بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین باری الخلائق اجمعین و الصلوه والسلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و آله و سلم و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین ، « الذین یبلغون رسالات الله و یخشونه و لا یخشون احدا الا الله و کفی بالله حسیبا »( 1 ) . دیشب وعده دادم که امشب که شب عاشورا است ، تا آنجا که برای من مقدور است و حضور ذهن دارم ، درباره روشها و کیفیات تبلیغی ( به معنی صحیح آن ) نهضت حسینی ، عرایضی برای شما عرض بکنم . ولی ابتداء ، مقدمه کوتاهی را که زمینهای است برای پی بردن به ارزش به اصطلاح تاکتیکهای تبلیغاتیای که اباعبدالله علیه السلام به کار بردهاند ، عرض میکنم . در تاریخ اسلام ، در پنجاه ساله بین وفات رسول خدا و شهادت حسین بن علی علیهالسلام ، جریانات و تحولات فوق العادهای رخ داد . محققین امروز ، آنهائی که به اصول جامعه شناسی آگاه هستند ، متوجه نکتهای شدهاند . مخصوصا عبدالله علائلی با اینکه سنی است ، شاید بیشتر از دیگران روی این مطلب تکیه میکند . میگوید : بنیامیه برخلاف همه قبائل عرب ( قریش و غیر قریش ) تنها یک نژاد نبودند ، نژادی بودند که طرز کار و فعالیتشان شبیه طرز کار یک حزب بود ، یعنی افکار خاص اجتماعی داشتند ، تقریبا نظیر یهود و در عصر ما و بلکه در طول تاریخ که نژادی هستند با یک فکر و ایده خاص که برای رسیدن به ایده خودشان گذشته از هماهنگیای که میان همه افرادشان وجود دارد ، نقشه و طرح دارند . قدمای مورخین ، بنیامیه را بصورت یک نژاد زیرک و شیطان صفت معرفی کردهاند . و امروز با این تعبیر از آنها یاد میکنند که بنی امیه همان گروهی هستند که با ظهور اسلام ، بیش از هر جمعیت دیگری احساس خطر کردند و اسلام را برای خودشان خطری عظیم شمردند و تا آنجا که قدرت داشتند با اسلام جنگیدند ، تا هنگام فتح مکه که مطمئن شدند دیگر مبارزه با اسلام فایده ندارد ، لذا آمدند و اسلام ظاهری اختیار کردند و به قول عمار یاسر : ما اسلموا و لکن . . و پیغمبر اکرم هم با آنها معامله مؤلفه قلوبهم میکرد ، یعنی مردمی که اسلام ظاهری دارند ولی اسلام در عمق روحشان نفوذ نکرده است . پیغمبر اکرم در زمان خودش نیز هیچ کار اساسی را به بنی امیه واگذار نکرد ولی بعد از پیغمبر تدریجا بنی امیه در دستگاههای اسلامی نفوذ کردند ، و بزرگترین اشتباه تاریخی و سیاسی که در زمان عمربن خطاب رخ داد ، این بود که یکی از پسران ابوسفیان به نام یزید والی شام شد و بعد از او معاویه حاکم شام شد و بیست سال یعنی تا آخر حکومت عثمان بر شامات که مشتمل بر سوریه فعلی و قسمتی از ترکیه فعلی و لبنان فعلی و فلسطین فعلی بود ، حکومت میکرد . در اینجا یک جای پا و به اصطلاح جای مهری برای بنیامیه پیدا شد و چه جای مهر اساسی ای ! عثمان که خلیفه شد گو اینکه با سایر بنی امیه از نظر روحی تفاوتهایی داشت ( آدم خاصی بود ، با ابوسفیان متفاوت بود ) ولی بالاخره اموی بود . باری ، پای بنی امیه بطور وسیعی در دستگاه اسلامی باز شد . بسیاری از مناصب مهم اسلامی مانند حکومتهای مهم و بزرگ مصر ، کوفه و بصره ، به دست بنی امیه افتاد . حتی وزارت خود عثمان به دست مروان حکم افتاد . این ، قدم بس بزرگی بود که بنی امیه به طرف مقاصد خودشان پیش رفتند . معاویه هم روز به روز وضع خودش را تحکیم میکرد . تا زمان عثمان اینها فقط دو نیرو در اختیار داشتند ، یکی پستهای مهم سیاسی ، قدرت سیاسی و دیگر ، بیت المال ، قدرت اقتصادی . با کشته شدن عثمان ، معاویه ، نیروی دیگری را هم در خدمت خودش گرفت و آن اینکه ، یک مرتبه داستان خلیفه مقتول و مظلوم را مطرح کرد و احساس دینی و مذهبی گروه زیادی از مردم را ( لااقل در همان منطقه شامات ) در اختیار گرفت . میگفت : خلیفه مسلمین ، خلیفه اسلام ، مظلوم کشته شد ، « من قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا ( 1 ) ، انتقام خون خلیفه مظلوم واجب است ، باید گرفت . احساسات دینی صدها هزار و شاید میلیونها نفر از مردم را به نفع مقاصد خویش در اختیار گرفت . خدا میداند که معاویه در روضه عثمان خواندنهای خود ، چقدر از مردم اشک گرفته است ، آن ، در زمان خلفای پیش از عثمان ، آن هم دوره عثمان ، این هم در قتل عثمان که تقریبا مقارن است با خلافت علی علیه السلام . بعد از شهادت علی علیه السلام ، معاویه خلیفه مطلق مسلمین شد و دیگر همه قدرتها در اختیار او قرار گرفت . در اینجا یک قدرت چهارم را نیز توانست استخدام بکند و آن این بود که شخصیتهای دینی و به اصطلاح امروز روحانیت را اجیر خودش کرد . از آن روز بود که یک مرتبه شروع کردند به جعل و وضع حدیث در مدح عثمان و حتی مقداری در مدح شیخین ، چون معاویه ، این را به نفع خودش میدانست و به ضرر علی علیه السلام . و چه پولها که در این راه مصرف و خرج شد . علی علیه السلام در کلمات خودشان به خطر عظیم بنیامیه اشارهها کردهاند . خطبهای است که اول آن راجع به خوارج است و در اواخر عمرشان هم انشاء کردهاند . میفرمایند : « فانا فقات عین الفتنه » ( 1 ) من بودم که چشم فتنه را در آوردم ( مقصود داستان خوارج است ) ، یک مرتبه در وسط کلام گریز میزنند به بنی امیه : « الا و ان اخوف الفتن عندی علیکم ، فتنه بنیامیه فانها فتنه عمیاء مظلمه » ( 2 ) ولی فتنه و داستان خوارج آنقدر خطر بزرگی نیست ، یعنی بزرگ است اما از آن بزرگتر و خطرناکتر ، فتنه بنیامیه است . درباره فتنه بنی امیه ایشان کلمات زیادی دارند . یکی از خصوصیاتی که علی علیه السلام برای بنی امیه ذکر میکند این است که میگوید مساوات اسلامی به دست اینها بکلی پایمال خواهد شد و آنچه که اسلام آورده بود که مردم همه برابر یکدیگر هستند دیگر در دوره بنی امیه وجود نخواهد داشت . مردم تقسیم خواهند شد به آقا و بنده و شما ( مردم ) ، بنده آنها در عمل خواهید بود . در جملهای چنینمیفرماید : « حتی لا یکون انتصار احدکم منهم الا کانتصار العبد من ربه » ( 1 ) که خلاصهاش این است که برخورد شما با اینها شبیه برخورد یک بنده با آقا خواهد بود ، آنها همه آقا خواهند بود و شما حکم برده و بنده را خواهید داشت ، که در این زمینه مطلب خیلی زیاد است . دوم چیزی که باز در کلمات امیرالمؤمنین ، در پیش بینیهای ایشان آمده است که بعد رخ داد ، سر به نیست شدن ، به اصطلاح روشنفکران بعد از ایشان است . تعبیر حضرت چنین است : « عمت خطتها و خصت بلیتها » ( 2 ) این بلیهای است که همه جا را میگیرد ولی گرفتاریهایش اختصاص به یک طبقه معین پیدا میکند . تعبیر حضرت تعبیر بسیار عالی و خوبی است . این طور میفرمایند : « و اصاب البلاء من ابصر فیها ، و اخطا البلاء من عمی عنها » ( 3 ) . هر کس که بصیرتی داشته باشد و به قول امروز روشنفکر باشد ، هر کس که فهم و درکی داشته باشد ، این بلا و فتنه ، او را میگیرد . زیرا نمیخواهند آدم چیز فهمی وجود داشته باشد . و تاریخ نشان میدهد که بنیامیه افراد به اصطلاح روشنفکر و دراک آن زمان را درست مثل مرغی که دانهها را جمع بکند ، یکی یکی جمع میکردند و سر به نیست مینمودند . و چه قتلهای فجیعی در این زمینه انجام دادند . مسئله سوم ، هتک حرمتهای الهی است . دیگر حرامی باقی نمیماند مگر اینکه اینها مرتکب خواهند شد و عقد و بستهای از اسلام باقی نمیماند جز اینکه باز میکنند : « لا یدعو لله محرما الا استحلوه و لا عقدا الا حلوه » ( 1 ) . چهارم اینکه مسئله به این جا پایان نمیگیرد ، بلکه عملا با اسلام مخالفت میکنند و برای اینکه مردم را واژگونه کنند ، اسلام را واژگونه میکنند . « و لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا » ( 2 ) . اسلام را میپوشانند به تن مردم امام آنچنان که پوستینی را وارونه بپوشانند . شما میدانید که خاصیت پوستین یعنی گرم کردن و نیز زیبایی نقش و نگارهای آن وقتی بروز میکند که آن را درست بپوشند . اگر پوستین را وارونه بپوشند ، یک ذره گرما ندارد و بعلاوه یک امر وحشتناکی میشود که مورد تمسخر افراد قرار میگیرد . علی علیه السلام که شهید شد برخلاف پیش بینیهای معاویه که علی با کشته شدنش تمام میشود ، به صورت یک سمبل در جامعه زنده شد ، اگر چه به عنوان یک فرد کشته شد . یعنی فکر علی بعد از مردنش بیشتر گسترش یافت و بعد شیعهها در مقابل حزب اموی دور همدیگر جمع شدند ، همفکریها پیدا شد و در واقع آن وقت بود که شیعه علی به صورت یک جمعیت متشکل در آمد . معاویه در دوره خودش مبارزات زیادی با فکر علی علیه السلام کرد ، سب و لعنها بالای منبر برای علی میشد . بخشنامه کرده بودند که در سراسر کشور اسلامی در نماز جمعهها علی علیه السلام را لعن بکنند . و این علامت این است که علی علیه السلام به صورت یک نیرو و یک سمبل و یک فکر و عقیده و ایمان در روح مردم زنده بود و وجود داشت . این مرد برای مبارزه با فکر و روح علی کارها انجام داد ، یکی را مسموم کرد ، سر دیگری را روی نیزه کرد ، اینها به جای خودش ، ولی معاویه یک ظاهری را برای فریب مردم حفظ میکرد . تا دوره یزید میرسد که دیگر تشت رسوایی ، از بام میافتد . و انصاف این است که یزید از نظر سیاست اموی هم یک غلط بود ، یعنی کسی بود که نتوانست سیاست اموی را اعمال بکند ، بلکه کاری کرد که پرده امویها را درید . در این شرایط است که اباعبدالله نهضت خودشان را آغاز میکنند . حالا مقداری راجع به نهضت ایشان برای شما عرض میکنم . مطلبی را میگویم ، شما تامل بفرمائید ، ببینید این طور هست یا نه . همان طور که کلمات و آیات قرآن از لحاظ لفظی و فصاحت و بلاغت و روانی ، نوعی خاص از آهنگها را به آسانی میپذیرد و این خود ، آیت بسیار بزرگی برای نفوذ قرآن بر دلها بوده و هست ، انسان وقتی تاریخ حادثه عاشورا را میخواند ، استعدادی برای شبیه سازی در آن میبیند . همان طور که قرآن برای آهنگ پذیری ساخته نشده ولی این طور هست ، حادثه کربلا هم برای شبیه سازی ساخته نشده ولی این طور هست . من نمیدانم ، شاید شخص اباعبدالله در این مورد نظر داشته . البته این مطلب را اثبات نمیکنم ولی نفی هم نمیکنم . داستان کربلا در هزار و دویست سال پیش روی صفحه کتاب آمده ، یک وقتی آمده که کسی فکر نمیکرده که این حادثه این قدر گسترش پیدا خواهد کرد . متن تاریخ این حادثه گویی اساسا برای یک نمایشنامه نوشته شده است ، شبیه پذیر است ، گویی دستور دادهاند که آن را برای صحنه بودن بسازند . شهادتهای فجیع ما زیاد داریم ولی این داستان به این شکل آیا میتواند تصادف باشد و تعمد نباشد و اباعبدالله به این مطلب توجه نکرده باشد ؟ من نمیدانم ، ولی بالاخره قضیه این طور است و باور هم نمیکنم که تعمدی در کار نباشد . از امام تقاضای بیعت میکنند ، بعد از سه روز امام حرکت میکند و میرود به مکه و به اصطلاح مهاجرت میکند و در مکه که حرم امن الهی است ، سکنی میگزیند و شروع به فعالیت میکند . چرا به مکه رفت ؟ آیا به این جهت که مکه حرم امن الهی بود و معتقد بود که بنی امیه مکه را محترم خواهند شمرد ؟ یعنی درباره بنی امیه ، چنین اعتقاد داشت که اگر سیاستشان اقتضا بکند و بخواهند او را در مکه بکشند ، اینکار را نمیکنند ؟ یا نه ، رفتن به مکه اولا برای این بود که خود این مهاجرت ، اعلام مخالفت بود . اگر در مدینه میماند و میگفت من بیعت نمیکنم صدایش آنقدر به عالم اسلام نمیرسید . بدین جهت هم گفت بیعت نمیکنم و هم اهل بیتش را حرکت داد و برد به مکه . این بود که صدایش در اطراف پیچید که حسین بن علی حاضر به بیعت نشد و لذا از مدینه به مکه رفت . خود این ، به اصطلاح ( اگر تعبیر درست باشد ) یک ژست تبلیغاتی بود برای رساندن هدف و پیام خودش به مردم . از این بالاتر که عجیب و فوق العاده است اینکه امام حسین علیه السلام در سوم شعبان وارد مکه میشود ، و ماههای رمضان ، شوال ، ذی القعده و ذی الحجه ( تا هشتم این ماه ) یعنی ایامی که عمره مستحب است و مردم از اطراف و اکناف به مکه میآیند را در آنجا میماند . کم کم فصل حج میرسد ، مردم از اطراف و اکناف و حتی از اقصا بلاد خراسان به مکه میآیند . روز ترویه میشود یعنی روز هشتم ذی الحجه ، روزی که همه برای حج از نو لباس احرام میپوشند و میخواهند به منی و عرفات بروند و اعمال حج را انجام بدهند . ناگهان ، امام حسین علیه السلام اعلام میکند که من میخواهم بطرف عراق بروم ، من میخواهم به طرف کوفه بروم . یعنی در چنین شرایطی پشت میکند به کعبه ، پشت میکند به حج ، یعنی من اعتراض دارم . اعتراض و انتقاد و عدم رضایت خودش را به این وسیله و به این شکل اعلام میکند . یعنی این کعبه دیگر در تسخیر بنی امیه است ، حجی که گردانندهاش یزید باشد ، برای مسلمین فایدهای نخواهد داشت . این پشت کردن به کعبه و اعمال حج در چنین روزی و اینکه بعد بگوید من برای رضای خدا رو به جهاد میکنم و پشت به حج ، رو به امر به معروف میکنم و پشت به حج ، این ، یک دنیا معنی داشت ، کار کوچکی نبود . ارزش تبلیغاتی ، اسلوب ، روش و متدکار در اینجا به اوج خود میرسد . سفری را در پیش میگیرد که همه عقلا ( یعنی عقلایی که بر اساس منافع قضاوت میکنند ) آن را از نظر شخص امام حسین ناموفق پیش بینی میکنند . یعنی پیش بینی میکنند که ایشان در سفر کشته خواهند شد . و امام حسین در بسیاری از موارد ، پیش بینی آنها را تصدیق میکند ، میگوید : خودم هم میدانم . میگویند پس چرا زن و بچه را همراه خودت میبری ؟ میگوید : آنها را هم باید ببرم . بودن اهل بیت امام حسین علیه السلام در صحنه کربلا ، صحنه را بسیار بسیار داغتر کرد . و در واقع امام حسین علیه السلام یک عده مبلغ را طوری استخدام کرد که بعد از شهادتش ، آنها را با دست و نیروی دشمن تا قلب حکومت دشمن یعنی شام فرستاد . این خودش یک تاکتیک عجیب و یک کار فوق العاده است . همه برای این است که این صدا هر چه بیشتر به عالم برسد ، بیشتر به جهان آن روز اسلام برسد و بیشتر ابعاد تاریخ و ابعاد زمان را بشکافد و هیچ مانعی در راه آن وجود نداشته باشد . در بین راه کارهای خود امام حسین ، نمایشهایی از حقیقت اسلام است ، از مروت ، انسانیت ، از روح و حقانیت اسلام است . اینها همه جای خودش . ببینید ! این شوخی نیست . در یکی از منازل بین راه حضرت دستور میدهند آب زیاد بردارید . هر چه مشک ذخیره دارید پر از آب کنید و بر هر چه مرکب و شتر همراهتان است که آنها را یدک میکشید ، بار آب بزنید . ( پیش بینی بوده است ) . در بین راه ناگهان یکی از اصحاب فریاد میکشد : لا حول و لا قوه الا بالله ، یا : لا اله الا الله یا : « انا لله و انا الیه راجعون »( ذکری میگوید ) میگویند چه خبر است ؟ میگوید من به این سرزمین آشنا هستم ، سرزمینی است که در آن نخل نبوده ، مثل اینکه از دور نخل دیده میشود ، شاخه نخل است ، میفرماید خوب دقت کنید . آنهایی که چشمهایشان تیزتر است میگویند : نه آقا نخل نیست ، آنها پرچم است ، انسان است ، اسب است که از دور دارد میآید ، اشتباه میکنید ، خود حضرت نگاه میکند ، میگوید راست میگوئید ، کوهی است در سمت چپ شما ، آن کوه را پشت خودتان قرار بدهید . حر است با هزار نفر . حسین علیه السلام مثل پدرش علی علیه السلام ( در داستان صفین ) است که از این جور فرصتها به طور ناجوانمردانه استفاده نمیکند . بلکه از نظر او ، اینجا جائی است که باید مروت و جوانمردی اسلامی را نشان بدهد ، فورا میفرماید : آن آبها را بیاورید و اسبها را سیراب کنید ، افراد را سیراب کنید . حتی خودشان مراقبت میکنند که حیوانهای اینها کاملا سیراب شوند . یک نفر میگوید مشکی را در اختیار من قرار داد که نتوانستم درش را باز کنم ، خود حضرت آمدند و با دست خویش در مشک را باز کردند و به من دادند . حتی اسبها که آب میخوردند ، فرمود : اینها اگر خسته باشند ، با یک نفس سیر نمیخورند ، بگذارید با دو نفس ، سه نفس آب بخورند . همچنین در کربلا در همان نهایت شدتها مراقب است که ابتدای به جنگ نکند . مسئله دیگر این است که من با آقای محترم نویسنده شهید جاوید که دوست قدیمی ماست صحبت میکردم ، با نظر ایشان موافق نبودم به ایشان گفتم چرا خطبههای امام حسین بعد از اینکه ایشان از نصرت مردم کوفه مایوس میشوند و معلوم میشود که دیگر کوفه در اختیار پسر زیاد قرار گرفت و مسلم کشته شد ، داغتر میشود ؟ ممکن است کسی بگوید امام حسین خودش دیگر راه برگشت نداشت ، بسیار خوب ، راه برگشت نداشت ، ولی چرا در شب عاشورا بعد از آنکه به اصحابش فرمود من بیعتم را از شما برداشتم و آنها گفتند خیر ، ما دست از دامن شما بر نمیداریم ، نگفت اصلا ماندن شما در اینجا حرام است ، برای اینکه آنها میخواهند مرا بکشند ، به شما کاری ندارند ، اگر بمانید ، خونتان بیجهت ریخته میشود و این حرام است ؟ چرا امام حسین نگفت واجب است شما بروید ؟ بلکه وقتی آنها پایداریشان را اعلام کردند ، امام حسین آنان را فوق العاده تایید کرد و از آن وقت بود که رازهایی را که قبلا به آنها نمیگفت ، به آنان گفت . در شب عاشورا که مطلب قطعی است ، حبیب بن مظاهر را میفرستد در میان بنیاسد که اگر باز هم میشود عدهای را بیاورد . معلوم بود که میخواست بر عددکشتگان افزوده شود ، چرا که هر چه خون شهید بیشتر ریخته شود این ندا بیشتر به جهان و جهانیان میرسد . در روز عاشورا ، حر میآید توبه میکند بعد میآید خدمت اباعبدالله ، حضرت میفرماید از اسب بیا پائین ، میگوید نه آقا اجازه بدهید من خونم را در راه شما بریزم ، خونت را در راه ما بریز یعنی چه ؟ آیا یعنی اگر تو کشته شوی ، من نجات پیدا میکنم ؟ من که نجات پیدا نمیکنم . و حضرت به هیچ کس چنین چیزی نگفت . اینها نشان میدهد که اباعبدالله علیهالسلام ، خونین شدن این صحنه را میخواست و بلکه خودش آن را رنگ آمیزی میکرد . اینجاست که میبینیم قبل از عاشورا ، صحنههای عجیبی به وجود میآید که گویی آنها را عمدا به وجود آوردهاند تا مطلب بیشتر نمایانده شود ، بیشتر نمایش داده بشود . اینجاست که جنبه شبیه پذیری قضیه ، خیلی زیاد میشود . خدا رحمت کند مرحوم آیتی ، دوست عزیزمان را ( امشب به یاد او افتادیم ) ، در کتاب بررسی تاریخ عاشورا روی نکتهای خیلی تکیه کرده است ، تعبیر ایشان این است ، میگوید : رنگ خون از نظر تاریخی ثابت ترین رنگهاست ، در تاریخ و در مسائل تاریخی آن رنگی که هرگز محو نمیشود رنگ قرمز است ، رنگ خون است و حسین بن علی علیه السلام تعمدی داشت که تاریخ خودش را با این رنگ ثابت و زایل نشدنی بنویسد ، پیام خود را با خون خویش نوشت . شنیده شده که افرادی در حال از بین رفتن با خون خودشان مطلبی نوشتهاند و پیام دادهاند . معلوم است که این خودش اثر دیگری دارد که کسی با خون خود پیام و حرف خویش را بنویسد . در عرب جاهلیت رسم بود و گاهی اتفاق میافتاد که قبائلی که میخواستند با یکدیگر پیمان ناگسستنی ببندند ، یک ظرف خون میآوردند ( البته نه خون خودشان ) و دستشان را در آن میکردند . میگفتند : این پیمان دیگر هرگز شکستنی نیست ، پیمان خون است و پیمان خون شکستنی نیست . حسین بن علی علیه السلام در روز عاشورا گوئی رنگ آمیزی میکند ، اما رنگ آمیزی با خون . برای اینکه رنگی که از هر رنگ دیگر ثابتتر است در تاریخ ، همین رنگ است . تاریخ خودش را با خون مینویسد . گاهی میشنویم یا در کتابهای تاریخی میخوانیم که بسیاری از سلاطین و پادشاهان ، افرادی که این اشتها را داشتهاند که نامشان در تاریخ ثبت شود ، در صدها سال پیش ، در یک لوحه فلزی یا سنگی حک کردهاند که منم فلانی ، پسر فلان کس ، از نژاد خدایان . منم کسی که فلان شخص آمد پیش من زانو زد و . . . حالا چرا پیام خودش را روی سنگ یا فلز ثبت میکند ؟ برای اینکه از بین نرود ، باقی بماند . به همان نشانی که ما میبینیم ، تاریخ ، آنها را زیر خروارها خاک مدفون کرد و احدی از آنها اطلاع پیدا نکرد تا و یاور میخواست که باز هم بیاید کشته بشود . این است که حضرت « هل من ناصر ینصرنی » میفرمود . صدایشان رسید به خیمهها ، زنها گریستند ، فریاد گریهشان بلند شد . امام حسین علیه السلام ، برادرشان حضرت ابوالفضل و یک نفر دیگر از اهل بیت را فرستادند ، فرمودند بروید زنها را ساکت کنید ، آنها آمدند و ساکت کردند . بعد خودشان برگشتند به خیام حرم ، اینجاست که طفل شیر خوارشان را به دست ایشان میدهند . این طفل در بغل عمهاش زینب خواهر مقدس اباعبدالله است . حضرت این طفل را در بغل میگیرد . اباعبدالله نفرمود خواهرجان چرا در میان این بلوا ، در فضایی که هیچ امنیتی ندارد و از آن طرف تیر پرتاب میشود و دشمن کمین کرده این طفل را آوردی ، بلکه او را در بغل گرفت و در همین حال تیری از سوی دشمن میآید و به گلوی طفل مقدس اصابت میکند . اباعبدالله چه میکند ؟ ببینید رنگ آمیزی چگونه است ؟ تا این طفل این چنین شهید میشود ، دست میبرد و یک مشت خون پر میکند و به طرف آسمان میپاشد که ای آسمان ببین و شاهد باش ! در آن لحظات آخر که ضربات زیادی بر بدن مقدس اباعبدالله وارد شده بود که دیگری روی زمین افتاده بود و بر روی زانوهایش حرکت میکرد و بعد از مقداری حرکت ، میافتاد و دوباره بر میخواست ، ضربتی به گلوی ایشان اصابت میکند . نوشتهاند باز دست مبارکش را پر از خون کرد و به سر و صورتش مالید و گفت من میخواهم به ملاقات پروردگار خود بروم . اینها صحنه های تکان دهنده صحرای کربلاست ، قضایایی است که پیام امام حسین را برای همیشه در دنیا جاوید و ثابت و باقی ماندنی میکند . در عصر تاسوعا دشمن حمله میکند . حضرت ، برادرشان ابوالفضل را میفرستند و به او میفرمایند : من میخواهم امشب را با خدای خودم راز و نیاز کنم و نماز بخوانم ، دعا و استغفار کنم ، تو به هر زبانی که میخواهی امشب اینها را منصرف کن تا فردا . البته با آنها خواهیم جنگید . آنها بالاخره منصرف میشوند . اباعبدالله علیه السلام در شب عاشورا چندین کار انجام داد که تاریخ نوشته است . یکی از کارها این بود که به اصحاب ( مخصوصا افرادی که اهل این فن بودند ) دستور داد که همین امشب ، شمشیرها و نیزههایتان را آماده کنید ، و خودشان هم سرکشی میکردند . مردی بود به نام جون که اهل این کار یعنی اصلاح اسلحه بود . حضرت میرفتند و از کار او سرکشی میکردند . کار دیگری که اباعبدالله در آن شب کردند ، این بود که دستور دادند که همان شبانه خیمهها را که از هم دور بودند نزدیک یکدیگر قرار دهند ، و آنچنان نزدیک آوردند که طنابهای خیمهها در داخل یکدیگر فرو رفت بگونهای که عبور یک نفر از بین دو خیمه ممکن نبود . بعد هم دستور دادند خیمه ها را به شکل هلال نصب کنند و همان شبانه در پشت خیمهها گودالی حفر کنند بطوری که اسبها نتوانند از روی آن بپرند و دشمن از پشت حمله نکند . همچنین دستور داد مقداری از خار و خاشاکهایی که در آنجا زیاد بود را انباشته کنند تا صبح عاشورا آنها را آتش بزنند که تا اینها زنده هستند ، دشمن نتواند از پشت خیمهها بیاید یعنی فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند و از پشت بزرگوارش ابوالفضل العباس بود . اینجا است که باز سخنانی واقعا تاریخی و نمایشنامهای میشنویم . هر کدام به تعبیری حرفی میزنند ، یکی میگوید آقا ! اگر مرا بکشند و بعد بدنم را آتش بزنند و خاکسترم را به باد بدهند و دو مرتبه زنده بکنند و هفتاد بار چنین کاری را تکرار بکنند ، دست از تو بر نمیدارم ، این جان نا قابل ما قربان تو نیست . آن یکی میگوید اگر مرا هزار بار بکشند و زنده کنند، دست از دامن تو بر نمیدارم . حضرت هر کاری که لازم بود انجام دهد تا افراد خالصا و مخلصا در آنجا بمانند، انجام داد. مردی بود که اتفاقا در همان ایام محرم به او خبر رسید که پسرت در فلان جنگ به دست کفار اسیر شده ، خوب جوانش بود ، و معلوم نبود چه بر سرش میآید . گفت من دوست نداشتم که زنده باشم و پسرم چنین سرنوشتی پیدا بکند . خبر رسید به اباعبدالله که برای فلان صحابی شما چنین جریانی رخ داده است . حضرت او را طلب کردند ، از او تشکر نمودند که تو مرد چنین و چنان هستی . پسرت گرفتار است ، یک نفر لازم است برود آنجا پولی ، هدیهای ببرد و به آنها بدهد تا اسیر را آزاد بکنند . کالاهایی ، لباسهایی در آنجا بود که میشد آنها را تبدیل به پول کرد . فرمود اینها را میگیری و میروی در آنجا تبدیل به پول میکنی بعد میدهی بچهات را آزاد میکنی . تا حضرت این جمله را فرمود ، او عرض کرد : اکلتنی السباع حیا ان فارقتک ( 1 ) درندههای بیابان زنده زنده مرا بخورند اگر من چنین کاری بکنم . پسرم گرفتار است ، باشد ، مگر پسر من از شما عزیزتر است ؟ ! در آن شب بعد از آن اتمام حجتها وقتی که همه یکجا و صریحا اعلام وفاداری کردند و گفتند ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد ، یکدفعه صحنه عوض شد ، امام علیه السلام فرمود حالا که این طور است ، بدانید که ما کشته خواهیم شد . همه گفتند الحمدلله ، خدا را شکر میکنیم برای چنین توفیقی که به ما عنایت کرد ، این برای ما مژده است ، شادمانی است . طفلی در گوشهای از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت . این طفل پیش خودش شک کرده که آیا این کشته شدن شامل من هم میشود یا نه . از طرفی حضرت فرمود تمام شما که در اینجا هستید ، ولی ممکن است من چون کودک و نابالغ هستم مقصود نباشم . رو کرد به اباعبدالله و گفت : یا عماه ! عمو جان ! و انا فی من قتل ؟ آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود ؟ نوشتهاند اباعبدالله در اینجا رقت کرد و به این طفل که جناب قاسم بن الحسن است ، جوابی نداد . از او سؤالی کرد ، فرمود : پسر برادر ! تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم ، اول بگو : « کیف الموت عندک »؟ مردن پیش تو چگونه است ، چه طعم و مزهای دارد ؟ عرض کرد : « یا عماه احلی من العسل » ، از عسل برای من شیرینتر است . تو اگر بگویی که من فردا شهید میشوم ، مژدهای به من دادهای . فرمود بله فرزند برادر ، « اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم » ولی بعد از آنکه به درد سختی مبتلا خواهی شد ، بعد از یک ابتلای بسیار بسیار سخت . گفت خدا را شکر ، الحمد لله که چنین حادثهای رخ میدهد . حالا شما ببینید با توجه به این سخن اباعبدالله ، فردا چه صحنه طبیعی عجیبی به وجود میآید . بعد از شهادت جناب علی اکبر ، همین طفل سیزده ساله میآید خدمت اباعبدالله در حالی که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است ، اسلحهای به تنش راست نمیآید . زرهها را برای مردان بزرگ ساختهاند نه برای بچههای کوچک . کلاه خودها برای سرافراد بزرگ مناسب است نه برای بچه کوچک . عرض کرد : عموجان ! نوبت من است ، اجازه بدهید به میدان بروم . ( در روز عاشورا هیچکس بدون اجازه اباعبدالله به میدان نمیرفت . هر کس وقتی میآمد ، اول سلامی عرض میکرد : السلام علیک یا اباعبدالله ، به من اجازه بدهید ) . اباعبدالله به این زودیها به او اجازه نداد . شروع کرد به گریه کردن ، قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن . نوشتهاند : فجعل یقبل یدیه و رجلیه ( 1 ) یعنی قاسم شروع کرد دستها و پاهای اباعبدالله را بوسیدن . آیا این ، برای این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت بکند ؟ او اصرار میکند و اباعبدالله انکار . اباعبدالله میخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر میخواهی بروی ، برو ، اما با لفظ به او اجازه نداد ، بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت بیا فرزند برادر ، میخواهم با تو خداحافظی بکنم . قاسم دست به گردن اباعبدالله انداخت و اباعبدالله دست به گردن جناب قاسم . نوشتهاند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند ( اصحاب و اهل بیت اباعبدالله ناظر این صحنه جانگداز بودند ) که هر دو بی حال و از یکدیگر جدا شدند . این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد . راوی که در لشکر عمر سعد بود ، میگوید یک مرتبه ما بچهای را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جای کلاه خود یک عمامه بسته است ، و به پایش هم چکمهای نیست ، کفش معمولی است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم هم نمیرود که پای چپش بود ، و تعبیرش این است : کانه فلقه القمر ( 1 ) گویی این بچه پارهای از ماه بود ، این قدر زیبا بود . همان راوی میگوید : قاسم که داشت میآمد ، هنوز دانههای اشکش میریخت . رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفی میکردند که من کی هستم . همه متحیرند که این بچه کیست . همین که در مقابل مردم ایستاد فریادش بلند شد : ان تنکرونی فانا ابن الحسن سبط النبی المصطفی المؤتمن مردم اگر مرا نمیشناسید ، من پسر حسن بن علی بن ابیطالبم هذا الحسین کالاسیر المرتهن بین اناس لاسقوا صوب المزن ( 2 ) این مردی که اینجا میبینید و گرفتار شما است ، عموی من حسین بن علی بن ابیطالب است . جناب قاسم به میدان میرود . اباعبدالله است خودشان را حاضر کرده و به دست گرفتهاند و گویی منتظر فرصتی هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند . من نمیدانم دیگر قلب اباعبدالله در آن وقت چه حالی داشت . منتظر است ، منتظر صدای قاسم که ناگهان فریاد یا عماه قاسم بلند شد . راوی میگوید ما نفهمیدیمکه حسین با چه سرعتی سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد . تعبیر او این است که مانند یک باز شکاری خودش را به صحنه جنگ رساند . نوشتهاند بعد از آنکه جناب قاسم از روی اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر هم میخواست سر قاسم را از بدن جدا بکند ، ولی هنگامی که دیدند اباعبدالله آمد ، همه فرار کردند و همان کسی که به قصد قتل قاسم آمده بود زیر دست و پای اسبان پایمال شد . از بس که ترسیدند ، رفیق خودشان را زیر سم اسبهای خودشان پایمال کردند . جمعیت زیاد ، اسبها حرکت کردهاند ، چشم ، چشم را نمیبیند ، به قول فردوسی : ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و آسمان گشت هشت هیچکس نمیداند که قضیه از چه قرار است . و انجلت الغبره ( 1 ) همین که غبارها نشست ، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته ( من این را فراموش نمیکنم : خدا رحمت کند مرحوم اشراقی واعظ معروف قم را ، گفت یکبار من در حضور مرحوم آیت الله حائری این روضه را که متن تاریخ است ، عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست خواندم . به قدری مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بیتا ب شد . بعد به من گفت فلانی خواهش میکنم بعد از این در هر مجلسی که من هستم ، این قسمت را دیگر نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم . ) در حالی که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طی میکند و از شدت درد پاهایش را به زمین میکوبد . والغلام یفحص برجلیه ( 1 ) آن وقت شنیدند که ابا عبدالله چنین میگوید : « یعز و الله علی عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته » ( 2 ) پسر برادرم ! چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنی یا عماه ، ولی عموی تو نتواند به تو پاسخ درستی بدهد ، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کاری برای تو انجام بدهم . و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین .
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بازدیدهای امروز:
1 بازدید
بازدیدهای دیروز:
1 بازدید
مجموع بازدیدها:
36391 بازدید
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
درباره من