خودش فلسفه مستقلی در زندگی دارد و به آن فلسفه مستقل زندگی خودش افتخار و مباهات بکند ، و اساسا حفظ حماسه در اجتماع یعنی همین که اجتماع از خودش فلسفهای در زندگی داشته باشد و به آن فلسفه ایمان و اعتقاد داشته باشد ، و او را برتر و بهتر و بالاتر بداند و به آن ببالد . وای به حال آن اجتماعی که این حس را از دست بدهد ، این یک مرضاجتماعی است و این غیر از آن " خودی " اخلاقی است که بد است و نفسپرستی و شهوتپرستی است . اگر اجتماعی این منش را از دست داد و احساس نکرد که خودش فلسفه مستقلی دارد که باید به آن فلسفه متکی باشد ، و اگر به فلسفه مستقل زندگی خودش ایمان نداشته باشد ، هر چه داشته باشد از دست میدهد ، ولی اگر این یکی را داشته باشد ولی همه چیزهای دیگر را از او بگیرند باز روی پای خودش میایستد . یعنی یگانه نیروئی که مانع جذب شدن ملتی در ملت دیگر و یا فردی در فرد دیگر میشود ، همین احساس منش و شخصیت است . معروف است که آلمانیها گفتهاند ما در جنگ دوم همه چیز را از دست دادیم ، مگر یک چیز را که همان شخصیت خودمان بود و چون شخصیت خودمان را از دست ندادیم همه چیز را دوباره به دست آوردیم و راست هم گفتهاند . اما اگر ملتی همه چیز داشته باشد ولی شخصیت خودش را ببازد ، هیچ چیز نخواهد داشت و خواهناخواه در ملتهای دیگر جذب میشود . وای به حال این خودباختگی که متأسفانه در جامعه امروز ما وجود دارد . در گفتارهای اقباللاهوری خواندم که موسولینی گفته است : انسان باید آهن داشته باشد تا نان داشته باشد ، یعنی اگر میخواهی نان داشته باشی ، زور داشته باش . ولی اقبال میگوید : این حرف درست نیست . اگر میخواهی نان داشته باشی ، آهن باش ، نمیگوید آهن داشته باش ، بلکه آهن باش . یعنی شخصیت تو شخصیتی محکم به صلابتآهن باشد . میگوید شخصیت داشته باش ، چرا به زور متوسل میشوی ، چرا به اسلحه متوسل میشوی ، چرا میگوئی اگر میخواهی نان داشته باشی باید اسلحه داشته باشی ؟ بگو اگر میخواهی هر چه داشته باشی خودت آهن باش ، خودت فولاد باش ، خودت شخصیت داشته باش . خودت صلابت داشته باش ، خودت منش داشته باش . اگر یک ملت بیچاره و بدبخت ایمانش را به آنچه که خودش از فلسفه زندگی دارد از دست بدهد و مرعوب یک ملت دیگر بشود ، در تمام مسائل آنجور فکر میکند که دیگران فکر میکنند و اصلا نمیتواند شخصا در مسائل قضاوت بکند . هر موضوعی را فقط به دلیل اینکه مد است یا پدیده قرن است ، بدلیل اینکه در جامعه آمریکا و در جامعه اروپا پذیرفته شده است ، میپذیرد و دیگر منطق سرش نمیشود . در یکی دو سال قبل در کتابی از یک نفر از متجددین ایرانی که درک بکند که میان سفیدوسیاه فرق است ! این را میگویند شخصیت باختگی . اینها چون در محیطی قرار گرفتهاند که آن محیط این طور فکر میکند ، به جای اینکه یک ذره استقلال فکری داشته باشند و بر دهان گوینده آن سخن بکوبند و بگویند حرف تو حرف مفت و مزخرفی است و مگر اختلاف رنگ میتواند سبب امتیاز فضیلت در میان افراد بشر باشد ، آنطور افسرده میشوند و خود را میبازند . زیرا او میگوید وقتی فرنگی این طور فکر میکند لابد این طور درست است ! ما مردم ایران یک حسن داریم و یک عیب . حسن ما مردم این است که در مقابل حقیقت تعصب کمی داریم و شاید میتوانیم بگوئیم بی تعصب هستیم . یعنی اگر با حقایقی برخورد بکنیم و آنها را درک بکنیم شاید از هر ملت دیگر زودتر تسلیم آن حقایق میشویم ، ولی یک عیب بزرگی در ما ملت ایران هست که به موازات اینکه در مقابل حقایق تسلیم میشویم ، به حماسهها و ارکان شخصیت خودمان زیاد پایبند نیستیم ، و با یک حرف پوچ زود آن را از دست میدهیم و رها میکنیم . هیچ ملتی به اندازه ما نسبت به شعائر خودش بیاعتنا نیست . شما هندیها و ژاپنیها و اعراب را دیدهاید ، آنها هم مثل ما مشرقزمینی هستند ، لکن از این نظر مثل ما نیستند . به اندازهای که ما در مقابل لغات و عادات اجنبی تسلیم هستیم هیچ ملتی تسلیم نیست . به عکسهائی که در کتابهای تاریخ علوم هست نگاه کنید ، میبینید دانشمندان درجه اول هند با همان عمامه و لباس خودشان هستند . نهرو که یک سیاستمدار بزرگ و یک وزنهجهانی بود با همان لباس هندی در همه جا حرکت میکرد . بلندی و کوتاهی لباس و یا سفید و سیاه بودنش اهمیت ندارد ، اما اینکه آن دانشمند عمامه خودش را سرش میگذارد و یا نهرو با آن شلوار سفید و گشاد و پالتوی مخصوص همه جا میرود ، میخواهد به همه مردم دنیا بگوید که من هندی هستم و باید هندی باقی بمانم و در مقابل علم و صنعت تعصب ندارم که علم و صنعت مربوط به کشور خاصی نیست . در مقابل عقاید بزرگ فلسفی و دینی تعصب ندارم ، اما در مورد شعارهای ملی ، هر کسی به شعارهای خودش پایبند است . من چرا باید شعار یک ملت دیگر را بپذیرم ؟ ولی ما ، اگر فرنگی یک زنار ببندد ، ما دو تا زنار میبندیم با اینکه او روی حساب شعار خودش این کار را میکند . در جامعه ما این حسابها نیست . هر روز یک زمزمهای بلند میشود و هر چند صباحی یکبار مسئله تغییر خط مطرح میشود که این خط به درد نمیخورد و باید خط لاتینی بکار ببریم و کلمات خودمان را با حروف لاتین بنویسیم ، ( 1 ) حالا در اثر این تغییر چه به سر معارف و فرهنگ و تمدن و شخصیت و حماسه ملی ما میآید ، این حسابها دیگر در کار نیست . ما آثار نفیسی داریم که در دنیا نظیر ندارد . مگر دنیا کتابی مثل مثنوی مولوی دارد ؟ و کسی که تمام قوم و قبیلهاش با او دشمن هستند چه داشت که به آنها بدهد و چطور شد که آنها را از آن حضیض پستی به اوج عزت رساند ؟ ایمانی به آنها داد که آن ایمان به آنها شخصیت داد . یک مرتبه آن عرب سوسمارخور ، شیرشترخور ، عرب غارتگری که دخترش را زندهزنده به خاک میکرد ، این احساس در او پیدا شد که من باید دنیا را از اسارت و از پرستش و اطاعت غیر خدا نجات بدهم ، و هیچ اهمیت نمیداد که اعتراف بکند که در گذشته چطور بوده است ، و حتی افتخار میکرد که بگوید من در گذشته پست بودم ، آنطور فکر میکردم ، هیچ سابقه درخشان ملی ندارم ، ولی امروز این طور فکر میکنم ، از شما عالیتر فکر میکنم . این را میگویند شخصیت . آیا کلمهای هست که از کلمه لااله الا الله بیشتر به روح انسان حماسه و شخصیت بخشد ؟ معبودی ، مطاعی ، قابل پرستشی غیر از خدا نیست . یک جرم فلکی ، یک حیوان ، یک سنگ ، یک درخت کجا و سر تعظیم فرود آوردن یک بشر کجا ! من در مقابل غیر خدا هر چه هست ، سر تعظیم فرود نمیآورم . من طرفدار عدالتم ، طرفدار حق و احسانم ، طرفدار فضیلتم . به این میگویند شخصیت . امویین کاری کردند که شخصیت اسلامی را در میان مسلمین میراندند . کوفه مرکز ارتش اسلام بود ، و اگر امامحسین ( ع ) به کوفه نمیرفت ، امروز تمام مورخین دنیا او را ملامت میکردند ، میگفتند عراق که مرکز ارتش اسلامی بود از تو دعوت کرده بود و هجدههزارنفر با نماینده تو بیعت کردند و دوازدههزارنامه برای تو فرستادند ، چرا به آنجا نرفتی ؟ مگر از عراق جایی بهتر و بالاتر هم بود ؟ ! اساسا کوفه شهری است که بعد از جنگهایی که در صدراسلام واقع شد ، به دستور عمربنخطاب توسط ارتش اسلام ساخته شد ، و از کوفیها و مردم عراق شجاعتر و سلحشورتر وجود نداشت . در عین حال همین مردمی که هجده هزار بیعت کننده داشتند ، و دوازده هزار نامه نوشته بودند ، به مجرد اینکه سر و کله پسر زیاد پیدا شد همه فرار کردند ، چرا ؟ چون زیاد بن ابیه سالها در کوفه حکومت کرده بود ، آنقدر چشم در آورده بود ، آنقدر دست و پاها بریده بود ، آنقدر شکمها سفره کرده بود ، آنقدر افراد را در زندانها کشته بود که اینها بکلی احساس شخصیت خودشان را از دست داده بودند . لذا تا شنیدند پسر زیاد آمد ، زن دست شوهرش را میگرفت و او را از پیش مسلم کنار میکشید ، مادر دست بچه خودش را میگرفت ، خواهر دست برادر خودش را میگرفت ، پدر دست فرزند خودش را میگرفت و از مسلم جدا میکرد ، و بیشک مردم کوفه از شیعیان علی بن ابیطالب ( ع ) بودند و امامحسین ( ع ) را شیعیانش کشتند ، لذا در همان زمان هم میگفتند : قلوبهم معه وسیوفهم علیه ( 1 ) ، چرا که امویها شخصیت ملت مسلمان را له کرده بودند ، کوبیده بودند ، و دیگر کسی از آن احساسهای اسلامی در خودش نمیدید . اما همین کوفه بعد از مدت سه سال انقلاب کرد و پنج هزار نفر تواب از همین کوفه پیدا شد و سر قبر حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) رفتند و در آنجا عزاداری کردند ، گریه کردند و به درگاه الهی از تقصیری که کرده بودند توبه کردند و گفتند ما تا انتقام خون حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) را نگیریم ، از پای نمینشینیم . یا باید کشته بشویم ، یا انتقام بگیریم . و عمل کردند و قتله کربلا را همینها کشتند و شروع این نهضت از همان عصر عاشورا و از روز دوازدهم محرم بود . چه کسی این کار را کرد ؟ حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) . شخصیت دادن به یک ملت به این است که به آنها عشق و ایدهآل داده شود و اگر عشقها و ایدهآلهائی دارند که رویش را غبار گرفته است آن گرد و غبار را زدود و دو مرتبه آن را زنده کرد . حسین بن علی ( علیهماالسلام ) در سخنان و خطابههای خودش ، آنجا که از امر به معروف و نهی از منکر صحبت میکند ، همهاش صحبتش این است : « و علی الاسلام السلام اذ قد بلیت الامة براع مثل یزید » ( 2 ) . « انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امة جدی » ( 1 ) بعد از بیست سی سال که این حرفها فراموش شده بود ، حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) به نام یک نفر مصلح و به نام یک نفر اصلاح طلب که باید در امت اسلام اصلاح ایجاد کرد ، قیام کرد و به مردم عشق و ایدهآل داد . رکن اول حماسه زنده شدن یک قوم همین است . ملتی شخصیت دارد که حس استغناء و بینیازی در او باشد . اینهاست درسهای آموزندهای که از قیام حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) باید آموخت . او حس استغناء و بینیازی به مردم داد . روزی که میخواهد از مکه حرکت کند ، یک ذره قیام خودش را مشروط نمیکند و این طور میفرماید : « خط الموت علی ولد آدم » (2) و در آخر خطبه میفرماید : « فمن کان فینا باذلا مهجته موطنا علی لقاء الله نفسه ، فلیرحل معنا فاننی راحل مصبحا انشاء الله تعالی » ( 3 ) ، من فردا صبح حرکت میکنم هر کس که آماده جانبازی است و حاضر است خون قلب خودش را در راه ما بریزد و تصمیم به ملاقات حق گرفته است ، فردا صبح حرکت کند که من رفتم . دیگر بیش از این حرفی نیست . این مقدار استغناء قطعا در دنیا نظیر ندارد . از این بالاتر ، شب عاشورا است که اصحاب و اهل بیتش را جمع میکند و از آنها تمجید و تشکر میکند . بعد به آنها میگوید : بدانید از همه شما متشکر و ممنونم ، ولی بدانید که دشمنان با شما کاری ندارند ، و اگر بخواهید بروید مانع شما نمیشوند ، من هم از نظر شخص خودم که با من بیعت کردهاید بیعت خودم را از دوش شما برداشتم و محظور بیعت هم با من ندارید ، هر کس میخواهد برود آزاد است . حسین علیهالسلام از اهل بیت و اصحابی که درباره آنها گفته است که اهل بیتی بهتر و باوفاتر از اینها سراغ ندارم ، این مقدار استغناء نشان میدهد و هرگز سخنانی از این قبیل که من را تنها نگذارید ، من غریبم ، مظلومم ، بیچارهام نمیگوید . البته تکلیف دین خدا را بر نمیدارد ، لذا با افراد که اتمام حجت میکرد ، اگر در آنها تمایل به ماندن نمیدید به آنها میگفت از این صحنه دور بشوید زیرا که من نمیخواهم شما به عذاب الهی گرفتار شوید ، چون اگر از کسی استمداد بکنم و او صدای استمداد مرا بشنود و مرا مدد نکند ، خداوند او را به عذاب جهنم مبتلا خواهد کرد . این درس استغناء درس کوچکی نبود . همین استغناء بود که بعدها روحیه استغناء به وجود آورد و چقدر قیامها و نهضتها به وجود آمد . حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) درس غیرت به مردم داد ، درس تحمل و بردباری به مردم داد ، درس تحمل شدائد و سختیها به مردم داد . اینها برای ملت مسلمان درسهای بسیار بزرگی بود . پس اینکه میگویند حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) چه کرد و چطور شد که دین اسلام زنده شد ، جوابش همین است که حسین بن علی روح تازه دمید ، خونها را به جوش آورد ، غیرتها را تحریک کرد ، عشق و ایدهآل به مردم داد ، حس استغناء در مورد مردم به وجود آورد ، درس صبر و تحمل و بردباری و مقاومت و ایستادگی در مقابل شدائد به مردم داد ، ترس را ریخت ، همان مردمی که تا آن مقدار میترسیدند ، تبدیل به یک عده مردم شجاع و دلاور شدند . این داستان معروف است ، میگویند : نادر در یکی از جنگهایش سربازی را دید که فوقالعاده شجاع و دلیر بود ، و از شجاعت و دلاوری او اعجاب میکرد . یک روز او را خواست ، گفت تو با این شجاعت و دلاوریت ، آن روزی که افاغنه ریختند به اصفهان غارت کردند و کشتند کجا بودی ؟ گفت من اصفهان بودم ، گفت تو اصفهان بودی و افاغنه آمدند و آنهمه جنایت کردند ؟ گفت بله بودم ، گفت پس آن روز شجاعتت کجا بود ؟ گفت آن روز نادری نبود . مقداری از شجاعتی که امروز من دارم ، از روحیه نادر دارم ، تو را که میبینم ، غیرت من تحریک میشود ، شجاع و دلیر و دلاور میشوم . اینکه من تأکید میکنم که حماسه حسینی و حادثه کربلا و عاشورا باید بیشتر از این جنبه مورد استناد ما قرار بگیرد ، بخاطر همین درسهای بزرگی است که این قیام میتواند به ما بیاموزد . من مخالف رثاء و مرثیه نیستم ، ولی میگویم این رثاء و مرثیه باید به شکلی باشد که در عین حال آن حس قهرمانی حسینی را در وجود ما تحریک و احیاء بکند . حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) یک سوژه بزرگ اجتماعی است . حسینبنعلی ( علیهماالسلام ) در آن زمان یک سوژه بزرگ بود ، هر کسی که میخواست در مقابل ظلم قیام بکند ، شعارش یا لثاراتالحسین ( 1 ) بود امروز هم حسین بن علی ( علیهماالسلام ) یک سوژه بزرگ است ، سوژهای برای امر به معروف و نهی از منکر ، برای اقامه نماز ، برای زنده کردن اسلام ، برای اینکه احساسات و عواطف عالیه اسلامی در وجود ما احیاء بشود . با وجودی که عرایض دیگری در اینباره دارم در همین جا به عرایضم خاتمه میدهم و بر میگردم به آیهای که در ابتدا خواندم . آیه عجیبی است : « یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم غ(2). ایها الناس ! این دعوت پیغمبر ( ص ) را اجابت کنید ، میخواهد شما را زنده کند . حیات یک ملت به داشتن ثروت زیاد نیست ، حتی به علم هم نیست ، علم به تنهایی کافی نیست که یک ملت را زنده بکند ، بلکه حیات ملت به این است که آن ملت شخصیتی را در خودش احساس بکند . ای بسا ملتهای عالم که شخصیت ندارند ، و ای بسا ملتهای جاهل که شخصیت خودشان را حفظ کردهاند . اگر الجزایریها بعد از صدو پنجاه سال مبارزه توانستند استعمار فرانسه را به زانو در آورند و به استقلال برسند ، برای این بود که در آنها یک حماسه وجود داشت ، یک احساسمنش وجود داشت . اگر در آن طرف مشرق زمین ، ملت دیگری ( 1 ) دارد با قویترین و ثروتمندترین ملتهای جهان مبارزه میکند ، چرا مبارزه میکند ؟ آیا عدد یا ثروتش با آنها مبارزه میکند ؟ ابدا . احساس شخصیت و منش آن ملت مبارزه میکند . میگوید : من ترا به آقائی قبول ندارم ، من یا باید زنده باشم روی پای خودم باشم و کسی بر من حکومت نکند ، و یا باید نباشم . در حماسه حسینی آن کسی که بیش از همه این درس را آموخت و بیش از همه این پرتو حسینی بر روح مقدس او تابید ، خواهر بزرگوارش زینب سلاماللهعلیها بود . راستی که موضوع عجیبی است ، زینب با آن عظمتی که از اول داشته است و آن عظمت را در دامن زهرا علیه السلام و از تربیت علی علیه السلام بدست آورده بود ، در عین حال زینب بعد از کربلا ، با زینب قبل از کربلا متفاوت است ، یعنی زینب بعد از کربلا یک شخصیت و عظمت بیشتری دارد . ما میبینیم در شب عاشورا ، زینب یکی دو نوبت حتی نمیتواند جلوی گریهاش را بگیرد ، یکبار آنقدر گریه میکند که بر روی دامن حسین بیهوش میشود ، و حسین علیهالسلام با صحبتهای خود زینب را آرام میکند . « لا یذهبن حلمک الشیطان » (2) . خواهر عزیزم ! مبادا هوس شیطانی بر تو مسلط بشود و حلم را از تو برباید ، صبر و تحمل را از تو برباید . وقتی حسین ( ع ) به زینب ( س ) میفرماید که چرا این طور میکنی ، مگر تو شاهد و ناظر وفات جدم نبودی ؟ جد من از من بهتر بود ، پدر ما از ما بهتر بود ، برادر همین طور ، مادر همین طور ، زینب با حسین ( ع ) این چنین صحبت میکند : برادر جان ! همه آنها اگر رفتند بالاخره من پناهگاهی غیر از تو داشتم ، ولی با رفتن تو برای من پناهگاهی باقی نمیماند . اما همینکه ایام عاشورا سپری میشود و زینب ، حسین علیهالسلام را با آن روحیه قوی و نیرومند و با آن دستورالعملها میبیند ، زینب ( س ) دیگری میشود که دیگر احدی در مقابل او کوچکترین شخصیتی ندارد . امام زین العابدین ( ع ) فرمود : ما دوازده نفر بودیم و تمام ما دوازده نفر را بیک زنجیر بسته بودند که یک سر زنجیر به بازوی من و سر دیگر آن به بازوی عمهام زینب بسته بود . میگویند تاریخ ورود اسرا به شام دوم ماه صفر بوده است . بنابراین بیست و دو روز از اسارت زینب ( س ) گذشته است ، بیست و دو روز رنج متوالی کشیده است که با این حال او را وارد مجلس یزید بن معاویه میکنند ، یزیدی که کاخ اخضر او یعنی کاخ سبزی که معاویه در شام ساخته بود ، آنچنان بارگاه مجللی بود که هر کس با دیدن آن بارگاه و آن خدم و حشم و طنطنه و دبدبه ، خودش را میباخت . بعضی نوشتهاند که افراد میبایست از هفت تالار میگذشتند تا به آن تالار آخری میرسیدند که یزید روی تخت مزین و مرصعی نشسته بود و تمام اعیان و اشراف و اعاظم سفرای کشورهای خارجی نیز روی کرسیهای طلا یا نقره نشسته بودند . در چنین شرایطی این اسراء را وارد میکنند و همین زینب ( س ) اسیر رنج دیده و رنج کشیده ، در همان محضر چنان موجی در روحش پیدا شد و چنان موجی در جمعیت ایجاد کرد که یزید معروف به فصاحت و بلاغت را لال کرد . یزید شعرهای ابنزبعری را با خودش میخواند ، و به چنین موقعیتی که نصیبش شده است افتخار میکند . زینب فریادش بلند میشود : « اظننت یا یزید حیث اخذت علینا اقطار الارض و آفاق السماء فاصبحنا نساق کما تساق الاساری ان بنا علی الله هوانا و بک علیه کرامه » ؟ ( 1 ) ای یزید ! خیلی باد به دماغت انداختهای « شمخت بانفک » ( 2 ) ! تو خیال میکنی اینکه امروز ما را اسیر کردهای و تمام اقطار زمین را بر ما گرفتهای ، و ما در مشت نوکرهای تو هستیم ، یک نعمت و موهبتی از طرف خداوند بر تو است ؟ ! به خدا قسم تو الان در نظر من بسیار کوچک و حقیر و بسیار پست هستی ، و من برای تو یک ذره شخصیت قائل نیستم . ببینید اینها مردمی هستند که بجز ایمان و شخصیت روحی و معنوی همه چیزشان را از دست دادهاند . آن وقت شما توقع ندارید که یک همچون شخصیتی مانند شخصیت زینب ( س ) چنین حماسهای بیافریند ، و در شام انقلاب به وجود بیاورد ؟ همان طور که انقلاب هم به وجود آورد . یزید مجبور شد در همان شام روش خودش را عوض بکند و محترمانه اسراء را به مدینه بفرستد ، بعد تبری بکند و بگوید خدا لعنت کند ابن زیاد را ، من چنان دستوری نداده بودم ، او از پیش خود این کار را کرد . چه کسی این کار را کرد ؟ زینب ( س ) چنین کاری را کرد . در آخر جملههایش اینطور فرمود : « یا یزید کد کیدک واسع سعیک ناصب جهدک فوالله لا تمحو ذکرنا و لا تمیت وحینا » ( 1 ) . زینب علیهاسلام به کسی که مردم با هزار ترس و لرز به او یا امیرالمؤمنین میگفتند ، خطاب میکند که یا یزید به تو میگویم ، هر حقهای که میخواهی بزن و هرکاری که میتوانی انجام بده ، اما یقین داشته باش که اگر میخواهی نام ما را در دنیا محو بکنی ، نام ما محو شدنی نیست ، آنکه محو و نابود میشود تو هستی . چنان خطبهای در آن مجلس خواند که یزید لال و ساکت باقی ماند و خشم سراسر وجود آن مرد شقی و لعین را فرا گرفت و برای اینکه دل زینب ( س ) را آتش بزند و زبان او را ساکت کند ، و برای اینکه زینب منقلب بشود ، دست به یک عمل ناجوانمردانه زد ، با عصای خیزران خود به لب و دندان اباعبدالله ( ع ) اشاره کرد . لا حول و لا قوش الا بالله العلی العظیم
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بازدیدهای امروز:
10 بازدید
بازدیدهای دیروز:
1 بازدید
مجموع بازدیدها:
36400 بازدید
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
درباره من