بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین ، باری الخلائق اجمعین ، و الصلوه و السلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : « التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر و الحافظون لحدود الله و بشر المومنین ( 1 ) . علمای اسلامی برای امر به معروف و نهی از منکر مراتب و درجات و همچنین اقسامی قائل شدهاند . . . ( 2 ) . تنفر و انزجار داشته باشد . یعنی باید ریشهای در روح و قلب و ضمیرش داشته باشد . و در مرحله بعد گفتهاند اولین درجه و مرتبه نهی از منکر هجر و اعراض است ، یعنی وقتی شما فرد یا افرادی را میبینید که مرتکب منکراتی میشوند ، مرتکب کارهای زشتی میشوند ، به عنوان مبارزه با او ( نه مبارزه با شخص او بلکه مبارزه با کار زشت او ) و برای اینکه او را از کار زشتش باز دارید ، از او اعراض میکنید ، وی را مورد هجر قرار میدهید . یعنی با او قطع رابطه میکنید . به عنوان مثال ، شخصی رفیق و دوست شماست ، با یکدیگر صمیمی و محشور و معاشر هستید ، روابطتان با یکدیگر دوستانه است ، رفت و آمد دارید ، با هم گرم میگیرید ، مسافرت میروید ، میانتان هدایایی مبادله میشود . یک وقت اطلاع پیدا میکنید که همین رفیق و دوست صمیمی شما دچار فلان عمل زشت شده است ، فلان کار زشت را مرتکب میشود ، فلان گناه قطعی و مسلم را مرتکب میشود . یکی از درجات و مراتب امر به معروف و نهی از منکر و در واقع یکی از اقسام تنبیه که در مواردی باید اجرا شود اینست که شما نسبت به او سردی نشان دهید ، بی اعتنایی کنید و آن صمیمیتی را که سابقا به او نشان میدادید بعد از این نشان ندهید . این خود ، نوعی تنبیه است . البته انسان باید در باب امر به معروف و نهی از منکر منطق به کار ببرد ، عمل او منطبق با منطق باشد . این در موردی است که اگر شما به آن شخصی که با او صمیمیت دارید قطع رابطه کنید و نسبت به او سردی نشان دهید ، این عمل شما نسبت به او تنبیه باشد و تنبیه تلقی شود . یعنی تحت یک زجر و شکنجه روحی قرار گیرد و این عمل شما در جلوگیری از کار بد او تاثیر داشته باشد ، و الا مواردی هم هست که کسی ، فرزند شما ، دوست شما ، جوانی ، مبتلا به عادت زشتی شده است و رابطه او با شما روی عادتی است که از گذشته داشته است . چه بسا از اینکه شما با او قطع رابطه کنید استقبال میکند تا او هم با شما قطع رابطه کند و آزادتر دنبال منکرات و کارهای زشت برود . در اینجا قطع رابطه شما با او نه تنها اثر تنبیهی ندارد بلکه اثر تشویقی نیز دارد . یعنی او را بیشتر در کار خود آزاد میگذارید و عملا به آن کار تشویق میکنید . در چنین مواردی این کار درست نیست . پس این که علما میگویند یکی از درجات امر به معروف و نهی از منکر اعراض و هجر است ، در موردی است که کار شما اثر بگذارد و اثر آن هم تنبیه طرف باشد . البته اعراض و هجر دیگری نیز هست که نهی از منکر نیست و عنوان دیگری دارد . شما با خانوادهای محشور بودهاید ، رابطه دوستی و احیانا خویشاوندی داشتهاید ، میبینید این خانواده فاسد شده است . به خاطر حفظ خود و خانوادهتان ( برای اینکه معاشرت با بیمار ، بیماری میآورد : میرود از سینهها در سینهها از ره پنهان صلاح و کینهها افراد به طور مخفی در یکدیگر اثر میگذارند ) و برای اینکه عادت زشت آنها در خانواده شما سرایت نکند ، با آنها قطع رابطه میکنید . حساب این مورد از موارد دیگر جداست . پس در مواردی که انسان خود بهتر تشخیص میدهد ، در مواردی که انسانی دچار عادت زشتی شده است که اگر شما دوستی خود با او را ادامه دهید به منزله تشویق اوست ، ولی اگر با او قطع رابطه کنید ، زجر روحی میکشد و تنبیه میشود ، قطعا بر شما واجب است که با این شخص قطع رابطه کنید ، از او اعراضکنید . این یک درجه است . درجه دومی که علما و دانشمندان برای نهی از منکر ذکر کردهاند ، مرحله زبان است ، مرحله پند و نصیحت و ارشاد است . یعنی بسا هست آن بیماری که دچار منکری هست و عمل زشتی را مرتکب میشود ، به خاطر جهالت و نادانی او است ، تحت تاثیر یک سلسله تبلیغات قرار گرفته است ، احتیاج به مربی دارد ، احتیاج به هادی و راهنما و معلم دارد ، احتیاج به روشن کننده دارد ، احتیاج به فردی دارد که با او تماس بگیرد ، با کمال مهربانی با او صحبت کند ، موضوع را با او در میان بگذارد ، معایب و مفاسد را برای او تشریح کند تا آگاه شود و باز گردد . این مرحله نیز یک درجه از " نهی از منکر " است ، به این معنی که در مواردی که کسی با ما تماس دارد و نیز به یک عمل منکر و زشتی ابتلا دارد و ما میتوانیم با منطقی روشنگر او را به ترک آن عمل قانع کنیم ، بر ما واجب است که با چنین منطقی با آن شخص تماس بگیریم . مرحله سوم ، مرحله عمل است . گاهی طرف در درجهای و در حالی است که نه اعراض و هجران ما تاثیری بر او میگذارد و نه میتوانیم با منطق و بیان و تشریح مطلب ، او را از منکر باز داریم ، بلکه باید وارد عمل شویم . اگر وارد عمل شویم ، میتوانیم . چطور وارد عمل شویم ؟ وارد عمل شدن مختلف است . معنای وارد عمل شدن تنها زور گفتن نیست ، کتک زدن و مجروح کردن نیست . البته نمیگویم در هیچ جا نباید تنبیه عملی شود . بله مواردی هم هست که جای تنبیه عملی است . اسلام دینی است که طرفدار حد است ، طرفدار تعزیر است ، یعنی دینی است که معتقد است مراحل و مراتبی میرسد که مجرم را جز تنبیه عملی چیز دیگری تنبیه نمیکند و از کار زشت باز نمیدارد . اما انسان نباید اشتباه کند و خیال کند که همه موارد ، موارد سختگیری و خشونت است . علی علیه السلام درباره پیغمبر اکرم اینطور تعبیر میکند : « طبیب دوار بطبه قد احکم مراهمه و احمی مواسمه » ( 1 ) . میفرماید : او طبیب بود . پزشکی بود که بیمارها و بیماریها را معالجه میکرد . بعد به اعمال اطبا تشبیه میکند که اطبا ، هم مرهم مینهند و هم جراحی میکنند و احیانا داغ میکنند . میگوید پیغمبر دو کاره بود ، پزشکی بود هم مرهم نه و هم جراح و داغ کن . مقصود اینست که پیغمبر دو گونه عمل میکرد . یک نوع عمل پیغمبر ، مهربانی و لطف بود . اول هم « احکم مراهمه » را ذکر میکند . یعنی عمل اول پیغمبر همیشه لطف و مهربانی بود ، ابتدا از راه لطف و مهربانی معالجه میکرد ، با منکرات و مفاسد و مبارزه میکرد . اما اگر به مرحلهای میرسید که دیگر لطف و مهربانی و احساس و نیکی سود نمیبخشید ، آنها را به حال خود نمیگذاشت . اینجا بود که وارد عمل جراحی و داغ کردن میشد . هم مرهمهای خود را بسیار محکم و موثر انتخاب میکرد و هم آنجا که پای داغ کردن و جراحی در میان بود ، عمیق داغ میکرد و قاطع جراحی مینمود . سعدی ما هم این را میگوید ولی بدون آنکه حق تقدمی برای مهربانی قائل شده باشد . میگوید : درشتی و نرمی بهم در به است چو رگزن که جراح و مرهم نه است میگوید : هم درشتی باید باشد و هم مهربانی ، مثل رگزن که هم جراحی میکند و هم مرهم مینهد . این در مورد مبارزه با منکرات . ولی در مورد امر به معروف چطور ؟ به چه شکل و نحوی باید انجام شود ؟ امر به معروف هم عینا همین تقسیمات را دارد با این تفاوت که امر به معروف یا لفظی است یا عملی . امر به معروف لفظی اینست که انسان با بیان ، حقایق را برای مردم بگوید ، خوبیها را برای مردم تشریح کند ، مردم را تشویق کند و به آنها بفهماند که امروز کار خیر چیست . امر به معروف عملی اینست که انسان نباید تنها به گفتن قناعت کند ، گفتن کافی نیست . میتوانیم بگوییم یکی از بیماریهای اجتماع امروز ما اینست که برای گفتن بیش از اندازه ارزش قائل هستیم . البته گفتن خیلی ارزش دارد ، نمیخواهم م نکر ارزش گفتن باشم . تا گفتن نباشد ، روشن کردن نباشد ، نوشتن و تشریح حقایق نباشد ، کاری نمیشود کرد . مقصودم اینست که ما میخواهیم همه چیز با گفتن درست شود ، مثل آن کسانی که میخواهند با ورد همه چیز را درست بکنند ، وردی بخوانند ، زمین آسمان شود و آسمان زمین . ما میخواهیم فقط با قدرت لفظ و بیان وارد شویم و حال اینکه مطلب اینجور نیست . " گفتن " شرط لازم هست ولی کافی نیست ، باید عمل کرد . هر یک از امر به معروف لفظی و امر به معروف عملی بهدو طریق است : مستقیم و غیر مستقیم . گاهی که میخواهید امر به معروف یا نهی از منکر کنید ، مستقیم وارد میشوید ، حرف را مستقیم میزنید یعنی اگر میخواهید کسی را وادار به کاری کنید میگویید من از جنابعالی خواهش میکنم فلان کار را انجام دهید . ولی یک وقت هم به طور غیرمستقیم به او تفهیم میکنید ، که البته موثرتر و مفیدتر است . یعنی بدون آنکه او بفهمد که شما دارید با او حرف میزنید ، از کسی که فلان کار را کرده است تعریف میکنید ، کار او را توجیه و تشریح میکنید ، میگویید فلانکس در فلان مورد چنین عمل کرده ، اینطور رفتار کرده و . . . تا او بداند و بفهمد . این ، بهتر در او اثر میگذارد ، کما اینکه عمل هم به طور غیرمستقیم موثرتر است . حال برای روش غیرمستقیم ، حدیث معروفی را برای شما ذکر میکنم . ببینید این روش چقدر موثر است : حسنین ( امام حسن و امام حسین ) علیهماالسلام در حالی که هر دو طفل بودند ، به پیر مردی که در حال وضو گرفتن بود برخورد میکنند ، متوجه میشوند که وضوی او باطل است . این دو آقازاده که به رسم اسلام و رسوم روانشناسی آگاه بودند فورا متوجه شدند که از یک طرف باید پیرمرد را آگاه کنند که وضویش باطل است و از طرف دیگر اگر مستقیما به او بگویند آقا وضوی تو باطل است ، شخصیتش جریحه دار میشود ، ناراحت میشود ، اولین عکسالعملی که نشان میدهد اینست که میگوید نخیر ، همینطور درست است ، هر چه هم بگویی گوش نمیکند . بنابراین جلو رفتند و گفتند : ما هر دو میخواهیم در حضور شما وضو بگیریم . ببینید کدامیک از ما بهتر وضو میگیریم . ( معمولا آدم بزرگ درباره بچه میپذیرد ) میگوید وضو بگیرید تا میان شما قضاوت کنم . امام حسن یک وضوی کامل در حضور او گرفت ، بعد هم امام حسین . تازه پیرمرد متوجه شد که وضوی خودش نادرست بوده . بعد گفت وضوی هر دوی شما درست است ، وضوی من خراب بود . اینطور از طرف اعتراف میگیرند . حالا اگر در اینجا فورا میگفتند پیرمرد ! خجالت نمیکشی ؟ ! با این ریش سفیدت تو هنوز وضو گرفتن را بلد نیستی ؟ ! مرده شور ترکیبت را ببرد ، او از نماز خواندن هم بیزار میشد . یکی از آقایان خطبا نقل میکرد که مردی در مشهد اصلا با دین پیوندی نداشت ، نه تنها نماز نمیخواند و روزه نمیگرفت ، بلکه به چیزی اعتقاد نداشت ، یک آدم ضد دین بود . ایشان میگفت ما مدت زیادی با این آدم صحبت کردیم تا اینکه نرم و ملایم و واقعا معتقد و مومن شد و روش خود را به کلی تغییر داد ، نمازش را میخواند ، روزهاش را میگرفت ، و کارش به جایی کشید که با اینکه اداری بود و پست حساسی هم در خراسان داشت ، مقید شده بود که نمازش را با جماعت بخواند . میرفت مسجد گوهر شاد ، پشت سر مرحوم آقای نهاوندی ، لباسهایش را میکند ، عبایی هم میپوشید . در جلسات ما هم شرکت میکرد . مدتی ما دیدیم که این آقا پیدایش نیست . گفتیم لابد رفته است مسافرت . رفقا گفتند نه ، او اینجاست و نمیآید . حالا چطور شده است که در جلسات ما شرکت نمیکند ، نمیدانیم . بعد کاشف به عمل آمد که دیگر نماز جماعت هم نمیرود . تحقیق کردیم ببینیم که علت چیست ؟ این مردی که آنطور رو آورده بود به دین و مذهب ، چطور یکمرتبه از دین و مذهب رو برگرداند ؟ رفتیم سراغش ، معلوم شد قضیه از این قرار بوده است : این آقا چند روز متوالی که رفته نماز جماعت و در صف چهارم ، پنجم میایستاده ، یک روز یکی از مقدس مابهایی که در صف اول پشت سر امام مینشینند و تحت الحنک میاندازند و نمیدانم مسواک چه جوری میزنند و همیشه خودشان را از خدا طلبکار میدانند ، در میان جمعیت ، موقع نماز ، از آن صف اول بلند میشود ، میآید تا این آدم را پیدا میکند . روبرویش مینشیند و میگوید : آقا ! میگوید : بله . یک سؤالی از شما دارم . بفرمائید . شما مسلمان هستید یا نه ؟ این بیچاره در میماند که چه جواب بدهد . میگوید این چه سؤالی است که شما از من میکنید ؟ میگوید : نه ، خواهش میکنم بفرمایید شما مسلمان هستید یا مسلمان نیستید ؟ این بدبخت ناراحت میشود ، میگوید من مسلمانم ، اگر مسلمان نباشم ، در مسجد گوهرشاد ، در صف جماعت چکار میکنم ؟ میگوید : اگر مسلمانی ، چرا ریشت را اینطور کردهای ؟ از همانجا سجاده را بر میدارد و میگوید این مسجد و این نماز جماعت و این دین و مذهب مال خودتان . رفت که رفت . این هم یک جور به اصطلاح نهی از منکر کردن است . یعنی فراراندن و بیزار کردن مردم از دین . برای مخالف تراشی ، برای دشمن تراشی ، چیزی از این بالاتر نیست . یک وقتی یک داستان خارجی در مجلهای خواندم . نوشته بود دختری خیلی مذهبی بود . یکی از شاهزادگان ، عاشق و علاقمند این دختر بود ولی مرد شهوتران و عیاشی بود و میخواست او را در دام خودش بیندازد و این دختر روی آن عفت و نجابتی که داشت و اینکه پابند اصول دیانت بود ، هیچ تسلیم این آقا نمیشد . هر وسیلهای برانگیخت که او را گول بزند ، نشد که نشد . دیگر تقریبا مایوس شده بود . گذشت . یک روز دید کسی از طرف این دختر پیغامی آورد و خلاصه او آمادگی خود را برای اینکه با هم باشند و مدتی خوش باشند ، اعلام کرد . شاهزاده تعجب کرد . رفت سراغ او ، دید بله آماده است . در زمینه این قضیه تحقیق کرد که این دختر که آن مقدار به نجابت و عفت خودش پابند بود ، چگونه یکدفعه رو آورد به عیاشی و فسق و فجور ؟ معلوم شد قضیه از این قرار بوده که یک آقای کشیش بعد از اینکه احساس میکند که این دختر ، یک روح مذهبی دارد ، به خیال خودش برای اینکه او را مذهبیتر کند ، روزی از این دختر وقت میگیرد و میآید سراغ او ، میگوید من برای تو هدیهای آوردهام . ظرفی بوده و روی آن حولهای ق رار داشته است . هدیه را جلوی او میگذارد و حوله را بر میدارد تا آن را نشان بدهد . یک وقت آن دختر میبیند یک کله مرده از قبرستان آورده . تا چشمش میافتد ، تکان میخورد ، میگوید این چیست ؟ میگوید : این را آوردم تا شما دربارهاش فکر و مطالعه کنید ببینید دنیا چقدر بیوفاست . آنچنان نفرتی در دل این دختر به وجود آورد که نه تنها اثر موعظهای نبخشید ، بلکه از آنوقت فکر کرد ، گفت من به عکسش عمل میکنم ، دنیایی که عاقبتش اینست ، این چهار روز عمر را اساسا چرا به این اوضاع بگذرانیم ؟ به سوی عیاشی کشیده شد . این هم یکجور موعظه و نصیحت کردن است و باور کنید که در میان مواعظ و نصایحی که افراد میکنند ، امر به معروفها و نهی از منکرهایی که صورت میگیرد ، بسیاری از خود همینها منکر است . من خودم داستانی دارم : در ایامی که قم بودیم تازه این شرکتهای مسافربری راه افتاده بود . آمدیم به قصد مشهد سوار شدیم . بعد از مدتی من احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمم هستم ، یک حالت بغض و نفرتی دارد . نه من او را میشناختم و نه او مرا میشناخت . ما یک مسابقه شخصی نداشتیم . در ورامین که توقف کرد ، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف میکنید ، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرات نکنم یک کلمه با او حرف بزنم . پیش خودم توجیهی کردم ، گفتم لابد این لااقل مسلمان نیست ، مادی است ، یهودی است . . . پیش خودم قطع کردم که چنین چیزی است . یادم هست آنطرف سمنان که رسیدیم ، بعد از ظهر بود ، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم ، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را میشوید . مراقب او بودم ، دیدم بعد که پاهایش را شست وضو گرفت و بعد نماز خواند . حیرت کردم : این که مسلمان و نماز خوان است ! ولی رابطهاش با من همان بود که بود . شب شد . پشت سر من دو تا دانشجوی تربتی بودند . آنها هم میخواستند ایام تعطیلات بروند خراسان ( تربت ) . او برعکس ، هر چه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت ، نسبت به آنها مهربانی میکرد ، آنها را دوست داشت . شب که معمولا مسافرین میخوابند ، از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید پهلو دستش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد . او هم رفت . هنگامی که همه خواب بودند ، یک وقت من گوش کردم دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو میگوید . من هم به دقت گوش میکردم که بشنوم . اولا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند ، بدم میآید . فقط از آنها که اعیان هستند ، در " ارک " هستند ، خوشم میآید . گفت : خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من ، تنها کسی که راننده است ، منم ، باقی دیگر دکتر هستند ، مهندس هستند ، تاجر هستند ، افسر هستند ، بدبخت فامیل منم . گفت : علتش چیست ؟ گفت من سرگذشتی دارم : پدر من آدم مسلمان و بسیار مرد متدینی بود . من بچه بودم مرا به دبستان فرستاد . پیشنماز محله تا از این مطلب خبردار شد ، آمد پیش پدرم ، گفت تو بچهات را به مدرسه فرستادهای ؟ ! گفت : بله ، گفت : ای وای ! مگر نمیدانی که اگر بچهات به مدرسه برود ، لا مذهب میشود ؟ پدر من هم از بس آدم عوامی بود ، این حرف را باور کرد . من هم که بچه بودم . پدرم دیگر نگذاشت دنبال درس بروم ، مرا دنبال کارهای دیگر فرستاد . یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلا من سواد ندارم . معما برای من حل شد که این آدم ، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبخت صنف من میداند . میگوید این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند . این یک جور نهی از منکر است ، یعنی رماندن ، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم به دین و روحانیت . بعد من پیش خود گفتم : خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است ، با اسلام دشمن نشد ، باز نمازش را میخواند ، روزهاش را میگیرد ، به زیارت امام رضا میرود . این ، به طور غیر مستقیم بر ضرر اسلام عمل کردن است . یک داستان دیگر هم برایتان عرض میکنم : مرد محترمی از طلبههای بسیار فاضل بود . مرد بسیار روشنفکر و متدینی است . اول باری که این آدم کلاهی میشود ، وقتی که وارد یکی از مجامع میشود ، تمام دوستان و رفقایش او را که میبینند ، شروع میکنند به حمله کردن و تحقیر کردن . آنچنان او را ناراحت و عصبانی میکنند که با اینکه طبعا آدم حلیمی است ، برمیگردد یک حرف بسیار ، منطقی به آنها میزند . میگوید : رفقا من یک حرفی با شما دارم : شما دوست دشمنانتان هستید و دشمن دوستانتان . برایتان توضیح میدهم : من یکی هستم مثل شما ، مثل شما فکر میکنم ، مثل شما به خدا و قرآن و پیغمبر و ائمه معتقدم ، مثل شما درس خواندهام ، مثل شما تربیت شدهام . من با شما در هزار چیز اشتراک دارم . حداکثر به قول شما یک گناه مرتکب شدهام اگر این گناه باشد لباسم را عجالتا تغییر دادهام ، رفتهام دنبال کاری ، کسبی ، زندگیای . فرض میکنیم این گناه باشد . شما با من آنچنان رفتار میکنید که مرا مجبور میکنید که با شما قطع رابطه کنم ، و یک انسان هم که بیارتباط نمیتواند باشد ، مجبورم بعد از این با صنف مخالف و دشمن شما دوست باشم ، چون شما دارید به زور مرا از خودتان طرد میکنید . پس به این دلیل شما دشمن دوست خودتان هستید که من باشم . ولی شما دوست دشمنانتان هستید . بعد مثال میزند ، میگوید : فلان شخص در همه عمرش هیچوقت اساسا تظاهری هم به اسلام نداشته است ، علامتی از اسلام در او نبوده ، نه به قرآن اظهار اعتقاد کرده است ، نه به اسلام ، معروف است و به اینکه ظالم و ستمگر و فاسق و شرابخوار است . همین آدم که شما از او انتظار ندارید ، یکدفعه میبینید آمد به زیارت حضرت رضا . همهتان میگویید معلوم میشود آدم مسلمانی است . این دفعه وقتی او را میبینید ، با او خوش و بش میکنید . یعنی از هزار خصلت او نهصد و نود و نه تای آن بر ضد شما و دین شماست . چون از او انتظار ندارید ، همینقدر که یک زیارت حضرت رضا آمد ، میگویید نه ، معلوم شد مسلمان است . اما در مورد آن کسی که از هزار خصلت ، نهصد و نود و نه خصلتش مسلمانی است ، یک خصلتش به قول شما خلاف است ، به خاطر این خصلت میگویید این دیگر مسلمان نیست و از حوزه اسلام خارج شد . پس شما دوست دشمنانتان هستید یعنی کمک به دشمنانتان میکنید ، و دشمن دوستانتان هستید یعنی در واقع دشمن خودتان هستید . شما اگر بخواهید به شکل غیرمستقیم امر به معروف بکنید ، یکی از راههای آن اینست که خودتان صالح و باتقوا باشید ، خودتان اهل عمل و تقوا باشید . وقتی خودتان اینطور بودید مجسمهای خواهید بود از امر به معروف و نهی از منکر . هیچ چیز بشر را بیشتر از عمل تحت تاثیر قرار نمیدهد . شما میبینید مردم از انبیاء و اولیاء زیاد پیروی میکنند ، ولی از حکما و فلاسفه آنقدرها پیروی نمیکنند . چرا ؟ برای اینکه فلاسفه فقط میگویند ، فقط مکتب دارند ، فقط تئوری میدهند ، در گوشه حجرهاش نشسته است ، هی کتاب مینویسد و تحویل مردم میدهد . ولی انبیاء و اولیاء تنها تئوری و فرضیه ندارند ، عمل هم دارند . آنچه میگویند اول عمل میکنند . حتی اینطور نیست که اول بگویند بعد عمل کنند ، اول عمل میکنند بعد میگویند . وقتی انسان بعد از آنکه خودش عمل کرد ، گفت ، آن گفته اثرش چندین برابر است . علی بن ابی طالب میفرماید ( و تاریخ هم نشان میدهد که اینطور است ) : « ما امرتکم بشیء الا و قد سبقتکم بالعمل به ، و لا نهیتکم عن شیء الا و قد سبقتکم بالنهی عنه » ( 1 ) " هرگز شما ندیدید که امر کنم شما را به چیزی مگر اینکه قبلا خودم عمل کردهام . تا اول عمل نکنم به شما نمیگویم . و من هرگز شما را نهی نمیکنم از چیزی مگر اینکه قبلا خودم آنرا ترک کرده باشم . چون خودم نمیکنم شما را نهی میکنم . " « کونوا دعاه للناس بغیر السنتکم . » ( 2 ) " مردم را به دین دعوت کنید اما نه با زبان ، با غیر زبان دعوت کنید " . یعنی با عمل خودتان مردم را به اسلام دعوت کنید . انسان وقتی عمل میکند ، خودبخود با عمل خود جامعه را تحت تاثیر قرار میدهد . فیلسوف معروف معاصر ژان پل سارتر حرفی دارد . البته حرف او تازگی ندارد ولی تعبیری که میکند تازه است . میگوید : " من کاری که میکنم ضمنا جامعه خود را به آن کار ملتزم کردهام " . و راست هم هست . هر کاری که شما بکنید ، کار بد یا خوب ، جامعه خود را به آن کار ملتزم کردهاید ، خواه ناخواه کار شما موجی به وجود میآورد ، تعهدی برای جامعه ایجاد میکند ، بایدی است برای خود شما و بایدی است برای اجتماع شما . یعنی هر کاری ضمنا امر به اجتماع است و اینکه تو هم چنین کن . وقتی من کاری میکنم ، زبان عمل من اینست که برادر ! تو هم مثل من باش . هر چه هم بگویم مثل من نباش ، نمیشود . من هر چه به شما بگویم به قول من عمل کن ولی به کردار من کاری نداشته باش ، فایده ندارد . شما نمیتوانید به گفتار من توجه کنید ولی به کردار من توجه نکنید . آنچه در شما التزام و تعهد به وجود میآورد ، در درجه اول کردار من است ، در درجه دوم گفتار من . هر مصلحی اول باید صالح باشد تا بتواند مصلح باشد . او باید برود پیش ، به دیگران بگوید پشت سر من بیایید . خیلی فرق است میان کسی که ایستاده و به سربازش فرمان میدهد : برو به پیش ، من اینجا ایستادهام ، و کسی که خودش جلو میرود . و میگوید : من رفتم ، تو هم پشت سر من بیا . در مکتب انبیاء و اولیاء این را میبینیم . همیشه میگویند : " ما رفتیم " . علی میگوید من اول میروم بعد به مردم میگویم پشت سر من بیایید . پیغمبر اسلام اگر در آنچه که دستور میداد اول خود پیشقدم نبود ، محال بود دیگران پیروی کنند . اگر میگفت نماز و نماز شب ، خودش بیش از هر کس دیگر عبادت میکرد : « و ان ربک » « یعلم انک تقوم ادنی من ثلثی اللیل »( 1 ) ، اگر میگفت انفاق در راه خداو گذشت و ایثار ، اول کسی که ایثار میکرد خودش بود . یعنی اول از خود میگرفت و به دیگران میداد . اگر میگفت جهاد فی سبیل الله ، در جنگها اول خود جلو میرفت ، عزیزان خود را جلو میبرد ، و قهرا دیگران نیز علاقمند میشدند ، شیفته میشدند ، عشق و شور پیدا میکردند که این مرد در راه هدف خود عزیزترین عزیزان خود را به کام مرگ میفرستند و اول خود مسلح میشود و در قلب لشکر دشمن قرار میگیرد ، خود ضربت میخورد ، دندانش میشکند ، پیشانیش میشکند ، آنوقت حقیقت را در وجود چنین شخصی میدیدند . برای پیغمبر چه کسی عزیزتر از علی بود ؟ چه کسی عزیزتر از حمزه سیدالشهداء بود ؟ در جنگ بدر چه کسانی را اول به میدان فرستاد ؟ علی را فرستاد که داماد و پسر عمویش بود و در واقع به منزله فرزندش بود . ( چون علی از کودکی در خانه پیغمبر بزرگ شده بود . پیغمبر پسر نداشت ، علی به منزله پسر پیغمبر بود ) عمویش حمزه را فرستاد که چقدر او را گرامی میداشت . پسر عموی خود ابوعبیده بن الحارث را فرستاد که چقدر نزد او عزیز بود . ( 2 ) حسین بن علی چقدر خطابه خواند و چقدر عمل کرد ؟ حجم خطابههایش چقدر کم ، و حجم اعمال او چقدر زیاد بود . وقتی عمل باشد ، گفتن زیاد نمیخواهد . حسین ( ع ) در خطابهاش فریاد میکشد : « فمن کان باذلا فینا محجته ، موطنا علی لقاء الله نفسه فلیرحل معنا فانی راحل مصبحا ان شاء الله » ( 1 ) . هر کس آماده است که خون دلش را در راه ما ببخشد ، هر کس که تصمیم گرفته است لقاء پروردگار را ، چنین کسی با ما کوچ کند . ( برگردد آنکه در هوس کشور آمده است ) آنکه از جان گذشته نیست با ما نیاید ، قافله ما ، قافله از جان گذشتگان است . در میان از جان گذشتگان ، عزیزترین عزیزان حسین بن علی علیه السلام هست . آیا اگر حسین بن علی علیه السلام عزیزانش را در مدینه میگذاشت کسی معترض آنها میشد ؟ ابدا . ولی اگر عزیزانش را به صحنه کربلا نمیآورد و خودش تنها به شهادت میرسید ، آیا ارزشی را که امروز پیدا کرده است ، پیدا میکرد ؟ ابدا . امام حسین علیه السلام کاری کرد که یک پاکباخته در راه خدا شود ، یعنی عمل را به منتهای اوج خود برساند . دیگر چیزی باقی نگذاشت که در راه خدا نداده باشد . عزیزانش هم افرادی نبودند که حسین علیه السلام آنها را به زور آورده باشد . هم عقیدهها ، هم ایمانها و همفکرهای خودش بودند . اساسا حسین علیه السلام حاضر نبود فردی که کوچکترین نقطه ضعفی در وجودش هست ، همراهشان باشد . و لهذا دو سه بار در بین راه غربال کرد . روز اولی که از مکه حرکت میکند ، اعلام میکند که هر کس جانباز نیست نیاید . اما هنوز بعضی خیال میکنند که شاید امام حسین برود کوفه ، خبری بشود ، آنجا برود و بیایی باشد ، آقاییای باشد ، ما عقب نمانیم ، همراه امام حرکت میکنند . عدهای از اعراب بادیه در بین راه به حسین بن علی علیه السلام ملحق شدند . امام در بین راه خطبهای میخواند : « ایها الناس » ! هر کس که خیال میکند ما به مقامی نائل میشویم ، به جایی میرسیم ، چنین چیزی نیست ، برگردد . بر میگردند . آخرین غربال را در شب عاشورا کرد ولی در شب عاشورا کسی فاسد از آب در نیامد . تنها صاحب " ناسخ التواریخ " این اشتباه تاریخی را کرده و نوشته است وقتی امام حسین در شب عاشورا برای اصحاب خود صحبت کرد ، عدهای از آنان از سیاهی شب استفاده کرده و رفتند ، ولی این مطلب را هیچ تاریخی تایید نمیکند . تنها اشتباه صاحب " ناسخ " است و غیر از او هیچکس چنین اشتباهی نکرده است و قطعا در شب عاشورا هیچکدام از اصحاب اباعبدالله علیه السلام نرفتند و نشان دادند که در میان ما ، غش دار و آنکه نقطه ضعفی داشته باشد وجود ندارد . اگر در روز عاشورا یکی از اصحاب امام حسین حتی بچهای ضعف نشان میداد و به لشکر دشمن که قویتر و نیرومندتر بود ملحق میشد و خودش را به اصطلاح از خطر نجات میداد و در پناه آنها میرفت ، برای امام حسین علیه السلام و برای مکتب حسینی نقص بود . اما برعکس ، از دشمن به سوی خود آوردند . دشمنی را که در مامن و امنیت بود به سوی خود آوردند و در معرض و کانون خطر قرار دادند . یعنی خودشان آمدند . اما از کانون خطر اینها ، یک نفر هم به آن مامن نرفت . اگر حسین بن علی قبلا آن غربالها و اعلام خطرها را نکرده بود ، از این حادثهها خیلی پیش میآمد . یک وقت میدیدی نیمی از جمعیت رفتند و بعد هم العیاذ بالله علیه حسین بن علی علیه السلام تبلیغ میکردند . چون آن کسی که میرود ، نمیگوید من ضعیف الایمانم ، من میترسیدم ، بلکه برای خود توجیهی درست میکند ، دروغی میسازد و ادعا میکند که ما اگر تشخیص میدادیم راه حق همین است ، رضای خدا در این است ، این کار را میکردیم ، خیر ، ما تشخیص دادیم که حق با این طرف است . قهرا برای خود منطق هم میسازد . ولی چنین چیزی نشد ، و این یکی از بزرگترین افتخارات حسین بن علی و مکتب حسینی است . یکی از بزرگترین سردارهای آنها را به سوی خود آوردند ، کسی که اساسا نامزد امیری بود : " حربن یزید ریاحی " . او آدم کوچکی نبود . اگر حساب میکردند بعد از عمر سعد شخصیت دوم در این لشکر کیست ، غیر از حربن یزید ریاحی کسی نبود . مرد بسیار با شخصیتی بود . به علاوه اولین کسی بود که با هزار سوار مامور این کار شده بود . ولی نیرو و جاذبه و ایمان و عمل ، امر به معروف عملی حسین بن علی علیه السلام حربن یزید را که روز اول شمشیر به روی امام کشیده بود ، وادار به تسلیم کرد . توبه کرد ، جزء التائبون شد . « التائبون العابدون الحامدون السائحون الراکعون الساجدون الامرون بالمعروف و الناهون عن المنکر ». مردی که معروف بود به دلیری و دلاوری ، و بهترین دلیلش هم این بود که هزار سوار به او داده بودند تا جلوی حسین بن علی علیه السلام را بگیرد ، و یک شجاع نام آوری است ، حسین از دل او طلوع کرده است . همانطور که آتشی که در دل سماور وجود دارد ، آن را به جوش میرود و در نتیجه بخار فشار میآورد و سماور را تکان میدهد و میلرزاند ، آن آتشی که حسین بن علی علیه السلام از حقیقت ، در دل این مرد روشن کرده بود ، در مقابل جدارهایی که در وجودش بود ( او هم مثل ما و شما دنیا میخواست ، پول و مقام و سلامت میخواست ، عافیت میخواست ) ، به او فشار آورده و میگوید برو به سوی حسین بن علی . ولی از طرف دیگر آن افکار مادی که در هر انسانی وجود دارد ، او را وسوسه میکند : اگر بروم ، ساعتی بعد کشته خواهم شد ، دیگر زن و فرزندان خود را نخواهم دید ، تمام ثروتم از دستم میرود ، شاید بعد از من اساسا دشمن تمام ثروتم را مصادره کند ، بچه هایم بیسرپرست میمانند ، زنم بیشوهر میماند . اینها مانع کشیده شدن او به سوی امام میشود . این دو نیروی مخالف به او فشار میآورد . یک وقتی نگاه میکنند میبینند حر دارد میلرزد . کسی از او پرسید چرا میلرزی ؟ تو که مرد شجاعی بودی . خیال کرد لرزشش از ترس او از میدان جنگ است ! گفت : نه ، تو نمیدانی من دچار چه عذاب وجدانی هستم . خودم را در میان بهشت و جهنم مخیر میبینم . نمید انم بهشت نسیه را بگیریم یا دنبال همین دنیای نقد بروم که عاقبتش جهنم است . مدتی در حال کشمکش و مبارزه با خود بود ، ولی بالاخره این مرد شریف و به تعبیر امام حسین ( ع ) حر و آزاده تصمیم خود را گرفت . برای اینکه دشمن مانعش نشود آرام آرام خود را کنار کشید ، بعد یکمرتبه به اسب خود شلاق زد و به سوی خیام حسینی رفت . ولی برای اینکه خیال نکنند او به قصد حمله آمده است علامت امان نشان داد . نوشتهاند : قلب ترسه ، یعنی سپر خودش را واژگونه کرد به علامت اینکه من به جنگ نیامدهام ، امان میخواهم . اول کسی که با او مواجه شد اباعبدالله علیه السلام بود ، چون حضرت در بیرون خیام حرم ایستاده بود . سلام کرد : السلام علیک یا اباعبدالله ! عرض کرد آقا من گنهکارم ، رو سیاه هستم ، من همان گنهکار و مجرمی هستم ( اول کسی هستم ) که راه را بر شما گرفتم . به خدای خود عرض میکند : خدایا از گناه این گنهکار بگذار اللهم انی ارعبت قلوب اولیائک خدایا ! من دل اولیاء تو را به لرزه در آوردم ، آنها را ترساندم . ( اهل بیت حسین بن علی علیه السلام وقتی او را در بین راه دیدند ، اول باری بود که چشمشان به دشمن افتاد . وقتی هزار نفر مسلح را ببینند که جلویشان ایستادهاند ، قهرا حالت رعب و ترس پیدا میکنند ) آقا من تائبم و میخواهم گناه خود را جبران بکنم . لکه سیاهی که برای خود به وجود آوردهام ، جز با خون با هیچ چیز دیگر پاک نمیشود . آمدهام که با اجازه شما توبه کنم . اولا بفرمائید توبه من پذیرفته است یا نه ؟ امام حسین علیه السلام است ، هیچ چیز را برای خود نمیخواهد . با اینکه میداند حر چه توبه بکند و چه نکند . در وضع فعلی او موثر نیست ولی او حر را برای خود نمیخواهد ، برای خدا میخواهد . در جواب او فرمود : البته توبه تو پذیرفته است . چرا پذیرفته نباشد ؟ مگر باب رحمت الهی به روی یک انسان تائب بسته میشود ؟ ابدا . حر از اینکه توبه او مورد قبول واقع شده است خوشحال شد : الحمدلله ، پس توبه من قبول است ؟ بله . پس اجازه بدهید من بروم خودم را فدای شما کنم و خونم را در راه شما بریزم . امام فرمود : ای حر ! تو میهمان ما هستی ، پیاده شو ! کمی بنشین تا از تو پذیرایی کنیم . ( من نمیدانم امام با چه میخواست پذیرایی کند ) ولی حر از امام اجازه خواست که پائین نیاید . هر چه آقا اصرار کردند ، پائین نیامد . بعضی از ارباب سیر رمز مطلب را اینطور کشف کردهاند که حر مایل بود خدمت امام بنشیند ولی یک نگرانی او را ناراحت میکرد و آن اینکه میترسید در مدتی که خدمت امام نشسته است ، یکی از اطفال اباعبدالله علیه السلام او را ببیند و بگوید این همان کسی است که روز اول ، راه را بر ما بست ، و او شرمنده شود . برای اینکه شرمنده نشود و هر چه زودتر این لکه ننگ را با خون خودش از دامن خود بشوید ، اصرار کرد اجازه دهید من بروم . امام فرمود حال که اصرار داری مانع نمیشوم ، برو . این مرد رشید در مقابل مردم میایستد ، با آنها صحبت میکند . چون خودش کوفی است با مردم کوفه موضوع دعوت را مطرح میکند ، میگوید : مردم ! اتفاقا من خودم جزء کسانی که نامه نوشته بودند ، نیستم ولی شما و سران شما که اینجا هستند ، همه ، کسانی هستید که به این مرد نامه نوشتید ، او را به خانه خود دعوت کردید ، به او وعده یاری دادید . روی چه اصلی ، روی چه قانونی ، روی چه مذهب و دینی ، اکنون با مهمان خودتان چنین رفتار میکنید ؟ ! بعد معلوم میشود که جریانی این مرد را خیلی ناراحت کرده بود و آن ، یک لئامت و پستیای بود که این مردم به خرج دادند ، پستیای که با روح انسانیت و اسلام ضدیت دارد و تاریخ اسلام نشان میدهد که هیچگاه اسلام اجازه نمیداد با هیچ دشمنی چنین رفتار شود ، یعنی برای اینکه دشمن را سخت در مضیقه قرار دهند ، آب را به رویش ببندند . به علی بن ابی طالب چنین پیشنهادی شد و میتوانست این کار را نسبت به معاویه بکند ، نکرد . خود حسین بن علی همین حر را با اصحابش با اینکه دشمنش بودند ، در بین راه سیراب کرد . مسلما حر یادش بود که ما آب را به روی کسی بستیم که آن روزی که تشنه بودیم ، بدون اینکه از او بخواهیم ، ما را سیراب کرد . او چقدر شریف و عالی و بزرگ بود و هست و ما چقدر پستیم ! گفت : مردم کوفه ! شما خجالت نمیکشید ؟ ! این فرات مثل شکم ماهی برق میزند . آبی را که بر همه موجودات جاندار حلال است ، انسان ، حیوان اهلی ، وحشی و جنگلی از آن میآشامد ، شما بر فرزند پیغمبر خود بستهاید ؟ ! این مرد میجنگد تا شهید میشود . اباعبدالله او را بی پاداش نگذاشت ، فورا خود را به بالین این مرد بزرگوار رساند . برایش غزل خواند : « و نعم الحر حر بنیریاح » ( 1 ) این حر ریاحی چه حر خوبی است . مادرش عجب اسم خوبی برایش انتخاب کرده است . روز اول گفت حر ، آزاد مرد .
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بازدیدهای امروز:
7 بازدید
بازدیدهای دیروز:
12 بازدید
مجموع بازدیدها:
36409 بازدید
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
درباره من