عامل دعوت مردم کوفه یک عامل موقت بود ، یعنی عاملی بود که از پانزدهم رمضان آغاز شد ، مرتب نامهها متبادل میشد و این امر ادامه داشت تا وقتی که امام به نزدیکی کوفه یعنی به مرزهای عراق و عربستان سعودی رسیدند . بعد که با حربن یزید ریاحی ملاقات کرد و آن خبرها از جمله خبر قتل مسلم رسید ، دیگر موضوع دعوت مردم کوفه منتفی شد و از این نظر امام وظیفهای نداشت . و لهذا امام وقتی که با مردم کوفه صحبت میکند و مخاطبش مردم کوفه هستند نه یزید و حکومت وقت ، به آن شیعیان سست عنصر میگوید : مرا دعوت کردید ، من آمدم . نمیخواهید ، بر میگردم . شما مرا دعوت کردید ، دعوت شما برای من وظیفه ایجاب کرده ، اما حالا که پشیمان شدید ، من بر میگردم . آیا این ، یعنی دیگر بیعت هم میکنم ؟ ابدا . آن ، عامل و مسئله دیگری است ، چنانکه خودش گفت : اگر در تمام روی زمین یک نقطه وجود نداشته باشد که مرا جا بدهد ( نه تنها شما مرا جا ندهید ) باز هم بیعت نمیکنم . از نظر عامل امر به معروف و نهی از منکر که از این نظر امام حسین دیگر مدافع نیست ، متعاون نیست ، بلکه یک مهاجم است ، یک ثائر و یک انقلابی است چطور ؟ نه ، از آن نظر حسابش سر جای خودش است . یکی از اشتباهاتی که نویسنده کتاب " شهید جاوید " در اینجا کرده است ، به نظر من اینست که برای عامل دعوت مردم کوفه ، ارزش بیش از حد قائل شده است ، گوئی خیال کرده است که عامل اساسی و اصلی ، این است . البته اینها ، اجتهاد و استنباط است . خوب ، یک کسی استنباط میکند ، اشتباه میکند . اشتباه کرده است . غیر از این من چیزی نمیخواهم بگویم . یک اجتهاد اشتباه بوده است . خیر ، در میان این عاملها ، اتفاقا کوچکترین آنها از نظر تاثیر ، عامل دعوت مردم کوفه است . و الا اگر عامل اساسی این میبود ، آنوقتی که به امام خبر رسید که زمینه کوفه دیگر منتفی شد ، امام میبایست دست از آن حرفهای دیگرش هم بر میداشت و میگفت بسیار خوب ، حالا که اینطور شد ، پس ما بیعت میکنیم ، دیگر دم از امر به معروف و نهی از منکر هم نمیزنیم . اتفاقا قضیه بر عکس است . داغترین خطبههای امام حسین ، شورانگیزترین و پرهیجانترین سخنان امام حسین ، بعد از شکست کوفه است . اینجاست که نشان میدهد امام حسین تا چه اندازه روی عامل امر به معروف و نهی از منکر تکیه دارد و اوست که هجوم آورده به این دولت و حکومت فاسد . از نظر این عامل ، امام حسین مهاجم به حکومت فاسد وقت است ، ثائر است ، انقلابی است . بین راه دارد میآید ، چشمش میافتد به دو نفر که از طرف کوفه میآیند ، میایستد تا با آنها صحبت کند . آنها میفهمند که امام حسین است ، راهشان را کج میکنند . امام هم میفهمد که آنها دلشان نمیخواهد حرفی بزنند ، راه خودش را ادامه میدهد . بعد یکی از اصحابش که پشت سر آمده بود ، آندو را دید و با آنها صحبت کرد . آنها قضایای ناراحت کننده کوفه را از شهادت مسلم و هانی برای او نقل کردند ، گفتند : والله ما خجالت کشیدیم این خبر را به امام حسین بدهیم . آن مرد بعد که به امام ملحق شد ، وارد منزلی که امام در آن نشسته بود ، شد . گفت : من خبری دارم ، هر طوری که اجازه میفرمائید بگویم ، اگر اجازه میفرمائید اینجا عرض بکنم ، اینجا عرض میکنم ، اگر نه ، میخواهید که من به طور خصوصی عرض بکنم ، به طور خصوصی عرض میکنم . فرمود : بگو ، من از اصحاب خودم چیزی را مستور ندارم ، با هم یکرنگ هستیم . قضیه را نقل کرد که آن دو نفری که دیروز شما میخواستید با آنها ملاقات کنید ولی آنها راهشان را کج کردند ، من با آنها صحبت کردم ، گفتند قضیه از این قرار است : کوفه سقوط کرد ، مسلم و هانی کشته شدند . تا این جمله را شنید ، اول اشک از چشمانش جاری شد . حالا ببینید چه جملهای را میخواند : « من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظرو ما بدلوا تبدیلا »( 1 ) . ( اصلا در قرآن آیهای مناسبتر برای چنین موقعی پیدا نمیکنید . ) بعضی از مومنین به پیمانی که با خدای خویش هستند ، وفا کردند . از اینهائی که وفا کننده به پیمان خویش هستند ، بعضی از آنها گذشتند و رفتند شهید شدند و عده دیگر هم انتظار میکشند تا نوبت آنها بشود . یعنی ما فقط برای کوفه نیامدیم . کوفه سقوط کرد که کرد . حرکت ما که فقط معلول دعوت مردم کوفه نبوده است . این یکی از عوامل بود که برای ما این وظیفه را ایجاب میکرد که عجالتا از مکه بیائیم به طرف کوفه . ما وظیفه بزرگتر و سنگینتری داریم . مسلم به پیمان خود وفا کرد و کارش گذشت ، پایان یافت ، شهید شد . آن سرنوشت مسلم را ما هم پیدا کنیم . از نظر اینکه امام مهاجم و ثائر و انقلابی بود ، منطقش با منطق مدافع و با منطق متعاون فرق میکند . منطق مدافع ، منطق آدمی است که یک شیء گرانبها دارد دزد میخواهد آن را از او بگیرد . بسا هست که اگر کشتی هم بگیرد ، دزد را به زمین میزند ، ولی به این مسائل فکر نمیکند ، آن را محکم گرفته ، در میرود که دزد از او نگیرد . کار ندارد که حالا زورش کمتر است یا بیشتر . حساب اینست که میخواهد آن را از دزد نگه دارد . ولی یک آدم مهاجم نمیخواهد فقط خودش را حفظ کند ، میخواهد او را از بین ببرد و لو به قیمت شهادتش باشد . منطق امر به معروف و نهی از منکر ، منطق حسین را منطق شهید کرد . منطق شهید ماورای این منطقهاست . منطق شهید یعنی منطق کسی که برای جامعه خودش پیامی دارد و این پیام را جز با خون با چیز دیگری نمیخواهد بنویسد . خیلیها در دنیا حرف داشتند ، پیام داشتند . در حفریاتی که دائما در اطراف و اکناف عالم میکنند ، میبینند از فلان پادشاه یا رئیس جمهور سنگ نوشتهای در میآید به اینکه : منم فلان کس پسر فلانکس ، منم که فلان جا را فتح کردم ، منم که چقدر در دنیا زندگی کردم ، چقدر زن گرفتم ، چقدر عیش کردم ، چقدر نوش کردم ، چقدر ظلم و ستم کردم . روی سنگ مینویسند که محو نمیشود . ولی در عین حال روی همان سنگها میماند ، مردم فراموش میکنند ، زیر خاکها دفن میشود ، بعد از هزاران سال از زیر خاکها بیرون میآید ، تازه در موزهها میماند . امام حسین پیام خونین خودش را روی صفحه لرزان هوا ثبت کرد ، ولی چون توام با خون و رنگ قرمز بود ، در دلها حک شد . امروز شما میلیونها افراد از عرب و عجم را میبینید که پیام امام حسین را میدانند : « انی لا اری الموت الا سعاده و لا الحیوه مع الظالمین الا برما » . آنجا که آدم میخواهد زندگی بکند ننگین ، آنجا که میخواهد زندگی بکند با ظالم و ستمگر ، آنجا که میخواهد زندگی فقط برایش نان خوردن و آب نوشیدن و خوابیدن باشد و زیر بار ذلتها رفتن ، مرگ هزاران بار بر این زندگی ترجیح دارد . این پیام شهید است . امام حسین که مهاجم است و منطقش ، منطق شهید ، آن روزی که پیامش را در صحرای کربلا ثبت میکرد ، نه کاغذی بود ، نه قلمی ، همین صفحه لرزان هوا بود . ولی همین پیامش روی صفحه لرزان هوا ، چرا باقی ماند ؟ چون فورا منتقل شد روی صفحه دلها ، روی صفحه دلها آنچنان حک شد که دیگر محو شدنی نیست . هر سال که محرم میآید میبینیم امام حسین از نو طلوع میکند ، از نو زنده میشود ، باز میگوید : « خط الموت علی ولد آدم مخط القلاده علی جید الفتاه ، و ما او لهنی الی اسلافی اشتیاق یعقوب الی یوسف » ( 1 ) ، باز میبینیم پیام امام حسین است : « الا و ان الدعی ابن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله ، و هیهات منا الذله ، یابی الله ذلک لنا و رسوله و المومنون و حجور طابت و طهرت » . در مقابل سی هزار نفر که مثل دریا دارند موج میزنند و هر کدام شمشیری به دوش گرفته و نیزهای در دست ، در حالی که همه اصحابش کشته شدهاند و تنها خودش است ، فریاد میکشد : این ناکس پسر ناکس ، این حرامزاده پسر حرامزاده ، یعنی این امیر و فرمانده شما ، این عبیدالله بن زیاد به من پیغام داده است که حسین مخیر است میان یکی از دو کار ، یا شمشیر یا ذلت ، حسین و تحمل ذلت ؟ ! « هیهات منا الذله » ما کجا و ذلت کجا ؟ خدای ما برای ما نمیپسندد . این پیام شهید است . خدای من برای من ذلت نمیپسندد . پیامبر من برای من ذلت نمیپسندد . مومنین جهان ، نهادها و ذاتهای پاک ( تا روز قیامت مردم خواهند آمد و در این موضوع سخن خواهند گفت ) ، مومنینی که بعدها میآیند ، هیچکدامشان نمیپسندند که حسینشان تن به ذلت بدهد . من تن به ذلت بدهم ؟ ! من در دامن علی بزرگ شدهام ، من در دامن زهرا بزرگ شدهام ، من از پستان زهرا شیر خوردهام . ما تن به ذلت بدهیم ؟ ! روزی که از مدینه حرکت کرد ، مهاجم بود . در آن وصیتنامهای که به برادرش محمد ابن حنفیه مینویسد ، میگوید : « انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما ، انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی ، ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیره جدی و ابی » . مردم دنیا بدانند که من یک آدم جاه طلب ، مقام طلب ، اخلالگر ، مفسد و ظالم نیستم ، من چنین هدفهائی ندارم . قیام من ، قیام اصلاح طلبی است . قیام کردم ، خروج کردم برای اینکه میخواهم امت جد خودم را اصلاح کنم . من میخواهم امر به معروف و نهی از منکر بکنم . در نامه به " محمد حنفیه " نه نامی از بیعت خواستن است ، نه نامی از دعوت مردم کوفه ، و اصلا هنوز مسئله مردم کوفه مطرح نبود . در این منطق یعنی منطق هجوم ، منطق شهید ، منطق توسعه و گسترش دادن انقلاب ، امام حسین کارهائی کرده است که جز با این منطق با منطق دیگری قابل توجیه نیست . چطور ؟ اگر منطقش فقط منطق دفاع میبود ، شب عاشورا که اصحابش را مرخص میکند ( به دلیلی که عرض کردم ) و بیعت را بر میدارد تا آنها آگاهانه کار خودشان را انتخاب بکنند ، بعد که آنها انتخاب میکنند باید اجازه ماندن به آنها ندهد و بگوید شرعا جایز نیست که شما اینجا کشته شوید ، اینها مرا میخواهند بکشند ، از من بیعت میخواهند ، من وظیفهام اینست که بیعت نکنم ، کشته هم شدم ، شدم ، شما را که نمیخواهند بکشند ، شما چرا اینجا میمانید ؟ شرعا جایز نیست ، بروید . نه ، اینجور نیست . در منطق ثائر و انقلابی ، در منطق کسی که مهاجم است و میخواهد پیام خودش را با خون بنویسد ، هر چه که این موج بیشتر وسعت و گسترش پیدا کند ، بهتر است ، چنانکه وقتی که یاران و خاندانش اعلام آمادگی میکنند ، به آنها دعا میکند که خدا به همه شما خیر بدهد ، خدا همه شما را اجر بدهد ، خدا . . . چرا در شب عاشورا " حبیب بن مظاهر اسدی " را میفرستد که برو در میان بنی اسد اگر میشود چند نفر را برایمان بیاور . مگر بنی اسد همهشان چقدر بودند ؟ حالا گیرم حبیب رفت از بنی اسد صد نفر را آورد . اینها در مقابل آن سی هزار نفر چه نقشی میتوانستند داشته باشند ؟ آیا میتوانستند مثلا اوضاع را منقلب کنند ؟ ابدا . امام حسین میخواست در این منطق که منطق هجوم و منطق شهید و منطق انقلاب است ، دامنه این قضیه گسترش پیدا کند . اینکه خاندانش را هم آورد ، برای همین بود ، چون قسمتی از پیامش را خاندانش باید برسانند . خود امام حسین کوشش میکرد حالا که قضیه به اینجا کشیده شده است ، هر چه که میشود داغتر بشود ، برای اینکه بذری بکارد که برای همیشه در دنیا ثمر و میوه بدهد . چه مناظری ، چه صحنههائی در کربلا به وجود آمد که واقعا عجیب و حیرت انگیز است ! حال ببینیم در میان این عوامل سه گانه یعنی عامل دعوت مردم کوفه که ماهیت تعاونی به این نهضت میداد ، و عامل تقاضای بیعت که ماهیت دفاعی به این نهضت میداد ، و عامل امر به معروف و نهی از منکر که ماهیت هجومی به این نهضت میداد ، کدامیک ارزشش بیشتر از دیگری است . البته ارزشهای این عاملها در یک درجه نیست . هر عاملی یک درجه معینی از ارزش را داراست و به این نهضت به همان درجه ارزش میدهد . عامل دعوت مردم کوفه که مردمی اعلام آمادگی کردند به آن کسی که نامزد این کار شده است ، و او بدون یک ذره معطلی آمادگی خودش را اعلام کرده است ، بسیار ارزش دارد ، ولی از این بیشتر ، عامل تقاضای بیعت و امتناع حسین بن علی ( ع ) و حاضر به کشته شدن و بیعت نکردن ارزش دارد . عامل سوم که عامل امر به معروف و نهی از منکر است ، از این هم ارزش بیشتری دارد . بنابراین عامل سوم ارزش بیشتری به نهضت حسینی داده است ، که راجع به ارزشی که یک عامل به یک نهضت میدهد و ارزشی که قهرمان آن نهضت به آن عامل میدهد ، یک فی الجملهای به عرض شما میرسانم : خیلی چیزها اعم از معنویات و امور مادی برای انسان ارزش است ، افتخار است ، زینت است ، زیور است . بدون شک علم برای انسان زینت است . پست و مقام ، بالخصوص پستها و مقامهای خدایی برای انسان افتخار است ، ارزش است ، به انسان ارزش میدهد . حتی یک چیزهای ظاهری که نماینده این ارزشهاست ، به انسان ارزش میدهد ، مثل لباس روحانیت . البته لباس روحانیت به تنهایی دلیل بر روحانی بودن یعنی علم معارف اسلام و تقوای اسلامی را داشتن نیست . روحانی یعنی عالم به معارف اسلامی و عامل به دستورات اسلامی . این لباس ، علامت این است که من روحانی هستم . حالا اگر کسی از روی حقیقت پوشیده باشد ، علامت ، درست است ، اگر نه ، نادرست است . به هر حال این لباس برای اینکه غالبا افرادی آنرا پوشیدهاند که معنویت و حقیقت روحانیت را داشتهاند ، قهرا برای هر کسی که بپوشد ، افتخار است . منی هم که صلاحیت پوشیدن این لباس را ندارم ، شمایی که مرا نمیشناسید ، در یک جلسه وقتی با من روبرو میشوید ، همین لباس را که به تن من میبینید ، به همان عالم ناشناختگی از من احترام میکنید . پس این لباس افتخار است برای کسی که آنرا میپوشد . لباس استادی دانشگاه برای یک استاد دانشگاه افتخار است . وقتی که این لباس را میپوشد ، به این لباس افتخار میکند . برای یک زن زیور آلات زینت است . در نهضتها هم بسیاری از عاملها ، ارزش دهنده به یک نهضت است . نهضتها خیلی با هم فرق میکنند . اگر روح عصبیت در آن باشد ، روح به اصطلاح خاکپرستی در آن باشد ، یک ارزش به نهضت میدهد ، و اگر روحهای معنوی و انسانی و الهی داشته باشد ، ارزش دیگری به آن میدهد . هر سه عامل دخیل در نهضت حسینی به این نهضت ارزش داد ، بالخصوص عامل سوم . ولی گاهی آن کسی که این ارزش به او تعلق دارد ، یک وضعی پیدا میکند که به این ارزش ، ارزش میدهد . همچنانکه آن ارزش ، او را صاحب ارزش میکند ، او هم شان این ارزش را بالا میبرد . چنانکه یک مرد روحانی وقتی که لباس روحانیت را میپوشد ، واقعا این لباس برای او افتخار است ، باید افتخار کند که این لباس را به او پوشانیدهاند و روحانیون حقیقی هم او را قبول دارند . ولی یک کسی کارش را در انجام وظائف روحانیت ، در علم و تقوا و عمل به جایی میرساند که او افتخار این لباس میشود . میگوئیم لباس روحانیت آن لباسی است که فلان کس هم دارد ، لباسی است که او پوشیده است . حداقل ما میتوانیم مثالهای تاریخی ذکر بکنیم . اگر یک عده بگویند آقا ! این عبا و عمامه چیست ، ما چه میگوئیم ؟ میگوئیم : بوعلی سینا هم که تمام کشورهای اسلامی به او افتخار میکنند ، عرب میگوید : از من است چون کتابهایش به زبان عربی است ، ایرانی میگوید : از من است چون اهل بلخ است و بلخ از قدیم مال ایران بوده ، روسها میگویند : مال ماست برای اینکه بلخ فعلا مال ماست ، هر گروهی میگوید از ماست و همه ملتها به او افتخار میکنند ، همین لباس مرا داشته است . ابوریحان بیرونی هم همینطور . پس بوعلی و ابوریحان افتخار این لباس شدهاند . شیخ انصاری ، خواجه نصیرالدین طوسی و امثال اینها ، هم افتخار یافتهاند به لباس روحانیت و هم افتخار دادهاند به لباس روحانیت . همچنین است در مورد یک استاد دانشگاه . برای افرادی لباس استادی افتخار است . ولی امکان دارد که یک استاد اینقدر شانش در کار استادی و علم و تخصص و اکتشافات بالا باشد که او برای لباس استادی افتخار باشد . برای یک زن ، زیور زینت است ، ولی در مورد زنی ممکن است اصلا بگویند این ، چهرهای است که او زینت میدهد به زیورها . جملهای دارد " صعصعه بن صوحان عبدی " از اصحاب امیرالمومنین علی ( ع ) که بسیار زیباست . جناب صعصعه از اصحاب خاص امیرالمومنین است ، از آن تربیت شدههای حسابی علی ، مرد خطیب سخنوری هم هست . " جاحظ " که از ادبای درجه اول عرب است میگوید : " صعصعه مرد خطیبی بود و بهترین دلیل بر خطیب بودن او اینست که علی بن ابی طالب گاهی به وی میگفت : بلند شو چند کلمه سخنرانی کن " . صعصعه همان کسی است که روی قبر علی ( ع ) آن سخنرانی بسیار عالی پرسوز را کرده است . این شخص یک تبریک خلافت گفته به امیرالمومنین در سه چهار جمله که بسیار جالب است . وقتی که امیرالمومنین خلیفه شد ، افراد میآمدند برای تبریک گفتن ، یک تبریکی هم جناب صعصعه گفته . ایستاد و خطاب به امیرالمومنین گفت : زینت الخلافه و ما زانتک ، و رفعتها و ما رفعتک ، و هی الیک احوج منک الیها ( 1 ) . این سه چهار جمله ارزش ده ورق مقاله را دارد . گفت : علی ! تو که خلیفه شدی ، خلافت به تو زینت نداد ، تو به خلافت زینت بخشیدی . خلافت ترا بالا نبرد ، تو که خلیفه شدی مقام خلافت را بالای بردی . علی ! خلافت به تو بیشتر احتیاج داشت تا تو به خلافت . یعنی علی ! من به خلافت تبریک میگویم که امروز نامش روی تو گذاشته شده ، به تو تبریک نمیگویم که خلیفه شدی . به خلافت تبریک میگویم که تو خلیفه شدی ، نه به تو که خلیفه شدی . از این بهتر نمیشود گفت . عنصر امر به معروف و نهی از منکر ارزش داد به نهضت حسینی ، امام حسین هم به امر به معروف و نهی از منکر ارزش داد . امر به معروف و نهی از منکر نهضت حسینی را بالا برد ، ولی حسین ( ع ) این اصل را به نحوی اجرا کرد که شان این اصل بالا رفت ، یک تاج افتخار به سر اصل امر به معروف و نهی از منکر نهاد . ( خیلیها میگویند امر به معروف و نهی از منکر میکنیم . حسین هم اول مثل دیگران فقط یک کلمه حرف زد ، گفت : « ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر ، و اسیر بسیره جدی و ابی » ). خود اسلام هم همینطور است . اسلام برای هر مسلمانی افتخار است اما مسلمانهایی هم هستند که به معنی واقعی کلمه فخر الاسلاماند ، عزالدیناند ، شرف الدیناند ، شرفالاسلاماند . این القاب را ما به تعارف ، خیلی به افراد میدهیم ، اما همه کس که اینجور نیست . درباره بنده اگر کسی چنین حرفی بزند ، دروغ محض است ، که من بگویم فخرالاسلامم ، وجود من افتخاری است برای اسلام ! من کی هستم ؟ ! یادم هست در هفت هشت سال پیش در دانشگاه شیراز از من دعوت کرده بودند برای سخنرانی ( انجمن اسلامی آنجا دعوت کرده بود ) . در آنجا استادها و حتی رئیس دانشگاه ، همه بودند . یکی از استادهای آنجا که قبلا طلبه بود و بعد رفت آمریکا تحصیل کرد و دکتر شد و آمد و واقعا مرد فاضلی هم هست ، مامور شده بود که مرا معرفی کند . آمد پشت تریبون ایستاد ( جلسه هم مثل همین جلسه ، خیلی پر جمعیت و با عظمت بود ) یک مقدار معرفی کرد : من فلانی را میشناسم ، حوزه قم چنین ، حوزه قم چنان و . . . بعد در آخر سخنانش این جمله را گفت : " من این جمله را با کمال جرات میگویم : اگر برای دیگران لباس روحانیت افتخار است ، فلانی افتخار لباس روحانیت است " . آتش گرفتم از این حرف . ایستاده سخنرانی میکردم ، عبایم را هم قبلا تا میکردم و روی تریبون میگذاشتم . مقداری حرف زدم ، رو کردم به آن شخص ، گفتم : آقای فلان ! این چه حرفی بود که از دهانت بیرون آمد ؟ ! تو اصلا میفهمی چه داری میگویی ؟ ! من چه کسی هستم که تو میگویی فلانی افتخار این لباس است . با اینکه من آنوقت دانشگاهی هم بودم و به اصطلاح ذوحیاتین بودم ، گفتم : آقا ! من در تمام عمرم یک افتخار بیشتر ندارم ، آن هم همین عمامه و عباست . من کیام که افتخار باشم ؟ ! این تعارفهای پوچ چیست که به همدیگر میکنیم ؟ ! ابوذر غفاری را باید گفت افتخار اسلام است ، این اسلام است که ابوذر پرورش داده است . عمار یاسر افتخار اسلام است ، اسلام است که عمار یاسر پرورش داده است . بوعلی سینا افتخار اسلام است ، اسلام است که نبوغ بوعلی سینا را شکفت . خواجه نصیر الدین افتخار اسلام است ، صدر المتالهین شیرازی افتخار اسلام است ، شیخ مرتضی انصاری افتخار اسلام است ، میرداماد افتخار اسلام است ، شیخ بهایی افتخار اسلام است . اسلام افتخار البته دارد ، یعنی فرزندانی تربیت کرده که دنیای روی آنها حساب میکند و باید هم حساب بکند چرا که اینها در فرهنگ دنیا نقش موثر دارند . دنیا نمیتواند قسمتی از کره ماه را اختصاص به خواجه نصیرالدین ندهد و نام او را روی قسمتی از کره ماه نگذارد ، برای اینکه او در بعضی کشفیات کره ماه دخیل است . او را میشود گفت افتخار اسلام . ماها کی هستیم ؟ ! ما چه ارزشی داریم ؟ ما را اگر اسلام بپذیرد که اسلام افتخار ما باشد ، اسلام اگر بپذیرد که به صورت مدالی بر سینه ما باشد ، ما خیلی هم ممنون هستیم . ما شدیم مدالی به سینه اسلام ؟ ! ماها ننگ عالم اسلام هستیم ، اکثریت ما مسلمانها ننگ عالم اسلام هستیم . پس تعارفهای را بگذاریم کنار . آنها تعارف است . در مورد حسین بن علی به حق میشود گفت که به اصل امر به معروف و نهی از منکر ارزش و اعتبار دارد ، آبرو داد به این اصلی که آبروی مسلمین است . اینکه میگویم این اصل آبروی مسلمین است و به مسلمین ارزش میدهد ، از خودم نمیگویم ، عین تعبیر آیه قرآن است : « کنتم خیر امه اخرجت للناس تامرون بالمعروف و تنهون عن المنکر ». ببینید قرآن چه تعبیرهایی دارد ! به خدا آدم حیرت میکند از این تعبیرهای قرآن . « کنتم خیر امه اخرجت للناس »شما چنین بودهاید " بودهاید " در قرآن در اینگونه موارد یعنی هستید ) ، شما با ارزشترین ملتها و امتهایی هستید که برای مردم به وجود آمدهاند . ولی چه چیز به شما ارزش داده است و میدهد که اگر آنرا داشته باشید با ارزشترین امتها هستید ؟ « تامرون بالمعروف و تنهون عن المنکر »اگر امر به معروف و نهی از منکر در میان شما باشد ، این اصل به شما امت مسلمان ارزش میدهد . شما به این دلیل با ارزشترین امتها هستید که این اصل را دارید ، ( که در صدر اول هم چنین بوده است ) . این اصل به شما ارزش داده است . پس آیا آن روزی که این اصل در میان ما نیست ، یک ملت بی ارزش میشویم ؟ بله همینطور است . ولی حسین به این اصل ارزش داد . گاهی ما امر به معروف و نهی از منکر میکنیم ، ولی نه تنها به این اصل ارزش نمیدهیم بلکه ارزشش را پائین میآوریم . الان در ذهن عامه مردم به چه میگویند امر به معروف و نهی از منکر ؟ یک مسائل جزئی ، نمیگویم مسائل نادرست ( بعضی از آنها نادرست هم هست ) ، ولی اینها وقتی در کلش واقع شود زیباست . مثلا اگر امر به معروف و نهی از منکر کسی فقط این باشد که آقا ! این انگشتر طلا را از دستت بیرون بیاور ، این در جای خودش درست است ، حرف درستی است اما نه اینکه انسان هیچ منکری را نبیند جز همین یکی ، جز مسئله ریش ، جز مسائل مربوط به مثلا کت و شلوار . یکی از آقایان میگفت : شخصی را دیدم که درباره شخص دیگری خیلی قر میزد . دیدم در حد تکفیر و تفسیق درباره او عصبانی است . گفتم مگر او چه کرده که تو او را اینقدر بد میدانی ( یک آدم بد ملعون جهنمی ) ؟ گفت : آخر او " لب برگردان پیرهن آدمی " یعنی پیراهنش یقه دار است ( خنده حضار ) . حال وقتی که نهی از منکر ما در این حد بخواهد تنزل بکند ، ما این اصل را پائین آوردهایم ، حقیر و کوچک کردهایم . آن آمر به معروف و ناهی از منکرهایی که در کشور سعودی هستند ، آبروی امر به معروف و نهی از منکر را بردهاند ، فقط یک شلاق به دست گرفته که کسی مثلا [ کعبه یا ضریح پیغمبر را ] نبوسد . این دیگر شد نهی از منکر ! ولی حسین را ببینید ! امر به معروف و نهی از منکر کار او بود ، از بیخ و بن . به تمام معروفهای اسلام نظر داشت و فهرست میداد ، و نیز به تمام منکرهای جهان اسلام . میگفت : اولین و بزرگترین منکر جهان اسلام خود یزید است . « فلعمری ما الامام الا العامل بالکتاب ، القائم بالقسط و الدائن بدین الله » ( 1 ) امام و رهبر باید خودش عامل به کتاب باشد ، خودش عدالت را بپا دارد و به دین خدا متدین باشد . آنچه را که داشت ، در راه این اصل در طبق اخلاص گذاشت . به مرگ در راه امر به معروف و نهی از منکر زینت بخشید . به این مرگ شکوه و جلال داد . از روز اولی که میخواهد بیرون بیاید ، سخن از مرگ زیبا میگوید . چقدر تعبیر زیباست ! هر مرگی را نمیگفت زیبا ، مرگ در راه حق و حقیقت را زیبا میدانست : « خط الموت علی ولد آدم مخط القلاده علی جید الفتاه» چنین مرگی مانند یک گردنبند که برای زن زینت است ، برای انسان زینت است . صریحتر ، آن اشعاری است که در بین راه وقتی که به طرف کربلا میآمد میخواند که احتمالا از خود ایشان است و احتمالا هم از امیرالمومنین علی ( ع ) است : و ان تکن الدنیا تعد نفیسه فدار ثواب الله اعلی و انبل اگر چه دنیا قشنگ و نفیس و زیباست ، اما هر چه دنیا قشنگ و زیبا باشد ، آن خانه پاداش الهی خیلی قشنگتر و زیباتر و عالیتر است . و ان تکن الاموال للترک جمعها فما بال متروک به المرء یبخل اگر مال دنیا را آخرش باید گذاشت و رفت ، چرا انسان نبخشد ، چرا انسان به دیگران کمک نکند ، چرا انسان خیر نرساند . و ان تکن الابدان للموت انشات فقتل امرء بالسیف فی الله افضل ( 1 ) اگر این بدنها آخر کار باید بمیرد ، آخرش اگر در بستر هم شده باید مرد ، در مبارزه با یک بیماری و یک میکروب هم شده باید مرد ، پس چرا انسان زیبا نمیرد ؟ پس کشته شدن انسان به شمشیر در راه خدا بسیار جمیلتر و زیباتر است . در همینجا دعا میکنم و همه شما را به خدا میسپارم . پروردگارا ! سینههای ما را برای فهم حقیقت اسلام مشروح بفرما . پروردگارا ! توفیق انجام وظائف و مسئولیتهائی را که به عهده ما گذاشتهای عنایت بفرما .پروردگارا ! دشمنان اسلام را سرنگون بفرما ، خیر دنیا و آخرت به همه ما کرامت کن ، اموات ما را مشمول عنایت و مغفرت خودت قرار بده . رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات .
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بسم الله الرحمن الرحیم یکی از مسائل در مورد نهضت امام حسین علیه السلام اینست که ماهیت این نهضت چه بوده است ؟ چون نهضتها هم مانند پدیدههای طبیعی ، ماهیتهای مختلف دارند . اشیاء و پدیدههای طبیعی ، از معدنیها گرفته تا گیاهان و انواع حیوانات ، هرکدام ماهیتی طبیعی و وضع بالخصوصی دارند . نهضتها و قیامهای اجتماعی هم اینچنینند . یک شیء را اگر بخواهیم بشناسیم ، یا به علل فاعلی آن میشناسیم ، یا به علل غائی آن ( که امروز شناخت به علل غائی را چندان قبول ندارند ) ، یا به علل مادی آن یعنی اجزاء و عناصر تشکیل دهنده آن ، و یا به علت صوری آن ، یعنی به وضع و شکل و خصوصیتی که در مجموع پیدا کرده است . اگر یک نهضت را هم بخواهیم بشناسیم ، ماهیتش را بخواهیم به دست آوریم ، ابتدا باید علل و موجباتی را که به این نهضت منتهی شده است بشناسیم . تا آنها را نشناسیم ماهیت این نهضت را نمیشناسیم ( شناخت علل فاعلی ) . بعد باید علل غائی آن را بشناسیم . یعنی این نهضت چه هدفی دارد ؟ اولا هدف دارد یا هدف ندارد و اگر هدف دارد چه هدفهائی دارد ؟ سوم باید عناصر و محتوای این نهضت را بشناسیم که در این نهضت چه کارهائی ، چه عملیاتی صورت گرفته است ؟ و چهارم باید ببینیم این عملیاتی که صورت گرفته است ، مجموعا چه شکلی پیدا کرده است ؟ یکی از مسائلی که در مورد نهضت امام حسین ( ع ) مطرح است اینست که آیا این قیام و نهضت از نوع یک انفجار بود ؟ از نوع یک عمل ناآگاهانه انقلاب صد در صد آگاهانه و از روی تصمیم و کمال آگاهی و انتخاب است . آیا جریان امام حسین ( ع ) یک انقلاب انفجاری و یک انفجار بود ؟ یک کار ناآگاهانه بود ؟ آیا به این صورت بود که در اثر فشارهای خیلی زیادی که از زمان معاویه و بلکه از قبل از آن بر مردم و خاندان امام آورده بودند ، دوره یزید که رسید ، دیگر اصلا حوصله امام حسین سر آمد و گفت هر چه بادا باد ، هر چه میخواهد بشود ؟ ! العیاذ بالله . گفتههای خود امام حسین - که نه تنها از آغاز این نهضت ، بلکه از بعد از مرگ معاویه شروع میشود - ، نامههایی که میان او و معاویه مبادله شده است ، سخنرانیهائی که در مواقع مختلف ایراد کرده است ، از جمله آن سخنرانی معروفی که در منی صحابه پیغمبر را جمع کرد ، و حدیثش در " تحف العقول " هست و خیلی مفصل است و خطابه بسیار غرایی است نشان میدهد که این نهضت در کمال آگاهی بوده ، انقلاب است اما نه انفجار . انقلاب هست ولی انقلاب اسلامی نه انفجار . از جمله خصوصیات امام حسین اینست که در مورد فرد فرد اصحابش اجازه نمیدهد که قیام او حالت انفجاری داشته باشد . چرا امام حسین در هر فرصتی میخواهد اصحابش را به بهانهای مرخص بکند ؟ هی به آنها میگوید : آگاه باشید که اینجا آب و نانی نیست ، قضیه خطر دارد . حتی در شب عاشورا با زبان خاصی با آنها صحبت میکند : " من اصحابی از اصحاب خودم بهتر و اهل بیتی از اهل بیت خودم فاضلتر سراغ ندارم . از همه شما تشکر میکنم ، از همهتان ممنونم . اینها جز با من با کسی از شما کاری ندارند . شما اگر بخواهید بروید و آنها بدانند که شما خودتان را از این معرکه خارج میکنید ، به احدی از شما کاری ندارند . اهل بیت من در این صحرا کسی را نمیشناسند ، منطقه را بلد نیستند . هر فردی از شما با یکی از اهل بیت من خارج شود و برود . من اینجا خودم هستم تنها . " چرا ؟ رهبری که میخواهد از ناراحتی و نارضایتی مردم استفاده کند که چنین حرفی نمیزند . همهاش از تکلیف شرعی میگوید . البته تکلیف شرعی هم بود و امام حسین از گفتن آن نیز غفلت نکرد اما میخواست آن تکلیف شرعی را در نهایت آزادی و آگاهی انجام بدهند . خواست به آنها بگوید دشمن ، شما را محصور نکرده ، از ناحیه دشمن اجبار ندارید . اگر از تاریکی شب استفاده کنید و بروید ، کسی مزاحمتان نمیشود . دوست هم شما را مجبور نمیکند . من بیعت خودم را از شما برداشتم . اگر فکر میکنید که مسئله بیعت برای شما تعهد و اجبار به وجود آورده است ، بیعت را هم برداشتم . یعنی فقط انتخاب و آزادی . باید در نهایت آگاهی و آزادی و بدون اینکه کوچکترین احساس اجباری از ناحیه دشمن یا دوست بکنید ، مرا انتخاب کنید . این است که به شهدای کربلا ارزش میدهد و الا طارق بن زیاد ، در جنگ اسپانیا ، وقتی که اسپانیا را فتح کرد و کشتیهای خود را از آن دماغه عبور داد ، همینقدر که عبور داد ، دستور داد که آذوقه به اندازه بیست و چهار ساعت نگه دارند و زیادتر از آن را هر چه هست آتش بزنند و کشتیها را هم آتش بزنند . بعد سربازان و افسران را جمع کرد ، اشاره کرد به دریای عظیمی که در حالا که کشته میشوید ، بیائید با من کشته شوید . آنگونه شهادت ارزش نداشت . یک سیاستمدار اینجور عمل میکند . گفت : نه دریا پشت سرت است و نه دشمن روبرویت . نه دوست ترا اجبار کرده است و نه دشمن . هر کدام را که میخواهی انتخاب کن ، در نهایت آزادی . پس انقلاب امام حسین ، در درجه اول باید بدانیم که انقلاب آگاهانه است ، هم از ناحیه خودش و هم از ناحیه اهل بیت و یارانش . انفجار نیست . انقلاب آگاهانه میتواند ماهیتهای مختلف داشته باشد . اتفاقا در قضایای امام حسین ، عوامل زیادی موثر است که این عوامل سبب شده است که نهضت امام حسین یک نهضت چند ماهیتی باشد نه تک ماهیتی . یکی از تفاوتهائی که میان پدیدههای اجتماعی و پدیدههای طبیعی هست اینست که پدیده طبیعی باید تک ماهیتی باشد ، نمیتواند چند ماهیتی باشد . یک فلز در آن واحد نمیتواند که هم ماهیت طلا را داشته باشد و هم ماهیت مس را . ولی پدیدههای اجتماعی ، میتوانند در آن واحد چند ماهیتی باشند . خود انسان یک اعجوبهای است که در آن واحد میتواند چند ماهیتی باشد . اینکه " سارتر " و دیگران گفتهاند که انسان وجودش بر ماهیتش تقدم دارد ، این مقدارش درست است . نه به تعبیری که آنها میگویند درست است ، یک چیز علاوهای هم در اینجا هست و آن اینکه انسان در آن واحد میتواند چند ماهیت داشته باشد ، میتواند ماهیت فرشته داشته باشد ، در همان حال ماهیت خوک هم داشته باشد ، در همان حال ماهیت پلنگ هم داشته باشد که این داستان عظیمی است در فرهنگ و معارف اسلامی . پدیده اجتماعی میتواند چند ماهیتی باشد . اتفاقا قیام امام حسین از آن پدیدههای چند ماهیتی است ، چون عوامل مختلف در آن اثر داشته است . مثلا یک نهضت میتواند ماهیت عکس العملی داشته باشد ، یعنی صرفا عکس العمل باشد ، میتواند ماهیت آغازگری داشته باشد . اگر یک نهضت ماهیت عکس العملی داشته باشد ، میتواند یک عکس العمل منفی باشد در مقابل یک جریان ، و میتواند یک عکس العمل مثبت باشد در مقابل جریان دیگر . همه اینها در نهضت امام حسین وجود دارد . اینست که این نهضت یک نهضت چند ماهیتی شده است . چطور ؟ یکی از عوامل که به یک اعتبار ( از نظر زمانی ) اولین عامل است ، عامل تقاضای بیعت است : امام حسین در مدینه است . معاویه قبل از مردنش - که میخواهد جانشینی یزید را برای خود مسلم بکند - میآید در مدینه میخواهد از امام بیعت بگیرد ، آنجا موفق نمیشود . بعد از مردنش یزید میخواهد بیعت بگیرد بیعت کردن یعنی امضا کردن و صحه گذاشتن نه تنها روی خلافت شخص یزید بلکه همچنین روی سنتی که معاویه پایهگذاری کرده است که خلیفه پیشین خلیفه بعدی را تعیین کند ، نه اینکه خلیفه پیشین برود بعد مردم جانشین او را تعیین بکنند ، یا اگر شیعه بودند به نصی که از طرف پیغمبر اکرم رسیده است عمل بکنند . نه ، یک امری که نه شیعه میگوید و نه سنی : خلیفهای ، خلیفه دیگر را ، پسر خودش را به عنوان ولی عهد المسلمین تعیین بکند . بنابر این ، این بیعت تنها امضا کردن خلافت آدم ننگینی مانند یزید نیست ، امضا کردن سنتی است که برای اولین بار وسیله معاویه میخواست پایه گذاری بشود . در اینجا آنها از امام حسین بیعت میخواهند ، یعنی از ناحیه آنها یک تقاضا ابراز شده است ، امام حسین عکس العمل نشان میدهد ، عکس العمل منفی . بیعت میخواهید ؟ نمیکنم . در اینجا عمل امام حسین ، عمل منفی است ، از سنخ تقواست ، از سنخ اینست که هر انسانی در جامعه خودش مواجه میشود با تقاضاهائی که به شکلهای مختلف ، به صورت شهوت ، به صورت مقام ، به صورت ترس و ارعاب از او میشود و باید در مقابل آنها بگوید : نه ، یعنی تقوا . آنها میگویند : بیعت ، امام حسین میگوید : نه . تهدید میکنند ، میگوید : حاضرم کشته بشوم و حاضر نیستم بیعت بکنم . تا اینجا این نهضت ، ماهیت عکس العملی آنهم عکس العمل منفی در مقابل یک تقاضای نامشروع دارد و به تعبیر دیگر ، ماهیتش ، ماهیت تقواست ، ماهیت قسمت اول لا اله الا الله یعنی لا اله است ، در مقابل تقاضای نامشروع ، " نه " گفتن است ( تقوا ) . اما عاملی که موثر در نهضت حسینی بود ، تنها این قضیه نبود . عامل دیگری هم در اینجا وجود داشت که باز ماهیت نهضت حسینی از آن نظر ، ماهیت عکس العملی است ولی عکس العمل مثبت نه منفی . معاویه از دنیا میرود . مردم کوفهای که در بیست سال قبل از این حادثه ، لااقل پنج سال علی ( ع ) در این شهر زندگی کرده است و هنوز آثار تعلیم و تربیت علی به کلی از میان نرفته است ( البته خیلی تصفیه شدهاند ، بسیاری از سران بزرگان و مردان اینها : حجر بن عدیها ، عمرو بن حمق خزاعیها ، رشید هجریها و میثم تمارها را از میان بردهاند برای اینکه این شهر را از اندیشه و فکر علی ، از احساسات به نفع علی خالی بکنند ، ولی باز هنوز اثر این تعلیمات هست ) تا معاویه میمیرد ، به خود میآیند ، دور همدیگر جمع میشوند که اکنون از فرصت باید استفاده کرد ، نباید گذاشت که فرصت به پسرش یزید برسد ، ما حسین بن علی داریم ، امام بر حق ما حسین بن علی است ، ما الان باید آماده باشیم و او را دعوت کنیم که به کوفه بیاید و او را کمک بدهیم و لااقل قطبی در اینجا در ابتدا به وجود آوریم ، بعد هم خلافت را خلافت اسلامی بکنیم . اینجا یک دعوت است از طرف مردمی که مدعی هستند ما از سر و جان و دل آمادهایم ، درختهای ما میوه داده است . مقصود از این جمله نه اینست که فصل بهار است . بعضی اینجور خیال میکنند که درختها سبز شده و میوه داده است یعنی آقا ! الان اینجا فصل میوه است ، بیائید اینجا مثلا شکم میوهای بخورید ! نه ، این مثل است ، میخواهد بگوید که درختهای انسانها سرسبزند و این باغ اجتماع آماده است برای اینکه شما در آن قدم بگذارید . " کوفه " اصلا اردوگاه بوده است ، از اول هم به عنوان یک اردوگاه تاسیس شد . این شهر در زمان خلیفه عمر بن الخطاب ساخته شد ، قبلا " حیره " بود . این شهر را سعد وقاص ساخت . همان مسلمانانی که سرباز بودند ، و در واقع همان اردو در آنجا برای خود خانه ساختند و لهذا از یک نظر قویترین شهرهای عالم بود . مردم این شهر از امام حسین دعوت میکنند ، نه یک نفر ، نه دو نفر ، نه هزار نفر ، نه پنجهزار نفر و نه ده هزار نفر بلکه حدود هجده هزار نامه میرسد که بعضی از نامهها را چند نفر و بعضی دیگر را شاید صد نفر امضا کرده بودند که در مجموع شاید حدود صد هزار نفر به او نامه نوشتهاند . اینجا عکس العمل امام چه باید باشد ؟ حجت بر او تمام شده است . عکس العمل ، مثبت و ماهیت عملش ، ماهیت تعاون است . یعنی مسلمانانی قیام کردهاند ، امام باید به کمک آنها بشتابد . اینجا دیگر عکس العمل امام ماهیت منفی و تقوا ندارد ، ماهیت مثبت دارد . کاری از ناحیه دیگران آغاز شده است ، امام حسین باید به دعوت آنها پاسخ مثبت بدهد . اینجا وظیفه چیست ؟ در آنجا وظیفه " نه " گفتن بود . از نظر بیعت ، امام حسین فقط باید بگوید : نه ، و خودش را پاک نگهدارد و نیالاید . و لهذا اگر امام حسین پیشنهاد ابن عباس را عمل میکرد و میرفت در کوهستانهای یمن زندگی میکرد که لشکریان یزید به او دست نمییافتند ، از عهده وظیفه اولش برآمده بود ، چون بیعت میخواستند ، نمیخواست بیعت بکند ، آنها میگفتند : بیعت کن ، میگفت : نه . از نظر تقاضای بیعت و از نظر احساس تقوا در امام حسین و از نظر اینکه باید پاسخ منفی بدهد ، با رفتن در کوهستانهای یمن که ابن عباس و دیگران پیشنهاد میکردند ، وظیفهاش را انجام داده بود . اما اینجا مسئله ، مسئله دعوت است ، یک وظیفه جدید است ، مسلمانها حدود هجده هزار نامه با حدود صد هزار امضاء دادهاند . اینجا اتمام حجت است . امام حسین از اول حرکتش معلوم بود که مردم کوفه را آماده نمیبیند ، مردم سست عنصر و مرعوب شدهای میداند . در عین حال جواب تاریخ را چه بدهد ؟ قطعا اگر امام حسین به مردم کوفه اعتنا نمیکرد ، همین ما که امروز اینجا نشستهایم ، میگفتیم چرا امام حسین جواب مثبت نداد . " ابوسلمه خلال " که به او میگفتند وزیر آل محمد در دوره بنی العباس ، وقتی که میانهاش با خلیفه عباسی بهم خورد که طولی هم نکشید که کشته شد ، فورا دو تا نامه نوشت ، یکی به امام جعفر صادق و یکی به عبدالله محض و هر دو را در آن واحد دعوت کرد ، گفت من و ابومسلم که تا حالا برای اینها کار میکردیم ، از این ساعت میخواهیم برای شما کار بکنیم ، بیائید با ما همکاری کنید ، ما اینها را از بین میبریم . اولا وقتی برای دو نفر نامه مینویسد ، علامت اینست که خلوص ندارد . ثانیا بعد از اینکه رابطهاش با خلیفه عباسی بهم خورده ، چنین نامهای نوشته است . نامه که رسید به امام جعفر صادق ( ع ) امام نامه را خواند ، بعد در جلو چشم حامل نامه آن را جلوی آتش گرفت و سوزاند . آن شخص پرسید جواب نامه چیست ؟ فرمود : جواب نامه همین است . هنوز او برنگشته بود که ابوسلمه را کشتند . و هنوز میبینیم خیلی افراد سوال میکنند که چرا امام جعفر صادق به دعوت ابوسلمه خلال جواب مثبت نداد و جواب منفی دارد ؟ در صورتی که ابوسلمه خلال اولا یک نفر بود ، ثانیا خلوص نیست نداشت ، و ثالثا هنگامی نامه نوشت که کار از کار گذشته بود و خلیفه عباسی هم فهمیده بود که این دیگر با او صداقت ندارد و لهذا چند روز بعد او را کشت . اگر هجده هزار نامه مردم کوفه رفته بود به مدینه و مکه ( و بخصوص به مکه ) نزد امام حسین ، و ایشان جواب مثبت نمیداد ، تاریخ ، امام حسین را ملامت میکرد که اگر رفته بود ، ریشه یزید و یزیدیها کنده شده بود و از بین رفته بود ، کوفه اردوگاه مسلمین با آن مردم شجاع ، کوفهای که پنج سال علی ( ع ) در آن زندگی کرده است و هنوز تعلیمات علی و یتیمهائی که علی بزرگ کرده و بیوههائی که علی از آنها سرپرستی کرده است زنده هستند و هنوز صدای علی در گوش مردم این شهر است ، امام حسین جبن به خرج داد و ترسید که به آنجا نرفت ، اگر میرفت در دنیای اسلام انقلاب میشد . اینست که اینجا تکلیف اینگونه ایجاب میکند که همینکه آنها میگویند ما آمادهایم ، امام میگوید من آماده هستم . از این نظر وظیفه امام حسین چیست ؟ مردم کوفه مرا دعوت کردهاند ، میروم به کوفه . مردم کوفه بیعتشان را با مسلم نقض کردند ، من بر میگردم ، میروم سرجای خودم ، میروم مدینه یا جای دیگر تا آنجا هر کاری بخواهند بکنند . یعنی از نظر این عامل که یک عکس العمل مثبت در مقابل یک دعوت است ، وظیفه امام حسین ، دادن جواب مثبت است تا وقتی که دعوت کنندگان ثابتند . وقتی که آنها جا زدند ، دیگر امام حسین وظیفهای از آن نظر ندارد و نداشت . از این دو عامل کدامیک بر دیگری تقدم داشت ؟ آیا اول امام حسین از بیعت امتناع کرد و چون از بیعت امتناع کرد مردم کوفه از او دعوت کردند یا لااقل زمانا چنین بود یعنی بعد از آنکه بیش از یک ماه از امتناع از بیعت گذشته بود دعوت مردم کوفه رسید ؟ یا قضیه برعکس بود ؟ اول مردم کوفه از او دعوت کردند ، امام حسین دید خوب حالا که دعوت کردهاند او هم باید جواب مثبت بدهد . بدیهی است مردی که کاندیدا میشود برای کاری به این بزرگی ، دیگر برای او بیعت کردن معنی ندارد . بیعت نکرد برای اینکه به تقاضای مردم کوفه جواب مثبت داده بود ! از این دو تا کدام است ؟ به حسب تاریخ مسلما اولی . چرا ؟ برای اینکه همان روز اولی که معاویه مرد ، از امام حسین تقاضای بیعت شد ، بلکه معاویه قبل از اینکه بمیرد ، آمد به مدینه و میخواست با هر لم و کلکی هست ، در زمان حیات خودش از امام حسین و دو سه نفر دیگر بیعت بگیرد که آنها به هیچ شکل زیر این بار نرفتند . مسئله تقاضای بیعت و امتناع از آن ، تقدم زمانی دارد . خود یزید هم وقتی معاویه مرد ، همراه این خبر که به وسیله یک پیک سبک سیر و تندرو فرستاد که در ظرف چند روز با آن شترهای جماز خودش را به مدینه رساند ، نامهای فرستاد و همان کسی که خبر مرگ معاویه را به والی مدینه داد ، آن نامه را هم به او نشان داد که : خذ الحسین بالبیعه اخذا شدیدا . از حسین بن علی و این دو سه نفر دیگر ، به شدت ، هر طور که هست بیعت بگیرد ، هنوز شاید کوفه خبر نشده بود که معاویه مرده است . به علاوه تاریخ اینطور میگوید که از امام حسین تقاضای بیعت کردند ، امام حسین امتناع کرد ، حاضر نشد ، دو سه روز به همین منوال گذشت ، هی میآمدند ، گاهی با زبان نرم و گاهی با خشونت ، تا حضرت اساسا مدینه را رها کرد . در بیست و هفتم رجب امام حسین از مدینه حرکت کرد و در سوم شعبان به مکه رسید . دعوت مردم کوفه در پانزدهم رمضان به امام حسین رسید ، یعنی بعد از آنکه یک ماه و نیم از تقاضای بیعت و امتناع امام گذشته بود ، و بعد از اینکه بیش از چهل روز بود که امام اساسا در مکه اقامت کرده بود . بنابراین مسئله این نیست که اول آنها دعوت کردند ، بعد امام جواب مساعد داد و چون جواب مساعد داده بود و از طرف آنها کاندید شده بود دیگر معنی نداشت که بیعت بکند ، یعنی بیعت نکرد چون به کوفیها جواب مساعد داده بود ! خیر ، بیعت نکرد قبل از آنکه اصلا اسم تقاضای کوفیها در میان باشد ، و فرمود : من بیعت نمیکنم ولو در همه روی زمین ماوی و ملجئی برای من باقی نماند . یعنی اگر تمام اقطار روی زمین را بر من ببندند که یک نقطه برای زندگی من وجود نداشته باشد ، باز هم بیعت نمیکنم . عامل سوم که این را هم مثل دو عامل دیگر ، تاریخ بیان میکند ، عامل امر به معروف و نهی از منکر بود که از روز اولی که امام حسین از مدینه حرکت کرد ، با این شعار حرکت کرد . از این نظر ، مسئله این نبود که چون از من بیعت میخواهند و من نمی پذیرم ، قیام میکنم ، بلکه این بود که اگر بیعت هم نخواهند من به حکم وظیفه امر به معروف و نهی از منکر باید قیام کنم . و نیز مسئله این نبود که چون مردم کوفه از من دعوت کردهاند ، قیام میکنم . هنوز حدود دو ماه مانده بود که مردم کوفه دعوت بکنند ، روزهای اول بود و به دعوت مردم کوفه مربوط نیست . دنیای اسلام را منکرات فرا گرفته است ، من به حکم وظیفه دینی ، به حکم مسئولیت شرعی و الهی خودم قیام میکنم . در عامل اول ، امام حسین مدافع است . به او میگویند : بیعت کن ، میگویند : نمیکنم ، از خودش دفاع میکند . در عامل دوم ، امام حسین متعاون است ، او را به همکاری دعوت کردهاند ، جواب مثبت داده است . در عامل سوم ، امام حسین مهاجم است . در اینجا او هجوم کرده به حکومت وقت . به حسب این عامل ، امام حسین یک مرد انقلابی است ، یک ثائر است ، میخواهد انقلاب بکند . هر یک از این عوامل ، یک نوع تکلیف و وظیفه برای امام حسین ایجاب میکرد . اینکه میگویم این نهضت چند ماهیتی است ، برای اینست . از نظر عامل بیعت ، امام حسین وظیفهای ندارد جز زیر بار بیعت نرفتن . اگر به پیشنهاد ابن عباس هم عمل میکرد و در دامنه کوهها میرفت ، به این وظیفهاش عمل کرده بود . از نظر انجام این وظیفه ، امام حسین تکلیفش این نبود که یک نفر دیگر را هم با خودش به همکاری دعوت کند . از من بیعت خواستهاند ، من نمیکنم ، خواستهاند دامن شرافت مرا آلوده کننده ، من نمیکنم . از نظر عامل دعوت مردم کوفه ، وظیفهاش اینست که به آنها پاسخ مثبت بدهد چرا که اتمام حجت شده است . یکی از آقایان سوال کرده است که این اتمام حجت در مقابل تاریخ ، به چه شکل میشود ؟ پس مسئله امامت چه میشود ؟ نه ، مسئله امامت به این معنی نیست که امام دیگر تکلیف و وظیفه شرعی نداشته باشد ، اتمام حجت دربارهاش معنی نداشته باشد . علی ( ع ) در خطبه شقشقیه میفرماید : « لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله علی العلماء ان لا یقاروا علی کظه ظالم و لا سغب مظلوم لالقیت حبلها علی غاربها ، و لسقیت آخرها بکاس اولها » ( 1 ) . راجع به زمان خلافت خودش میگوید : اگر نبود که مردم حضور پیدا کرده بودند و حضور مردم حجت را بر من تمام کرده بود ، و اگر نبود که خدا از علما و دانایان پیمان گرفته است که آنجا که مردم تقسیم میشوند به سیرانی که پرسیر خوردهاند و گرسنگان گرسنه ، علیه این وضع نامطلوب به سود گرسنگان و علیه پرخورها قیام بکنند ، خلافت را قبول نمیکردم . من از نظر شخص خودم علاقهای به این کار نداشتم ، ولی این وظائف و مسئولیتها به عهده من گذاشته شده بود . امام حسین هم اینجور است . اصلا امام که امام است ، الگوست ، پیشواست . ما از عمل امام میتوانیم بفهمیم که وظائف را چگونه باید تشخیص داد و چگونه باید عمل کرد . از نظر عامل دعوت مردم کوفه ، امام حسین وظیفه دارد به سوی کوفه بیاید تا وقتی که آنها سر قولشان هستند . از آن ساعتی که آنها جا زدند ، زیر قولشان زدند و شکست خوردند و رفتند ، دیگر امام حسین از این نظر وظیفهای ندارد . وقتی مسئله به دست گرفتن زمان حکومت از ناحیه آنها منتفی میشود ، امام حسین هم دیگر وظیفهای ندارد . ولی کار امام حسین که منحصر به این نبوده است .
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
کم کم دربارهای خلفا مانند دربارهای ساسانی ایران و قیاصره روم شده بود . دربارهای خیلی مجلل . لباس خلیفه و سران سپاه دارای انواع نشانههای طلا و نقره بود . خلیفه وقتی میخواست به نماز عید بیاید ، با جلال و شکوه خاص و باهیمنه سلطنتی میآمد . خودش سوار بر اسبی که گردنبند طلا یا نقره داشت میشد و شمشیری زرین به دست میگرفت . سپاه نیز از پشت سرش میآمد . درست مثل اینکه میخواهند رژه نظامی بروند . بعد میرفتند به مصلی ، دو رکعت نماز میخواندند و بر میگشتند . مامون به حضرت رضا اصرار داشت که میخواهم نماز عید فطر را شما بخوانید . امام فرمود : من از اول با تو شرط کردم که فقط اسمی از من باشد و من کاری نکنم . نه آقا ! من خواهش میکنم . شما از نماز هم ابا میکنید ؟ ! این که یک کار مربوط به مردم نیست که بگویید پای ظلمی در کار میآید . لااقل همین یک نماز را شما بخوانید . در اینجا حضرت جملهای میگوید نظیر جمله امام حسین و نظیر جمله علی ( ع ) در جریان بیعت بعد از عمر . فرمود : من به یک شرط حاضرم ، من نماز میخوانم اما با سیره جدم و پدرم نه با سیره شما . مامون با آنهمه زرنگی که داشت ( از نظر خودش ) ، احمق شد . گفت : بسیار خوب به هر سیره و روشی که میخواهید بخوانید . فکر میکرد غرض اینست که کاری را به عهده حضرت رضا گذاشته باشد تا مردم بگویند پس امام رضا عملا هم قبول کرد . در روز عید فطر ، امام رضا ( ع ) به اطرافیان خود فرمود لباسهای عادی بپوشید ، پاها را برهنه کنید ، دامن عباها و آستینهایتان را بالا بزنید و ذکرهایی را که من میگویم ، شما هم بگوئید . حالتتان ، حالت خشوع و خضوع باشد ، ما داریم به پیشگاه خدا میرویم ، توجهتان به خدا باشد ، ذکرها را که میگوئید ، خدا را در نظر بگیرید . امام ( مرد حقیقت است ، مرد خداست ، مرد عبادت است . قبلا عرض کردم عبادت و عشق به خدا ، یک بعد اساسی از ابعاد اسلام و بلکه اساسیترین ابعاد اسلام است ، که عمر با آن مبارزه کرد . ) عمامهاش را به شکلی که پیغمبر میبست بسته است ، لباسش را به شکلی که پیغمبر میپوشید پوشیده است ، عصا به شکل پیغمبر به دست گرفته ، پاهایش را برهنه کرده ، با یک حالت خضوع و خشوعی . از همان داخل منزل که بیرون میآمد ، با صدای بلند شروع کرد به گفتن : « الله اکبر الله اکبر الله اکبر علی ما هدانا ، و له الشکر علی ما اولانا » . سالهاست که مردم این ذکرها را درست نشنیدهاند . کسانی که همراه حضرت بودند ، وقتی آن حال الهی حضرت را دیدند که منقلب شده ، خودش را در حضور پروردگارش میبرد و اشکهای مبارکش جاری است ، با حالت خضوع و خشوع ، با معنویت تمام و در حالی که اشکهایشان جاری بود فریاد کردند : الله اکبر الله اکبر الله اکبر علی ما هدانا ، و له الشکر علی ما اولانا . حضرت میگوید و اینها تکرار میکنند . تا آمدند نزدیک درب منزل . صدا بلندتر میشد . مامون فرماندهان سپاه و سران قبائل را فرستاده که بروید پشت سر علی بن موسی الرضا نماز عید فطر بخوانید . اینها به سیره سالهای پیش خلفا خودشان را آرایش و مجهز کرده و لباسهای فاخر پوشیدهاند ، اسبهای بسیار عالی سوار شده و شمشیرهای زرین به کمر بسته و دم درب ایستادهاند که حضرت رضا با همان جلال و هیبت دنیایی و سلطنتی بیرون بیاید . یکمرتبه حضرت با آن حال بیرون آمد . در میان آنها ولوله پیچید و بی اختیار خودشان را از روی اسبها پائین انداختند و اسبها را رها کردند . تاریخ مینویسد چون میبایست پاها برهنه باشد و آنها چکمه به پا داشتند و چکمه نظامی را به زودی نمی توان بیرون آورد ، هر کس دنبال چاقو میگشت که زود چکمه را پاره و پاهایش را لخت کند . اینها نیز دنبال حضرت به راه افتادند . کم کم صدای هیمنه الله اکبر ، شهر " مرو " را پر کرد . مردم ریختند روی پشت بامها و به تدریج ملحق شدند . در مردم نیز روح معنویت موج میزد . حضرت میفرمود « الله اکبر » این شهر یکپارچه فریاد میزد : الله اکبر . هنوز از دروازه بیرون نرفته بودند که جاسوسها به مامون خبر دادند که اگر این قضیه ادامه پیدا کند ، تو مالک سلطنت نیستی . سربازها ریختند که نه آقا ! زحمتتان نمیدهیم ، خیلی اسباب زحمت شد ، خواهش میکنیم بر گردید . این ، معنی روش است . مامون هم در این مورد به کتاب الله و سنت رسول الله عمل میکرد . ( نماز عید فطر ، جزء کتاب الله است ) اما همان نماز روشی پیدا کرده بود که بی محتوا و بیحقیقت شده بود . حضرت رضا فرمود : من حاضرم نماز را بخوانم اما با روش جدم و پدرم نه با روش جد و پدر تو . در زمان امام حسین ( ع ) ، روش رهبری خیلی عوض شده بود ، از زمین تا آسمان تغییر کرده بود . یک خط که میخواهد به موازات خط دیگر امتداد پیدا کند ، اگر یک ذره از موازات خارج شود ، ابتدا فاصله کمی از خط دیگر پیدا میکند ، ولی هر چه ادامه پیدا کند ، فاصلهاش زیادتر میشود . در شصت سال قبل ، در زمان پیغمبر اکرم وقتی مردم میخواهند مرکز دنیای اسلام را ببینند ، چه میبینند ؟ حتی در زمان ابوبکر و عمر همانطور بود . ولی در زمان عثمان تغییر کرد و شکل دیگری پیدا نمود . بیشترین کار خلافت خلیفه مسلمین ، در عمل کردن او به کتاب الله و سنت رسول الله نبود ، بلکه در روشش بود . اختلاف ابوذر و معاویه هم بیشتر در روش بود . حالا ( زمان امام حسین ) وقتی میخواهند خلیفه مسلمانان را ببینند ، چه میبینند ؟ افراد مسن که پیغمبر را درک کردهاند ، حتی آنها که ابوبکر و عمر را درک کردهاند ، و مخصوصا کسانی که علی ( ع ) را در دوره خلافت دیدهاند ، وقتی میآیند در مرکز دنیای اسلام ، جوانی را میبینند که سی و دو سه سال بیشتر از عمرش نگذشته است . جوان خیلی بلند قدی که میگویند خوش سیما و خوش منظره بوده ، ولی لکههایی در صورتش داشته است . جوانی شاعر مسلک که خیلی هم عالی شعر میگوید ، ولی اشعارش همه در وصف میو معشوق و یا در وصف سگ و اسب و میمونش است . هفت در را باید طی کرد تا رسید به جایگاه او . کسی که میخواهد به ملاقات او برود ، ابتدا دربانها میآیند جلویش را میگیرند ، بعد از تفتیش اگر بتواند از آنجا بگذرد ، باید از چند در و دربانهای دیگر بگذرد تا برسد به جایگاه او . وقتی به آنجا میرسد ، مردی را میبیند که در یک محیط مجلل روی تخت طلا نشسته و دورش را کرسیهایی با پایههایی از طلا و نقره گذاشتهاند . رجال و اعیان و اشراف و سفرای کشورهای خارجی که میآیند ، باید روی آن کرسیها بنشینند . بالا دست همه رجال و اعیان و اشراف ، یک میمون را پهلو دست خودش نشانده و لباسهای فاخر زربفت هم به او پوشانده است . چنین شخصی میگوید : من خلیفه پیغمبرم ، و میخواهد مجری دستورات الهی باشد ، نماز جمعه هم میخواند ، امامت جمعه میکرد ، برای مردم خطبه میخواند و حتی مردم را موعظه میکرد . اینجاست که انسان میفهمد که نهضت حسینی چقدر برای جهان اسلام مفید بود و چگونه این پردهها را درید . در آن زمان ، وسائل ارتباطی که نبود . مثلا مردم مدینه نمیدانستند که در شام چه میگذرد . رفت و آمد خیلی کم بود . افرادی هم که احیانا از مدینه به شام میرفتند ، از دستگاه یزید اطلاعی نداشتند . بعد از قضیه امام حسین ، مردم مدینه تعجب کردند که عجب ! پسر پیغمبر را کشتند . هیئتی را برای تحقیق به شام فرستادند که چرا امام حسین کشته شد . پس از بازگشت این هیئت ، مردم پرسیدند : قضیه چه بود ؟ گفتند : همین قدر در یک جمله به شما بگوئیم که ما در مدتی که در آنجا بودیم ، دائم میگفتیم خدایا ! نکند از آسمان سنگ ببارد و ما به این شکل هلاک بشویم . و نیز به شما بگوئیم که ما از نزد کسی میآییم که کارش شرابخواری و سگ بازی و یوز بازی و میمون بازی است ، کارش نواختن تار و سنتور و لهو و لعب است ، کارش زناست حتی با محارم . دیگر حال ، تکلیف خودتان را میدانید . این بود که مدینه قیام کرد ، قیامی خونین . و چه افرادی که بعد از حادثه کربلا به خروش آمدند . " ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد " امام حسین تا زنده بود ، چنین سخنانی را میگفت : « و علی الاسلام السلام اذ قد بلیت الامه براع مثل یزید » ( 1 ) دیگر فاتحه اسلام را بخوانید اگر نگهبانش این شخص باشد . ولی آنوقت کسی نمیفهمید . اما وقتی شهید شد ، شهادت او دنیای اسلام را تکان داد . تازه افراد حرکت کردند و رفتند از نزدیک دیدند و فهمیدند که آنچه را آنها در آئینه نمیدیدند حسین در خشت خام میدیده است . آنوقت سخن حسین ( ع ) را تصدیق کردند و گفتند او آنروز راست میگفت . و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین نسالک اللهم و ندعوک باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم یا الله . . . پروردگارا دلهای ما را به نور ایمان منور بگردان ، ما را آشنا به معارف و حقایق دین مقدس اسلام بفرما . پروردگارا توفیق تبعیت از کتاب الله و سنت رسول الله عنایت بفرما . پروردگارا توفیق عنایت کن که روش ما ، سیره ما ، روش پیغمبر و روش علی و آل علی باشد . پروردگارا نیتهای ما را ، روحهای ما را ، دلهای ما را پاک و خالص بگردان ، به مسلمین بیداری عنایت بفرما . پروردگارا اموات ما را مشمول عنایت و مغفرت خودت قرار بده . رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات .
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بسم الله الرحمن الرحیم الحمد الله رب العالمین ، باری الخلائق اجمعین ، و الصلاه و السلام علی عبد الله و رسوله و حبیبه و صفیه و حافظ سره و مبلغ رسالاته ، سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین . حادثه عاشورا مثل بسیاری از حقایق این عالم است که در زمان خودشان بسا هست آنچنانکه باید شناخته نمیشوند . و بلکه فلاسفه تاریخ مدعی هستند که شاید هیچ حادثه تاریخی را نتوان در زمان خودش آنچنانکه هست ، ارزیابی کرد . بعد از آنکه زمان زیادی گذشت و تمام عکس العمل ها و جریانات مربوط به یک حادثه ، خود را بروز دادند ، آنگاه آن حادثه ، بهتر شناخته میشود . همچنانکه شخصیتها هم همینطورند . شخصیتهای بزرگ غالبا در زمان خودشان آن موجی که شایسته وجود آنهاست ، پیدا نمیشود ، بعد از مرگشان تدریجا شخصیتشان بهتر شناخته میشود ، بعد از دهها سال که از مرگشان میگذرد ، تدریجا شناخته میشوند . و معمولا افرادی که در زمان خودشان خیلی شاخصند بعد از فوتشان فراموش میشوند ، و بسا افرادی که در زمان خودشان آنقدرها شاخص نیستند ولی بعد از مرگشان تدریجا شخصیت آنها گسترش پیدا میکند و بهتر شناخته میشوند . اگر دو نفر عالم را که در یک زمان زندگی میکنند در نظر بگیریم ، ولو از نظر شهرت علمی یکی ده برابر دیگری بزرگ است ، ولی گاهی بعد در تاریخ روشن میشود که آنکه ده برابر کوچک بوده ، از آنکه ده برابر بزرگ بوده ، بزرگتر است ، که برای این من مثالهای زیادی دارم . از همه بهتر اینست که ما به خود علی ( ع ) مثال بزنیم آنهم از زبان خود ایشان . در کلمات مولا در " نهج البلاغه " جزء کلماتی که حضرت در فاصله ضربت خوردن و شهادت یعنی در آن فاصله چهل و چهار پنج ساعت آخر زندگی فرمودهاند ، یکی این دو سه جمله است که تعبیر خیلی عجیبی است . میفرماید : « غدا تعرفوننی و یکشف لکم سرائری » ( 1 ) فردا مرا خواهید شناخت ، یعنی امروز مرا نشناختهاید ، زمان من مرا نشناخت ، آینده مرا خواهد شناخت . « و یکشف لکم سرائری » ( سرائر یعنی سریرهها ، امور مخفی ، اموری که در این زمان چشمها نمیتواند آنها را ببیند ، مثل گنجی که در زیر زمین باشد ) مخفیات وجود من فردا برای شما کشف خواهد شد . و همینطور هم شد . علی را مردم ، بعد از زمان خودش بیشتر شناختند از زمان خودش . علی را در زمان خودش چه کسی شناخت ؟ یک عده بسیار معدود . شاید تعداد آنهایی که علی را در زمان خودش واقعا میشناختند ، از عدد انگشتان دو دست هم تجاوز نمیکرد . پیغمبر اکرم راجع به کلمات خودشان این جمله را در حجه الوداع فرمود ( ببینید چه کلمات بزرگی ! ) « نضر ( نصر ) الله عبدا سمع مقالتی فوعاها و بلغها من لم یسمعها ، فرب حامل فقه غیر فقیه ، و رب حامل فقه الی من هو افقه منه » ( 1 ) خدا خرم کند چهره آنکس را ( خدا یار آنکس باد ) که سخن مرا بشنود و حفظ و ضبط کند و به کسانی که سخن مرا نشنیدهاند ، به آنهائی که زمان من هستند ولی اینجا نیستند یا افرادی که بعد از من میآیند ، برساند . یعنی حرفهای مرا که میشنوید ، حفظ کنید و به دیگران برسانید . « فرب حامل فقه غیر فقیه » بسا کسانی که حامل یک حکمت و حقیقتند در صورتی که خودشان اهل آن حقیقت نیستند ، یعنی آن عمق و معنی آن حقیقت را درک نمیکنند . « و رب حامل فقه الی من هو افقه منه » و چه بسا افرادی که فقهی را ، حکمتی را ، حقیقتی را حمل میکنند ، حفظ میکنند ، بعد منتقل میکنند به کسانی که از خودشان داناترند . معنای جمله اینست که شما اینها را حفظ کنید و به دیگران برسانید . بسا هست که شما اصلا عمق حرف مرا درک نمیکنید ولی آن دیگری که میشنود ، میفهمد ، شما فقط ناقلی هستید ، نقل میکنید . و باز بسا هست که شما چیزی میفهمید ولی آن کسی که بعد ، شما برای او نقل میکنید ، بهتر از شما میفهمد . مقصود اینست که سخنان مرا برسانید به نسلهای آینده که معنای سخن مرا از شما بهتر میفهمند . علی ( ع ) فرمود : آینده مرا بهتر خواهد شناخت . پیغمبر ( ص ) هم فرمود در آینده معانی سخن مرا بهتر از مردم حاضر درک خواهند کرد . اینست معنای اینکه ارزش یک چیز در زمان خودش آنچنانکه باید ، درک نمیشود ، باید زمان بگذرد ، بعدها آیندگان تدریجا ارزش یک شخص ، ارزش کتاب یا سخن یک شخص ، ارزش عمل یک شخص را بهتر درک میکنند . " اقبال لاهوری " شعری دارد که گویی ترجمه جمله مولای علی ( ع ) است . حضرت می فرماید : « غدا تعرفوننی » فردا مرا خواهید شناخت ( این را روزی میگوید که دارد از دنیا میرود ) ، بعد از مرگ من مرا خواهید شناخت . اقبال میگوید : " ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد " مقصودش از شاعر ، نه هر کسی است که چند کلمه سرهم بکند ، بلکه مقصود ، کسی است که پیامی دارد ، مثل خود اقبال که شاعری است که فکری دارد ، اندیشهای د ارد ، پیامی دارد ، یا مولوی و حافظ که شعرایی هستند که اندیشه و پیامی دارند ، گواینکه پیام بعضی از اینها را بعد از پانصد سال هم هنوز مردم درست درک نمیکنند ، مثل حافظ که هنوز وقتی که در اطراف او مطلب مینویسند ، هزار جور چرند مینویسند الا آن پیامی که خود حافظ دارد . " ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد " . بسیاری از اندیشمندان ، تولدشان بعد از مرگشان است . یعنی اینگونه اشخاص در زمان خودشان هنوز تولد پیدا نکردهاند . " جبران خلیل جبران " یک نویسنده درجه اول عرب زبان است ، و از عربهای مسیحی است که تولدش در لبنان بوده ولی پرورش و بزرگ شدن و فرهنگش بیشتر در آمریکا بوده . او عربی و انگلیسی نویس و همچنین نقاش است و مخصوصا در عربی ، از آن شیرین قلمهای درجه اول است . با اینکه مسیحی است ، از شیفتگان علی بن ابیطالب ( ع ) است . در میان عربهای مسیحی ، شیفته علی ما زیاد داریم . یکی از آنها " میکائیل نعیمه " است . یکی دیگر ، " جرج جرداق " است که در چند سال پیش کتابی نوشت به نام " علی بن ابی طالب صوت العداله الانسانیه " که اول در یک جلد بود ، بعد خودش آن را تفصیل داد و در پنج شش جلد چاپ شد ، و از بهترین کتابهایی است که راجع به حضرت امیر ( ع ) نوشته شده است . جبران خلیل میگوید : من نمیدانم چه رازی است که افرادی پیش از زمان خودشان متولد میشوند ، و علی از کسانی است که پیش از زمان خودش متولد شده است . میخواهد بگوید علی برای زمان خودش خیلی زیاد بود . آن زمان ، زمان علی نبود . ولی حقیقت بهتر ، همان است که خود علی ( ع ) فرموده است که اصلا اینگونه اشخاص در هر زمانی متولد بشوند ، پیش از زمان خودشان متولد شدهاند . علی ( ع ) اگر امروز هم متولد شده بود ، پیش از زمان خودش بود . یعنی آنقدر بزرگند که زمان خودشان ، هر زمانی باشد ، گنجایش این را که بتواند آنها را بشناسد و بشناساند و معرفی کند ، ندارد . باید مدتها بگذرد ، بعد از مرگشان بار دیگر بازیابی و بازشناسی شوند و به اصطلاح امروز ، تولد جدید پیدا کنند . برای این موضوع عرض کردم که مثالهای زیادی هست . در میان همه طبقات همینطور است . همین حافظ که مثالش را ذکر کردم ، آیا در زمان خودش ، همین شهرتی را که در زمان ما دارد ، داشت ؟ نه . در زمان خودش کسی دیوانش را هم جمع نکرد . خودش هم به خاطر روح عرفانی خاصی که داشت ، با اینکه به او میگفتند ، علاقهای به جمع آوری آن نداشت . حافظ یک مرد عالم است ، یعنی اول یک عالم است ، دوم یک شاعر ، و از این جهت با سعدی یا فردوسی فرق میکند . اینها شاعر هستند و مثلا سی چهل هزار بیت شعر گفتهاند ، کارشان شاعری بوده . حافظ کارش شاعری نبوده ، یک مرد عالم و مدرس و محقق بوده است . بعد از مرگش ، رفیقش که دیوانش را جمع کرده ، اهم آن کتابهایی را که او تدریس میکرده ذکر نموده است . مفسر و حافظ قرآن بوده ، تفسیر قرآن میگفته ، کارش این بوده . خودش هم در یک جا میگوید : زحافظان جهان کس چوبنده جمع نکرد لطائف حکمی با نکات قرآنی در جای دیگر میگوید : ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنی که اندر سینه داری و نیز در جای دیگر میگوید : عشقت رسد به فریاد گر خود به سان حافظ قرآن زبر بخوانی با چارده روایت یعنی نه فقط قرآن را بلد بوده و از حفظ بوده ، بلکه آن را با قرائتهای هفتگانه میخواند واز حفظ بوده است که این آیه را عاصم اینجور قرائت کرده ، کسائی اینطور قرائت کرده و . . . " ملا صدرای شیرازی " که امروز تازه بعد از حدود سیصد و پنجاه سال که از مرگش میگذرد ( مرگش در سال 1050 هجری قمری بوده و الان 1398 است ) دارد شناخته میشود ، تا صد و پنجاه سال بعد از مرگش اصلا در حوزههای علمیه هم کتابهایش تدریس نمیشود . فقط یک عده شاگرد داشت . کم کم که حکمای بعد از او آمدند ، به ارزش افکارش پی بردند و افکار او به تدریج افکار امثال بوعلی را عقب زد و پیش افتاد . دنیای مغرب زمین هم تازه اکنون دارد با افکار این مرد آشنا میشود . این ، معنای اینست که اشخاص خیلی بزرگ ، افرادی هستند که در زمان خودشان موجی ، جنجالی آنچنانکه شایسته خود آنهاست ، ایجاد نمیکنند ، ولی در زمانهای بعد تدریجا مثل گنجی که از زیر خاک بیرون بیاید ، بیرون میآیند و شناخته میشوند . مثال دیگر " سید جمال " است . الان در جهان لااقل هفتهای یک مقاله درباره سید جمال الدین اسد آبادی نوشته میشود . کشورهای اسلامی هم به او افتخار میکنند . ایرانیها میگویند سید جمال مال ماست ، افغانیها میگویند مال ماست ، ترکها میگویند مال ماست چون در ترکیه مرده است . آخرش افغانها پیروز شدند ، رفتند استخوانهای سید جمال را از ترکیه به افغانستان بردند ، در صورتی که سید جمال خودش را نه به ایران میبست ، نه به افغان ، نه به ترک و نه به عرب ( البته ظاهرا ایرانی بوده ) ، نه به مصر میبست و نه به جای دیگر . مصریها افتخار میکنند که بله ، سید جمال آمد به کشور ما و قدرش را شناختند و در اینجا بود که علمایی مثل " محمد عبده " به او گرایش پیدا کردند و او توانست یک حزب تشکیل بدهد و اصل اوج گرفتن سید جمال ، از اینجا بود ، پس ما از همه به سید جمال نزدیکتر هستیم . ولی در زمان خودش به هر کجا که میرفت ، او را طرد میکردند . به ایران خود ما که آمد ، با چه وضع نکبتباری او را تبعید کردند ! مدتها در حضرت عبدالعظیم متحصن بود . در زمستان خیلی سردی که برف بسیار سنگینی هم آمده بود ، ریختند و او را از بست خارج کردند ، سوار قاطر کردند و مثل جدش زین العابدین ، پاهایش را به شکم قاطر بستند و در آن هوای سرد ، او را از طریق غرب ایران ( همدان و کرمانشاه ) از مرز خارج کردند . حتی یک نفر هم چیزی نگفت . حالا هر کسی افتخار میکند . که من درباره سید جمال مقالهای خواندم . سید جمال در زمان خودش شناخته نشد . البته در مصر عدهای روشنفکر دورش را گرفتند ولی بعد انگلیسیها او را تبعید کردند . مدتها در هند و مدتها در نجف بود . اصلا چهار سال ابتدای حیات علمی این مرد در نجف بوده است . فرهنگ سید جمال ، فرهنگ اسلامی است ( و اهمیت او هم به همین است ) یعنی تحصیلات عالیهاش ، تحصیلات عالیه اسلامی است . در نجف در درس استاد الفقها شیخ مرتضی انصاری که در زهد و تقوی و علم و تحقیق ، مرد فوقالعادهای بوده شرکت داشته و اخلاق و فلسفه و عرفان را نزد مرد بزرگ دیگری به نام آخوند ملاحسینقلی همدانی خوانده است . کم کم اصلا آن محیط را که در آنوقت تعلق به عثمانی داشت ، تحمل نمیکرد و استادانش به او گفتند بهتر اینست که تو مهاجرت کنی و بروی دنبال ایدههایی که داری . الان که حساب میکنم ، میبینم نهضتهایی که یکی بعد از دیگری در جهان اسلام پیدا شد ، مرهون زحمات او بود . ( بعضی از قسمتهای این مطلب ، هنوز درست رسیدگی نشده است . ) یعنی تخمهایی که او کاشت ، یکی از آنها هم در زمان خودش ثمر نداد ، ولی بعد از مرگش همه آنها ثمر دادند . نهضتهایی که بعد در مصر شد ، نهضتهایی که در هند شد ، نهضت مشروطیت و حتی نهضت تنباکو در ایران ، از ثمرات تلاشهای اوست . و از جمله مطالبی که در شرح حال او ننوشتهاند ، اینست که نهضت استقلال عراق که بعد از مشروطیت روی داد ، مدیون اوست ، چون اکنون ما در تاریخ کشف میکنیم که کسانی که این نهضت را رهبری میکردهاند ، از دوستان سید جمال بودهاند . اینست که میگوئیم مردان خیلی بزرگ ، هر مقدار هم که در زمانشان شناخته بشوند ، شناخته نمیشوند . در زمانهای بعد ، بهتر شناخته میشوند و ارزششان بهتر درک میشود . و همچنین است حوادث و وقایع . ابعاد حوادث و وقایع نیز در زمان خودش ، آنچنان که هست ، تشخیص داده نمیشود . بسا هست که یک حادثه ، کوچک تلقی میشود ، ولی بعد از مدتی تدریجا ابعاد و عمق و لایههای این حادثه ، عظمت و اهمیت این حادثه ، بهتر شناخته میشود . حادثه عاشورا از جمله این حوادث است ، در ردیف اینکه شخص میمیرد ، بعد از مرگش شناخته میشود ، یا اثری خلق میشود ، بعد از سالها ، ارزش آن شناخته میشود . حادثه اجتماعی هم که رخ میدهد ، بعدها ماهیت آن درست شناخته میشود و ارزش آن درک میگردد . در مورد بعضی از حوادث ، شاید هزار سال باید بگذرد تا ماهیت آنها ، درست آنچنانکه هست ، شناخته شود . و باز حادثه عاشورا از اینگونه حوادث است . جملهای از امام حسین ( ع ) هست که با اینکه خودم این جمله را بارها تکرار کردهام ، ولی به معنی و عمق آن ، خیلی فکر نکرده بودم . این جمله در آن وصیتنامه معروفی است که امام به برادرشان محمد ابن حنفیه مینویسند . محمد ابن حنفیه بیمار بود به طوری که دستهایش فلج شده بود و لهذا از شرکت در جهاد معذور بود . ظاهرا وقتی که حضرت میخواستند از مدینه خارج شوند ، وصیتنامهای نوشتند و تحویل او دادند . البته این وصیتنامه نه به معنای وصیتنامهای است که ما میگوئیم ، بلکه به معنای سفارشنامه است به معنای اینکه وضع خودش را روشن میکند که حرکت و قیام من چیست و هدفش چیست . ابتدا فرمود : « انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما ، و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی » اتهاماتی را که میدانست بعدها به او میزنند ، رد کرد . خواهند گفت حسین دلش مقام میخواست ، دلش نعمتهای دنیا میخواست ، حسین یک آدم مفسد و اخلالگر بود ، حسین یک آدم ستمگر بود . دنیا بداند که حسین جز اصلاح امت ، هدفی نداشت ، من یک مصلحم . بعد فرمود : « ارید ان آمر بالمعروف ، و انهی عن المنکر ، و اسیر بسیره جدی و ابی » هدف من ، یکی امر به معروف و نهی از منکر است و دیگر اینکه سیر کنم ، سیره قرار بدهم همان سیره جدم و پدرم را . این جمله دوم ، خیلی باید شکافته شود . این جمله در آن تاریخ ، معنی و مفهوم خاصی داشته است . چرا امام حسین بعد که فرمود میخواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم ، اضافه کرد میخواهم سیر کنم به سیره جدم و پدرم ؟ ممکن است کسی بگوید همان گفتن امر به معروف و نهی از منکر کافی بود . مگر سیره جد و پدرش ، غیر از امر به معروف و نهی از منکر بود ؟ جواب اینست که اتفاقا بله . ابتدا باید به یک تاریخچه اشاره بکنم و بعد این مطلب را شرح بدهم . میدانیم عمر وقتی که ضربت خورد و خودش احساس کرد که رفتنی است ، برای بعد از خودش ، در واقع بدعتی به وجود آورد ، یعنی کاری کرد که نه پیغمبر کرده بود و نه حتی ابوبکر ، نه مطابق عقیده ما شیعیان که مدارک اهل تسنن نیز بر آن دلالت دارد ( حالا در عمل قبول نداشته باشند ، مطلب دیگری است ) خلافت را به شخص معینی که پیغمبر در زمان خودش معرفی و تعیین کرده بود یعنی علی ( ع ) واگذار کرد ، و نه مطابق آنچه که امروز اهل تسنن میگویند - که پیغمبر کسی را تعیین نکرد بلکه امت باید خودشان کسی را انتخاب کنند و پیغمبر این کار را به انتخاب امت و شورای امت واگذار کردند - عمل کرد ، و همچنین نه کاری را که ابوبکر کرد ، انجام داد ، چون ابوبکر وقتی میخواست بمیرد ، برای بعد از خود ، شخصی معینی را تعیین کرد که خود عمر بود . کار ابوبکر نه با عقیده شیعه جور در میآید ، نه با عقیده اهل تسنن . کار عمر نه با عقیده شیعه جور در میآید ، نه با عقیده اهل تسنن و نه با کار ابوبکر . یک کار جدید کرد و آن این بود که شش نفر از چهرههای درجه اول صحابه را به عنوان شورا انتخاب کرد ، ولی شورایی نه به صورت به اصطلاح دموکراسی ، بلکه به صورت آریستوکراسی ، یعنی یک شورای نخبگان که نخبهها را هم خودش انتخاب کرد : علی علیه السلام ( چون علی را که نمیشد کنار زد ) ، عثمان ، طلحه ، زبیر ، سعد وقاص و عبدالرحمن بن عوف . در آنوقت ، در میان صحابه پیغمبر ، از اینها متشخصتر نبود . بعد خودش گفت تعداد افراد این شورا جفت است ( معمولا میبینید که تعداد افراد شوراها را طاق قرار میدهند که وقتی رای گرفتند ، تعداد هر طرف که حداقل نصف به علاوه یک باشد ، آن طرف برنده است . ) ، اگر سه نفری یک رای را انتخاب کردند و سه نفر دیگر رای دیگر را ، هر طرف که عثمان بود ، آن طرف برنده است . خوب ، اگر شورا است ، تو چرا برای مردم تکلیف معین میکنی ؟ ! شورا طوری ترکیب شده بود که عمر خودش هم میدانست که بالاخره خلافت به عثمان میرسد ، چون علی ( ع ) قطعا رای سه به علاوه یک نداشت . حداکثر این بود که علی سه نفر داشته باشد که مسلما عثمان در میان آنها نبود ، زیرا عثمان رقیبش بود . پس عثمان قطعا برنده است . از نظر عمر ، علی ( ع ) یا دو نفر داشت : خودش بود و زبیر ( چون زبیر آنوقت با علی بود ) ، و یا اگر احتمالا عبدالرحمن بن عوف ، طرف علی را میگرفت ، حداکثر سه نفر داشت . اینست که علی ( ع ) در " نهج البلاغه " میفرماید : « فصغا رجل منهم لضغنه ، و مال الاخر لصهره » ( 1 ) فلان شخص به دلیل کینهای که با من داشت ، از حق منحرف شد ، و فلان شخص دیگر به خاطر رعایت رابطه قوم و خویشی و وصلت کاری خودش ، رایش را به آن طرف داد . خود عمر هم اینها را پیش بینی میکرد . به هر حال نتیجه این شد که زبیر گفت من رایم را دادم به علی ، طلحه گفت من رایم را دادم به عثمان ، سعد هم کنار رفت ، کار دست عبدالرحمن بن عوف باقی ماند ، به هر طرف که رای میداد ، او انتخاب میشد . عبدالرحمن میخواست خودش را بیطرف نگه دارد . عمر گفت اینها باید سه روز در اتاقی محبوس باشند و بنشینند و نظرشان را یکی بکنند . جز برای نماز و حوائج ضروری حق ندارند بیرون بیایند . ( این هم یک زوری بود که عمر گفت ) بعد یک عده مسلح فرستاد که اگر اینها تصمیم نگرفتند ، شما حق کشتنشان را دارید . خیلی عجیب است ! بعد از سه روز اینها آمدند بیرون ، تمام چشمها در انتظارند که ببینند نتیجه چه شد . بنی امیه از تیپ عثمان بودند و بنیهاشم و نیکان صحابه پیامبر همچون ابوذر و عمار که زیاد هم بودند ، طرفدار علی ( ع ) . اینان شور و هیجان داشتند که بلکه قضیه به نفع علی ( ع ) تمام شود . ولی حضرت قبل از این خودش به طور خصوصی به افراد میگفت که من میدانم پایان کار چیست ، ولی نمیتوانم و نباید خودم را کنار بکشم که بگویند او خودش نمیخواست و اگر میآمد ، مسلما همه اتفاق آراء پیدا میکردند . عبدالرحمن اول آمد سراغ علی ( ع ) ، گفت : علی ! آیا حاضری با من بیعت کنی ، به این شرط که خلافت را به عهده بگیری و بر طبق کتاب الله ( قرآن ) و سنت پیغمبر و سیره شیخین عمل کنی ؟ یعنی علاوه بر کتاب الله و سنت ، یک امر دیگری هم اضافه شد سیره یعنی روش . روش زمامداری و رهبری تو ، همان روش شیخین ( ابوبکر و عمر ) باشد . ببینید علی چگونه در اینجا بر سر دو راهی تاریخ قرار میگیرد . در چنین موقعیتی هر کس پیش خود به علی میگوید اکنون وقت تصاحب خلافت است ، دو راهی تاریخ است ، خلافت را یا باید بنیامیه ببرند یا تو . یک دروغ مصلحتی بگو . ولی علی گفت : حاضرم قبول بکنم که به کتاب الله و سنت رسول الله و روشی که خودم انتخاب میکنم ، عمل کنم . عبدالرحمن بن عوف رفت سراغ عثمان و همان سؤال را تکرار کرد . عثمان گفت حاضرم ، در صورتی که نه به کتاب الله عمل کرد ، نه به سنت رسول الله و نه حتی به روش شیخین . این قضیه سه بار تکرار شد . عبدالرحمن میدانست که علی از حرف خودش بر نمیگردد و نمیآید در اینجا روش رهبری شیخین را امضاء کند و بعد گفته خود را پس بگیرد . در این صورت ، علی خودش را قربانی خلافت کرده بود . در هر سه نوبت ، علی ( ع ) پاسخ داد : بر طبق کتاب الله ، سنت رسول الله و روشی که خودم انتخاب میکنم و اجتهاد رای - آنطور که خودم اجتهاد میکنم - عمل میکنم . عبدالرحمن گفت : پس قضیه ثابت است ، تو نمیخواهی به روش آن دو نفر باشی ، تو مردود هستی . با عثمان بیعت کرد . عثمان به این شکل خلیفه شد . ولی همین عثمان ، نه تنها امثال عمار و ابوذر را به زندان انداخت ، تبعید کرد ، شلاق زد و عمار را آنقدر کتک زد که این مرد شریف ، فتق پیدا کرد ، بلکه وقتی که سوار کار شد ، کم کم به همین عبدالرحمن بن عوف هم اعتنایی نمیکرد ، به طوری که عبدالرحمن در پنج شش سال آخر عمرش با عثمان قهر بود و گفت : وقتی من مردم ، راضی نیستم عثمان بر جنازه من نماز بخواند . ممکن است شما بگوئید : چرا علی ( ع ) آنگونه پاسخ داد ؟ او باید میگفت من بیعت میکنم بر کتاب الله و سنت رسول الله ، و بعد دیگر نمیگفت روشی که خودم انتخاب میکنم ، فقط روش دو خلیفه را رد میکرد . میگفت ما غیر از کتاب خدا و سنت رسول الله ، شیء سومی نداریم . ولی شیء سوم را علی ( ع ) قبول داشت اما نه به آن شکلی که آنها میخواستند . این امر سوم ، در شکلی که ابوبکر و عمر عمل کردند ، غلط بود ، شکل دیگری دارد که پیغمبر به آن شکل عمل کرد و علی هم میخواست به آن شکل عمل کند . این امر ، مسئله رهبری است . کتاب و سنت ، قانون است . شک نیست که رهبر ملتی که آن ملت از یک مکتب پیروی میکند ، اولین چیزی که باید بدان متعهد و ملتزم باشد ، دستورات آن مکتب است ، و باید به آنها احترام بگذارد . دستورات مکتب در کجا بیان شده ؟ در کتاب و سنت . ولی کتاب و سنت ، قانون است و طرز اجرا و پیاده کردن میخواهد . روش اجرا و روش حرکت دادن مردم بر اساس کتاب و سنت را " سیره " میگویند . سیره در زبان عربی ، به اصطلاح علمای ادب بر وزن فعله است . در زبان عربی ، یک فعله داریم و یک فعله در " الفیه ابن مالک " آمده است : و فعله لمره کجلسه و فعله لهیئه کجلسه عرب اگر چیزی را بر وزن فعله گفت ، یعنی عملی را یک بار انجام دادن ، و اگر بر وزن فعله گفت ، یعنی عملی را به گونهای خاص انجام دادن . یعنی در لفظ فعله ، گونه خاص خوابیده است . کلمه سیره از ماده سیر است . سیر یعنی حرکت ، ولی سیره یعنی حرکت به گونه خاص ، حرکت به روش خاص . رهبر کسی است که مردم را به دنبال خودش حرکت میدهد . حال ممکن است یک رهبر هم پیدا بشود که مردم را ساکن نگاه دارد . او دیگر رهبر نیست . همه رهبران ، امتها و ملتها را به حرکت در میآورند ، ولی بحث ، در نحوه و گونه حرکت ، شکل و تاکتیک حرکت است . پیغمبر اکرم شئون و مناصب مختلفی از جانب خدا دارد . او نبی و رسول است ، یعنی پیام خدا را میرساند . پیغمبر از آن نظر که پیام خدا را میرساند ، جز یک پیام رسان چیز دیگری نیست . آیه قرآن بر قلب مبارکش نازل میشود ، بر مردم تلاوت میکند ، « هو الذی بعث فی الامیین رسولا منهم یتلوا علیهم آیاته »( 1 ) . یک شان پیامبر ، شان یک مبلغ و شان یک معلم است .دستورات خدا را به مردم ابلاغ میکند و به آنها آنچه را که نمی دانند ، تعلیم میکند . فقها و مبلغان امت ، وارث این شان پیغمبرند . یعنی فقیه اگر خودش را جانشین پیغمبر میداند ، فقط در این یک خصلت است . او میگوید پیغمبر احکامی از ناحیه خدا آورده و من میخواهم ببینم آنها چیست تا برای مردم که هیچ نمیدانند ، بیان کنم . شان دیگر پیامبر که آن هم شان الهی است و خدا باید معین کند ، اینست : مردم در مسائل حقوقی با یکدیگر اختلاف پیدا میکنند ، یا در مسائل جزائی و جنایی میان مردم مشاجره واقع میشود و کار به داوری میکشد . باید علاوه بر قانون ، افرادی باشند که در میان مردم داوری کنند ، یعنی خصومات را قطع و فصل کنند . این شان را میگویند : " قضاء " که ما معمولا میگوئیم : " قضاوت " . شان قضاء یعنی قاضی بودن یکی از مقدسترین شئون است . از نظر اسلام ، قاضی باید فقیه و مجتهد و نیز عادل مسلم العداله باشد . یکی از حرامترین کارها اینست که انسان شغل قضاء را داشته باشد در حالی که صلاحیت شرعی ندارد . پیغمبر یا امام فرمود : قضاء ، مقامی است که در آن نمینشیند مگر وصی یعنی امام یا کسی که امام او را معین کرده است ( 1 ) . این هم از شئون پیغمبر است . پیامبر تنها پیام رسان خدا نبود ، بلکه کسی بود که خدا به او حق داده بود که در اختلافات و مشاجرات ، بر اساس اصول قضایی ، میان مردم قضاوت کند : « فلا و ربک لا یؤمنون حتی یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فی انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما »( 1 ) . شان سوم پیغمبر ، رهبری امت است . پیغمبر در همان حال که پیغمبر است ، امام هم هست . امام ، پیغمبر نیست ولی پیغمبر ، امام هست . بسیاری خیال میکنند که پیغمبری ، همیشه از امامت جداست . امامت یعنی رهبری ، و امام یعنی رهبر . پیامبران ، وقتی که درجهشان خیلی بالا میرود ، هم پیغمبرند و هم امام . در زمان پیغمبر ، علی هم بود ، چه کسی امت را رهبری میکرد ، امامت میکرد ؟ خود پیغمبر اکرم . خدای متعال به امام و رهبر از آن جهت که امام و رهبر است ، اختیاراتی داده است . بلا تشبیه ( البته در تشبیه مناقشه نیست ) همانطور که در بعضی کشورها رئیس جمهور از کنگره اختیاراتی میگیرد ، خدا برای رهبری امت ، به رهبر امت ، یک سلسله اختیارات داده است ( زیرا قانون را در شرایط مختلف اجرا و پیاده کردن ، کار هر کس نیست . ) دیگر پیغمبر اگر میخواهد کسی را انتخاب کند ، مثلا بعد از فتح مکه برای آنجا حاکم معین کند و یا برای فلان لشکر امیر تعیین کند ، لازم نیست که جبرئیل بگوید یا رسول الله ! شما فلان شخص را انتخاب کن . این ، دیگر در اختیار خود پیغمبر است که به حکم اختیارات زیادی که رهبر دارد ، این کار را انجام میدهد و البته نباید از کادر قانون خارج شود ( 1 ) . این امر مثل تاکتیکها و استراتژیهایی است که فرماندهان لشکرها به کار میبرند که به ابتکار خود آنها بستگی دارد . مثلا در وقتی که متفقین با آن دول محور در مصر ( اسکندریه ، العلمین ) میجنگیدند و آیزنهاور فرمانده متفقین بود ، البته مقرراتی بود که او نباید از آنها تجاوز میکرد ، ولی بسیاری از قضایا به ابتکار او بستگی داشت ، او باید ابتکار به خرج میداد تا پیروز میشد . دشمن هم عینا همین حالت را داشت . حال ببینیم معنی جمله عبدالرحمن بن عوف و همچنین پاسخ علی ( ع ) چیست ؟ عبدالرحمن به علی ( ع ) گفت : تو باید متعهد شوی که قانون ، کتاب الله و سنت رسول الله باشد ولی روش رهبری ، همان روش رهبری شیخین باشد . اگر علی ( ع ) روش شیخین را میپذیرفت ، در این صورت مثلا چنانچه عمر پیش خود خیال میکرد که حق دارد متعه را که پیغمبر تحلیل کرده است تحریم کند ، علی ( ع ) باید میگفت من هم میگویم حرام است ، و یا در مورد بیت المال که عمر تدریجا آن را از تقسیم بالسویه زمان پیغمبر خارج کرد و تبعیض روا داشت ، باید متعهد میشد که بعد از این ، به همین ترتیب عمل میکند ، و باید بدعتهایی را که عمر در زمان خودش به عنوان اینکه من رهبرم و رهبر حق دارد چنین و چنان بکند به وجود آورده بود ، میپذیرفت . میخواستند علی ( ع ) را در کادر رهبری ابوبکر و عمر محدود کنند و این ، برای علی امکان نداشت چرا که در این صورت او هم باید العیاذ بالله مثل عثمان برای خودش تیپی درست کند و بعد مطابق دل خودش هر کاری که خواست ، بکند و هر کس را هم که اعتراضی کرد کتک بزند ، فتقش را پاره کند . علیای که میخواهد بر اساس کتاب الله و سنت پیغمبر عمل کند ، نمیتواند روش رهبری آن دو نفر را بپذیرد . لذا گفت من روش رهبری آنها را نمیپذیرم . به خاطر این یک کلمه حاضر نشد با عبدالرحمن بن عوف بیعت کند . پس معلوم شد که مسئله روش رهبری با مسئله کتاب سنت متفاوت است . کتاب و سنت یعنی خود قانون . روش رهبری به متن قانون مربوط نیست . به کیفیت رهبری مردم ، به اختیاراتی که یک رهبر دارد و به تصمیماتی که رهبر اتخاذ میکند مربوط میشود . حال معنی آن جمله امام حسین ( ع ) که در وصیتنامه خود به محمد ابن حنفیه مینویسد : « ارید ان آمر بالمعروف ، و انهی عن المنکر ، و اسیر بسیره جدی و ابی » ، روشن میشود . در آن زمان ، در دنیای اسلام ، گذشته از امر به معروف و نهی از منکر ، مسئله دیگری وجود داشت و آن اینکه : اکنون سال شصت هجری است . از سال یازدهم هجری تاکنون ، حدود پنجاه سال است که پیامبر از میان مردم رفته است . در چهار سال و چند ماه از این پنجاه سال یعنی از سال سی و شش تا سال چهل و یک ، علی بن ابی طالب رهبری کرده است که در آن مدت ، رهبری ، به روش پیغمبر بازگشت کرده . تازه آنهم به این صورت بوده که چون ابوبکر و عمر و عثمان ، سنتهایی را به وجود آورده بودند ، علی ( ع ) در بسیاری از موارد اصلا قدرت پیدا نکرد که روش پیغمبر را اجرا کند . وقتی در مقام اجرا برآمد ، خود مردم علیه او قیام کردند . گفت : فلان نمازی که شما به این شکل میخوانید ( نمازهای شبهای ماه رمضان که به جماعت میخواندند ) بدعت است ، نخوانید . گفتند : سی سال ، از زمان عمر رایج است ، واعمرا ، واعمرا ، جای عمر خالی ، عمر کجاست که سنتش دارد از بین میرود . خواست شریح قاضی را بر کنار کند ، گفتند : تو میخواهی کسی را که از بیست سال پیش ، از زمان عمر ، قاضی محترم کوفه بوده است بر کنار کنی ؟ ! بنابر این پنجاه سال بر امت اسلام گذشته است که علاوه بر مسئله کتاب الله و سنت رسول الله ، روش رهبری تغییر کرده و عوض شده است . سخن امام حسین که فرمود : اسیر بسیره جدی و ابی میخواهم سیرهام سیره جد و پدرم باشد ، یعنی نه سیره ابوبکر ، نه سیره عمر ، نه سیره عثمان و نه سیره هیچکس دیگر . اینست که در حادثه عاشورا ، ما در امام حسین ( ع ) جلوههایی میبینیم که نشان میدهد علاوه بر مسئله امر به معروف و نهی از منکر و مسئله امتناع از بیعت و مسئله اجابت دعوت مردم کوفه ، کار دیگری هم هست و آن اینست که میخواست سیره جدش را زنده کند . این قضیه را شنیدهاید : مامون اصرار داشت که حضرت رضا ( ع ) ولایتعهدی را بپذیرد . حضرت نمیپذیرفت . آخر ، مسئله اجبار را مطرح کرد که حضرت پذیرفت ولی طوری پذیرفت که خودش عین نپذیرفتن بود و بیشتر سبب رسوایی مامون شد . خلفا سالها بود که نماز عید فطر و عید قربان میخواندند . پیغمبر نماز عید فطر و عید قربان میخواند ، اینها هم نماز عید فطر و عید قربان میخواندند . اما روش نماز خواندن به تدریج فرق کرده بود ، سیره فرق کرده بود . ( مثال خوبی است : نماز عید خواندن ، کتاب الله و سنت رسول الله است ، اما چگونه نماز خواندن ، سیره است . )
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین ، باری الخلائق اجمعین ، و الصلوه و السلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، و حافظ سره و مبلغ رسالاته ، سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد و آله الطیبین الطاهرین المعصومین . اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : « یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم ( 1 ) . عنوان بحث من ، " شعارهای عاشورا " است . میخواهم درباره دو مطلب که به یکدیگر پیوسته است ، صحبت بکنم . یکی درباره شعارهائی که وجود مقدس اباعبدالله الحسین ( ع ) و اهل بیت و اصحاب آن حضرت در روز عاشورا ابراز کردند ، و دیگر درباره شعار بودن عاشورا برای ما مردم شیعه . اولا کلمه " شعار " را باید توضیح بدهم و معنی بکنم . کلمه " شعار " در اصل . عبارت بوده است از شعرها یا نثرهائی که در جنگها میخواندند . افراد که در میدان جنگ وارد میشدند ،هر دستهای شعار بالخصوصی داشت . جنگها معمولا تن به تن بود . دو دسته که با یکدیگر میجنگیدند ، افراد ، همه مسلح ، همه خود پوشیده ، همه زره پوشیده ، همه چکمه پوشیده ، همه شمشیر به دست و همه سپر به دست بودند و صورتشان از پائین ، تقریبا تا بینی و از بالا تا روی ابرو پوشیده بود به طوری که هر مرد مبارزی فقط چشمهایش پیدا بود . این بود که در میدان جنگ ، افراد ، کمتر شناخته میشدند . در بیرون ، هر کسی همه سر و گردنش بیرون است ، لباسها مختلف است ، افراد از دور شناخته میشوند ، ولی در جنگها به واسطه متحدالشکل بودن همه افراد ، نه تنها افراد یک سپاه از یکدیگر تشخیص داده نمیشدند بلکه افراد یک سپاه از افراد سپاه مخالف نیز تشخیص داده نمیشدند ، به طوری که ممکن بود کسی اشتباه بکند ، به جای اینکه سرباز سپاه دشمن را بزند سرباز خودی را بزند . این بود که هر قومی و هر لشکری یک شعار مخصوص به خود داشت ، جملهای را انتخاب میکردند ، که در حین جنگ احیانا آن را تکرار میکردند و شعار میدادند برای اینکه دانسته بشود که این ، جزء لشکر مثلا ( الف ) است ، و آن ، که شعار دیگری داشت ، جزء لشکر مثلا ( ب ) است . این کار لااقل این مقدار فایده داشت که افراد لشکرها اشتباه نمیشدند و کسی همرزم خودش را نمیکشت . گاهی شعارهائی که میدادند اندکی از این هم روشنتر بود ، به این صورت که آن مرد مبارزی که به میدان میرفت ، گذشته از اینکه شعار عمومی دسته خودش را تکرار میکرد ، احیانا خودش را هم شخصا معرفی مینمود . چون عرب طبع شعرش بسیار قوی است و شعر گفتن برای قوم عرب ساده است و این ، از خصوصیات زبان عربی است ، غالب آنها وقتی میخواستند به میدان بروند ، با یک رباعی ، با یک رجز خودشان را معرفی میکردند . یا مثلا مبارزه طلبی خودش را با یک شعر بیان میکرد ، با شعر مبارز میطلبید . کسی هم که میخواست به او جواب بدهد که من آماده هستم ، یک وقت میدیدند با شعری به همان آهنگ میگفت من آماده هستم ( که این اندکی مشکلتر بود ) . شنیدهاید که در جنگ خندق پیغمبر اکرم ( ص ) دستور داد دور مدینه را ( قسمتهائی که لشکر دشمن میتوانست بیاید ) خندقی کندند برای اینکه دشمن نتواند خود را به داخل مدینه برساند . ولی چند نفر از افراد دشمن توانستند اسبهای خود را از باریکهای عبور بدهند و بیایند آنطرف ، که یکی از آنها " عمرو بن عبدود " معروف شجاع به اصطلاح فارس یلیل بود که ضرب المثل شجاعت بود . آمد در مقابل مسلمین و فریاد کرد : الا رجل ، الارجل آیا مرد هست ؟ کسی جواب نداد ، چون همه او را میشناختند . یک نفر جرات نکرد بگوید " من " ( برای اینکه میدانستند که رو بروی شدن با او جز کشته شدن نتیجه دیگری ندارد ) جز یک جوان بیست و چند ساله که از جا بلند شد و گفت : یا رسول الله ! اجازه میدهید من به میدان بروم ؟ فرمود : بنشین ( علی بود ) . دوباره فریاد کرد : الارجل ، الارجل ، کسی غیر از علی جواب نداد . برای بار سوم : الارجل ، الارجل ، باز تنها علی از جا بلند شد . آبروی مسلمین دارد از بین میرود . عمر بن الخطاب برای اینکه عذری از مسلمین بخواهد ، گفت : یا رسول الله ! اگر کسی بلند نمیشود ، به خاطر این است که این شخص مردی است غیر قابل مبارزه . من خودم با قافلهای که این مرد نیز در آن بود حرکت میکردم ، عده زیادی دزد به ما برخورد کردند و او به تنهائی برای مقابله با آنها حرکت کرد . سپر میخواست ، یک کره شتر به دست گرفت ! چه کسی میتواند با این مرد مبارزه کند ؟ ! " عمرو بن عبدود " در آخر کار وقتی که خواست مسلمین را خوب تحقیر کرده باشد ، این شعر را خواند : و لقد بححت من الندا ءبجمعکم هل من مبارز و وقفت اذ وقفت المشجع موقف القرن المناجز ( 1 ) تا آخر . گفت دیگر خسته شدم ، گلویم به درد آمد از بس گفتم : هل من مبارز یک مرد در میان شما نیست ؟ ! پیغمبر به علی اجازه داد . علی از جا بلند شد و گفت : و لقد اتاک مجیب صوتک غیر عاجز . . . به همان آهنگ شعر خواند ، آمد جلو ، و شنیدهاید که چگونه پیروز شد . شرایط طوری شد که پیغمبر فرمود : تمام اسلام با تمام کفر روبرو شد ، یعنی جنگ سرنوشت است . از چیزهائی که ما در عاشورا زیاد میبینیم ، مسئله شعاراست ، شعار اباعبدالله ، اصحاب اباعبدالله و خاندان اباعبدالله . در این شعارها ، مخصوصا شعارهای خود اباعبدالله ( ع ) گذشته از اینکه افراد خودشان را با یک رجز ، با یک رباعی معرفی میکردند ، گاهی جملههائی میگفتند که طی آنها نهضت خودشان را معرفی مینمودند . و مسئله مهم اینست . در تاریخ خیلی دیده میشود که گاهی مردمی ، اجتماعی میکنند ، در یک جا جمع میشوند برای مقصد و هدفی . یک وقت میبینند در خارج ، با منظور و مقصود دیگری پخش میشود . در اوایل مشروطیت ایران خیلی از این قضایا اتفاق افتاده است . بسیاری از مردم راجع به مشروطیت چیزی سرشان نمیشد . مردم را به نامهای دیگری در جائی جمع میکردند ، وقتی که مردم متفرق میشدند ، میدیدند چیز دیگری از آب در آمد ، اعلام میکردند که مردم جمع شدند درباره این مطلب چنین گفتند ، درباره آن مطلب چنان گفتند . برای اینکه مردم اینقدر رشد نداشتند که خودشان مشخص کنند که این جمع شدن ما برای چیست ؟ برای چه هدف و مقصدی است ؟ اباعبدالله ( ع ) در روز عاشورا شعارهای زیادی داده است که در آنها روح نهضت خودش را مشخص کرده که من برای چه میجنگم ، چرا تسلیم نمیشوم ، چرا آمدهام که تا آخرین قطره خون خودم را بریزم ؟ و متاسفانه این شعارها در میان ما شیعیان فراموش شده و ما شعارهای دیگری به جای آنها گذاشتهایم که این شعارها نمیتواند روح نهضت اباعبدالله را منعکس کند . ائمه ما یکی پس از دیگری آمدند و دستور دادند که عاشورا را باید زنده نگه داشت ، مصیبت حسین نباید فراموش شود ، این مکتب باید زنده بماند . هر سال که محرم و عاشورا پیدا میشود ، شیعه باید آن را زنده نگه دارد . عاشورا شعار شیعه شده است . شیعه باید بتواند جواب بدهد وقتی در مقابل یک سنی ، و بالاتر ، در مقابل یک مسیحی یا یک یهودی یا یک لامذهب قرار گرفت و او گفت : شما در این روز عاشورا و تاسوعا که تمام کارهایتان را تعطیل میکنید و میآئید و در مساجد جمع میشوید ، دسته راه میاندازید ، سینه میزنید ، زنجیر میزنید ، داد میکشید ، فریاد میکشید ، چه میخواهید بگوئید ؟ حرفتان چیست ؟ باید بتوانید بگوئید ما حرفمان چیست . اباعبدالله نیامد فقط بجنگد تا کشته شود و حرفش را نزند ، حرف خودش را زده است ، هدف و مقصد خودش را مشخص کرده است . باید دید شعارهای حسین بن علی در روز عاشورا چیست ؟ همین شعارها بود که اسلام را زنده کرد ، تشیع را زنده کرد و پایه دستگاه خلافت اموی را چنان متزلزل کرد که چنانچه نهضت اباعبدالله نبود ، بنیعباس اگر پانصد سال خلافت کردند ، حزب اموی که به قول عبدالله علائینی و خیلی افراد دیگر با برنامه آمده بود تا بر سرنوشت کشورهای اسلامی مسلط شود ، شاید هزار سال حکومت میکرد . با چه هدفی ؟ هدف برگرداندن اوضاع به ما قبل اسلام ، احیای جاهلیت ولی در زیر ستاره و پرده اسلام . شعارهای اباعبدالله بود که این پردهها را پاره کرد و از میان برد . ما در عاشورا دو نوع شعار میبینیم . یک نوع شعارهائی است که فقط معرف شخص است و بیش از این چیز دیگری نیست . ولی شعارهای دیگری است که علاوه بر معرفی شخص ، معرف فکر هم هست ، معرف احساس است ، معرف نظر و ایده است ، و اینها را ما در روز عاشورا زیاد میبینیم ، هر دو نوع شعار را میبینیم . اما شعارهای خود اباعبدالله ، خود داستان مفصلی است که همه آن را نمیتوانم در این یک جلسه برای شما عرض بکنم . اباعبدالله در مقام افتخار ، خیلی تکیه میکرد روی علی مرتضی . البته به اعتبار جدش هم افتخار میکرد ، آنکه جای خود دارد ، ولی مخصوصا به پدرش علی مرتضی افتخار میکرد ، با اینکه آنها که در آنجا بودند دشمنان علی بودند ولی مدعی بودند که ما امت پیغمبر هستیم . امام حسین کوشش داشت که افتخارش را به علی مرتضی رسما بیان کرده باشد اشعاری که اباعبدالله در روز عاشورا خواندهاند ، خیلی مختلف است ، با آهنگهای مختلف سروده شده است که بعضی از آنها از خود اباعبدالله و بقیه از دیگران است و ایشان استشهاد کردهاند ، مثل اشعار معروف " فروه بن مسیک " که سراپا حماسه است . یکی از اشعاری که اباعبدالله در روز عاشورا میخواند و آنرا شعار خودش قرار داده بود ، این شعر بود ( مخصوصا یک مصراع آن ) : الموت اولی من رکوب العار و العار اولی من دخول النار (1) نزد من ، مرگ از ننگ ذلت و پستی بهتر و عزیزتر و محبوبتر است . اسم این شعار را باید گذاشت شعار آزادی ، شعار عزت ، شعار شرافت . یعنی برای یک مسلمان واقعی ، مرگ ، همیشه سزاوارتر است از زیر بار ننگ ذلت رفتن . مردم دنیا ! بدانید اگر حسین حاضر است که تا آخرین قطره خون خود و جوانانش ریخته شود ، برای چیست ؟ حسین در دامن پیغمبر و علی بزرگ شده است ( تعبیر از خودش است ) ، از پستان زهرا شیر خورده است . خطبهای دارد اباعبدالله در روز عاشورا ، در آنوقتی که از نظر ظاهر ، همه امیدها قطع شده است و هر کسی باشد ، خودش را میبازد . ولی این خطبه آنچنان شور و احساسات دارد که گوئی آتش است که از دهان حسین بیرون میآید ، اینقدر داغ است . آیا این جملهها شوخی است ؟ : « الا و ان الدعی ابن الدعی قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله ، و هیهات منا الذله » . پسر زیاد از شمشیرش خون میچکید . پدر سفاکش بیست سال قبل آنچنان از مردم کوفه زهر چشم گرفته بود که تا مردم کوفه شنیدند پسر زیاد مامور کوفه شده است ، خودبخود از ترس خزیدند به خانههای خودشان ، چون او و پدرش را میشناختند که چه خونخوارهائی هستند . همینکه پسر زیاد آمد به کوفه و امیر کوفه شد ، به خاطر رعبی که پدرش در دل مردم کوفه ایجاد کرده بود ، مردم از دور مسلم پراکنده شدند . اینقدر مردم مرعوب اینها بودند . امام حسین خطاب به مردم کوفه میفرماید : « الا و ان الدعی ابن الدعی » مردم ! آن زنازاده پسر زنازاده ، آن امیر و فرمانده شما « قد رکز بین اثنتین بین السله و الذله » ( گریه استاد ) میدانید به من چه پیشنهاد میکند ؟ میگوید حسین ! یا باید خوار و ذلیل من شوی و یا شمشیر . به امیرتان بگوئید که حسین میگوید : « هیهات منا الذله » حسین تن به خواری بدهد ؟ ! ( گریه استاد ) آیا او خیال کرده که من مثل او هستم ؟ « یابی الله ذلک لنا و رسوله و المومنون و حجور طابت و طهرت » ( گریه استاد ) خدا میخواهد حسین چنین باشد . شما مگر نمیدانید ، آن زنازاده مگر نمیداند که من در چه دامنی بزرگ شدهام ؟ من روی دامن پیغمبر بزرگ شدهام ، روی دامن علی مرتضی بزرگ شدهام ، من از پستان فاطمه شیر خوردهام ( گریه استاد ) . آیا کسی که از پستان زهرا شیر خورده باشد ، تن به ذلت و اسارت مثل پسر زیاد میدهد ؟ ! « هیهات منا الذله » ما کجا و تن به خواری دادن کجا ؟ ! شعار حسین در روز عاشورا از این تیپ است . آقایان سردستهها که برای دستههای خ ودتان شعار میسازید ، ببینید شعارهایتان با شعارهای حسین میخواند یا نمیخواند . مسئله تشنگی اباعبدالله و خاندان و اصحابشان مسئله شوخیای نیست . هوا بسیار گرم ( عاشورای آنوقت ظاهرا در اواخر خرداد بوده . هوای عراق زمستانش گرم است تا چه رسد به نزدیک تابستان آن ) ، سه روز است که آب را بروی اهل بیت پیغمبر بستهاند ، گو اینکه در شب عاشورا توانستند مقداری آب بیاورند در خیمهها که حضرت فرمود آب را بنوشید و این آخرین توشه شما خواهد بود . و به علاوه از نظر طبیعی یک قاعدهای است : هر کسی از بدنش خون زیاد برود که بدن کم خون شده و احتیاج به خون جدید داشته باشد ، تشنه میشود . خداوند متعال بدن را به گونهای ساخته است که وقتی به چیزی احتیاج دارد ، فورا همان احتیاج جلوه میکند . افرادی که زخم بر میدا رند ، میبینید فورا تشنگی بر آنها غالب میشود ، و این ، به واسطه رفتن خون از بدنشان است که چون بدن آماده میشود برای ساختن خون و میخواهد خون جدید بسازد ، آب میخواهد . خود رفتن خون از بدن ، موجب تشنگی است . « یحول بینه و بین السماء العطش » اینقدر تشنگی اباعبدالله زیاد بود که وقتی به آسمان نگاه میکرد بالای سرش را درست نمیدید . اینها شوخی نیست . ولی من هر چه در مقاتل گشتم ( آن مقداری که میتوانستم بگردم ) تا این جمله معروفی را که میگویند اباعبدالله به مردم گفت : « اسقونی شربه من الماء » ، یک جرعه آب به من بدهید ، ببینم ، ندیدم . حسین کسی نبود که از آن مردم چنین چیزی طلب بکند . فقط یک جا دارد که حضرت در حالی که داشت حمله میکرد « و هو یطلب الماء » . قرائن نشان میدهد که مقصود اینست : در حالی که داشت به طرف شریعه میرفت ( در جستجوی آب بود که از شریعه بردارد ) نه اینکه از مردم طلب آب میکرد . عظمت اباعبدالله چیز دیگری است . او چیزی است ، ما چیز دیگری . شعارهائی که در سینه زنیها و نوحه سرائیها میدهید ، شعارهای حسینی باشد . نوحه ، بسیار بسیار خوب است . ائمه اطهار دستور میدادند افرادی که شاعر بودند ، نوحه خوان بودند ، نوحه سرا بودند ، بیایند برای آنها ذکر مصیبت بکنند ، آنها شعر میخواندند و ائمه اطهار گریه میکردند . نوحه سرائی و سینه زنی و زنجیرزنی ، من با همه اینها موافقم ، ولی به شرط اینکه شعارها ، شعارهای حسینی باشد ، نه شعارهای من در آوردی : " نوجوان اکبر من " ، " نوجوان اکبر من " شعار حسینی نیست . شعارهای حسینی شعارهائی است که از این تیپ باشد : فریاد میکند « الا ترون ان الحق لا یعمل به ، و ان الباطل لا یتناهی عنه لیرغب المومن فی لقاء الله محقا » مردم ! نمیبینید که به حق عمل نمیشود و کسی از باطل رو گردان نیست ؟ در چنین شرایطی ، مومن " نگفت حسین یا امام " باید لقاء پروردگارش را بر چنین زندگیای ترجیح بدهد . و یا : « لا اری الموت الا سعاده ، و الحیاه مع الظالمین الا برما » . ( هر جملهاش سزاوار است که با آب طلا نوشته شود و در همه دنیا پخش گردد ، و این ، باز هم کم است . ) من مرگ را جز خوشبختی نمیبینم ، من زندگی با ستمکاران را جز ملالت و خستگی نمیبینم . مرا عار آید از این زندگی که سالار باشم کنم بندگی شعارهای حسین ( ع ) شعارهای محیی بود ، « یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم ». اباعبدالله یک مصلح است . این تعبیر مال خودش است : « انی لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی ، ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیره جدی و ابی » . این را حضرت در نامه ای به عنوان وصیتنامه به برادرشانمحمد ابن حنفیه که مریض بود به طوری که از ناحیه دست فلج داشت و قدرت این را که در رکاب حضرت باشد و خدمت بکند نداشت ، نوشتند و به او سپردند . چرا ؟ برای اینکه دنیا از ماهیت نهضت او آگاه شود : مردم دنیا ! من مثلی خیلیها نیستم که قیامم ، انقلابم به خاطر این باشد که خودم به نوائی رسیده باشم ، برای اینکه مال و ثروتی تصاحب کنم ، برای اینکه به ملکی رسیده باشم . این را مردم دنیا از امروز بدانند ( این نامه را در مدینه نوشت ) : قیام من ، قیام مصلحانه است . من یک مصلح در امت جدم هستم . قصدم امر به معروف و نهی از منکر است . قصدم این است که سیرت رسول خدا را زنده کنم ، قصدم این است که روش علی مرتضی را زنده کنم . سیره پیغمبر مرد ، روش علی مرتضی مرد ، میخواهم این سیره و این روش را زنده کنم . از اینجا میفهمیم که چرا ائمه اطهار اینهمه دستور اکید دادهاند که عاشورا باید زنده بماند و چرا اینهمه اجر و پاداش و ثواب برای عزاداری اباعبدالله منظور شده . آیا آنها این سخن را فقط به خاطر یک عزاداری مثل عزاداریهای ما در وقتی که پدر یا مادرمان میمیرد ، گفتند ؟ نه ، مردنهای ما ارزشی ندارد ، در مردنهای ما فکر و ایده و هدفی وجود ندارد . ائمه اطهار از این جهت گفتند ؟ نه ، مردنهای ما ارزشی ندارد . ائمه اطهار از این جهت گفتند عاشورا زنده بماند که این مکتب زنده بماند ، برای اینکه اگر چه شخص حسین بن علی نیست ولی حسین بن علی باید به قول امروز یک سمبل باشد ، به صورت یک نیرو زنده باشد ، حسین اگر خودش نیست ، هر سال ، محرم که طلوع میکند ، یک مرتبه مردم از تمام فضا بشنوند : « الا ترون ان الحق لا یعمل به و ان الباطل لا یتناهی عنه ؟ لیرغب المومن فی لقاء الله محقا ، » برای اینکه از راستی و حقیقت ، شور حیات ، شور امر به معروف ، شور نهی از منکر ، شور اصلاح مفاسد امور مسلمین ، در میان مردم شیعه پیدا بشود . پس اگر از ما بپرسند شما در روز عاشورا که هی حسین حسین میکنید و به سر خودتان میزنید ، چه میخواهید بگوئید ؟ باید بگوئیم : ما میخواهیم حرف آقایمان را بگوئیم . ما هر سال میخواهیم تجدید حیات بکنیم ، « یا ایها الذین آمنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم ». باید بگوئیم عاشورا روز تجدید حیات ماست ، در این روز میخواهیم در کوثر حسینی شستشو بکنیم ، تجدید حیات بکنیم ، روح خودمان را شستشو بدهیم ، خودمان را زنده کنیم ، از نو مبادی و مبانی اسلام را بیاموزیم ، روح اسلام را از نو به خودمان تزریق بکنیم . ما نمیخواهیم حس امر به معروف و نهی از منکر ، احساس شهادت ، احساس جهاد ، احساس فداکاری در راه حق در ما فراموش بشود ، نمیخواهیم روح فداکاری در راه حق در ما بمیرد . این ، فلسفه عاشورا است ، نه گناه کردن و بعد به نام حسین بن علی بخشیده شدن ! گناه بکنیم بعد در مجلسی شرکت بکنیم و بگوئیم خوب دیگر گناهانمان بخشیده شد . گناه آنوقت بخشیده میشود که روح ما پیوندی بخورد با روح حسین بن علی . اگر پیوند بخورد ، گناهان ما قطعا بخشیده میشود ، ولی علامت بخشیده شدنش اینست که دو مرتبه دیگر دنبال آن گناه نمیرویم . اما اینکه گناه بکنیم ، از مجلس حسین بن علی بیرون برویم و دو مرتبه دنبال آن گناهان برویم ، نشانه اینست که روح ما با روح حسین بن علی پیوند نخورده است . شعارهای اباعبدالله ، شعار احیای اسلام است ، اینست که چرا بیت المال مسلمین را یک عده به خودشان اختصاص دادهاند ؟ چرا حلال خدا را حرام ، و حرام خدا را حلال میکنند ؟ چرا مردم را دو دسته کردهاند ، مردمی که فقیر فقیر و دردمندند ، و مردمی که از پرخوری نمیتوانند از جایشان بلند شوند ؟ در بین راه در حضور هزار نفر لشکریان حر آن خطبه معروف را خواند که طی آن حدیث پیغمبر را روایت کرد ، گفت پیغمبر چنین فرموده است که اگر زمانی پیش بیاید که اوضاع چنین بشود ، بیت المال چنان بشود ، حلال خدا حرام و حرام خدا حلال بشود ، اگر مسلمان آگاهی اینها را بداند و سکوت کند ، حق است بر خدا که چنین مسلمانی را به همانجا ببرد که آن ستمکاران را میبرد . بنابراین من احساس وظیفه میکنم ، « الا و انی احق من غیر » در چنین شرایطی من از همه سزاوارترم . پس اینست مکتب عاشورا و محتوای شعارهای عاشورا . شعارهای ما در مجالس ، در تکیهها و در دستهها باید محیی باشد ، نه مخدر ، باید زنده کننده باشد نه بی حس کننده . اگر بیحس کننده باشد ، نه تنها اجر و پاداشی نخواهیم داشت بلکه ما را از حسین ( ع ) دور میکند . این اشک برای حسین ریختن خیلی اجر دارد اما به شرط اینکه حسین آنچنانکه هست در دل ما وارد بشود . « ان للحسین » « محبه مکنونه فی قلوب المومنین » . اگر در دلی ایمان باشد ، نمیتواند حسین را دوست نداشته باشد ، چون حسین مجسمهای است از ایمان . شعارهائی که اصحاب اباعبدالله میدادند ، شعارهای عجیبی است . حادثه کربلا طوری وقوع پیدا کرده که انسان فکر میکند اصلا این صحنه را عمدا آنچنان ساختهاند که همیشه فراموش نشدنی باشد . عجیب هم هست ! اباعبدالله گاهی شعار معرفی خودش را میداد : انا الحسین بن علی آلیت ان لا انثنی احمی عیالات ابی امضی علی دین النبی ( 1 ) شعارهای ایشان با آهنگهای مختلف است . وقتی که در میدان جنگ تنها میایستاد ، شعارهای بلند میداد ، شعاری را میخواند که با وزن طولانی بود : انا بن علی الطهر من آل هاشم کفانی بهذا مفخرا حین افخر (2) اما وقتی که حمله میکرد ، شعارهای حملهای میداد مثل : الموت اولی من رکوب العار یا همان شعری که قبلا خواندم . شجاعت و قوت قلبی که اباعبدالله در روز عاشورا از خود نشان داد ، همه [ شجاعان ] را فراموشاند . این ، سخن راویان دشمن است . راوی گفت : و الله ما رایت مکثورا قط قد قتل اهل بیته و ولده و اصحابه اربط جاشا منه به خدا قسم در شگفت بودم که این چه دلی بود ، چه قوت قلبی بود ؟ ! یک آدمی ک ه اینچنین دل شکسته باشد که در جلوی چشمش تمام اصحاب و اهل بیت و فرزندانش را قلم قلم کرده باشند و اینچنین قوی القلب باشد ! من که نظیری برایش سراغ ندار م . در روز عاشورا اباعبدالله نقطهای را به عنوان مرکز انتخاب کرده بود . یعنی وجود مقدس اباعبدالله ابتدا آنجا میایستاد و بعد حمله میکرد . به طور قطع و مسلم و بر طبق همه تواریخ ، کسی جرات نکرد تن به تن با اباعبدالله بجنگد . البته ابتدا چند نفر آمدند ، جنگیدند ، ولی آمدن همان و از بین رفتن همان . پسر سعد فریاد کرد : چه میکنید ؟ ! ان نفس ابیه بین جنبیه یا : ان نفسا ابیه بین جنبیه این ، پسر علی است ، روح علی در پیکر اوست ، شما با کی دارید میجنگید ؟ ! با او تن به تن نجنگید . دیگر جنگ تن به تن تمام شد . آنوقت جنگی که از طرف آنها نامردی بود شروع شد ، سنگ پرانی ، تیراندازی . جمعیتی در حدود سی هزار نفر ، میخواهند یک نفر را بکشند . از دور ایستادهاند ، تیر اندازی میکنند یا سنگ میپرانند . همینها وقتی که اباعبدالله حمله میکرد ، درست مثل یک گله روباه که از جلوی شیر فرار میکند ، فرار میکردند . ولی حضرت حمله را خیلی ادامه نمی داد یعنی نمیخواست فاصلهاش با خیام حرمش زیاد شود . غیرت حسین اجازه نمیداد که تا زنده است ، کسی به اهل بیتش اهانت کند . مقداری که حمله میکرد و آنها را دور میساخت ، بر میگشت ، میآمد در آن نقطهای که آن را مرکز قرار داده بود . آن نقطه ، نقطهای بود که صدارس به حرم بود ، یعنی اهل بیت اگر چه حسین را نمیدیدند ولی صدایش را میشنیدند . برای اینکه مطمئن باشد زینبش ، برای اینکه مطمئن باشد سکینهاش ، برای اینکه بچههایش مطمئن باشند که هنوز جان در بدن حسین هست ، وقتی که میآمد در آن نقطه میایستاد ، آن زبان خشک در آن دهان خشک به حرکت درمیآمد و میگفت : « لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم » ، یعنی این نیرو از حسین نیست ، این خداست که به حسین نیرو داده است . هم شعار توحید میداد و هم به زینبش خبر میداد که زینب جان ! هنوز حسین تو زنده است . به خاندانش دستور داده بود که تا من زنده هستم ، کسی حق ندارد بیرون بیاید . لذا همه در داخل خیمهها بودند . ابا عبدالله دوبار برای وداع آمدند . یک بار آمدند ، وداع کردند و رفتند . بار دوم به این ترتیب بود که ایشان رفتند به طرف شریعه فرات و خودشان را هم به آن رساندند ، در این هنگام شخصی صدا زد حسین ! تو میخواهی آب بنوشی ؟ ! ریختند به خیام حرمت . دیگر آب نخورد و برگشت . آمد برای بار دوم با اهل بیتش وداع کرد : « ثم ودع اهل بیته ثانیا » . چه جملههای نورانی ای دارد ! رو میکند به آنها که : اهل بیت من ! مطمئن باشید که بعد از من شما اسیر میشوید ، ولی کوشش کنید که در مدت اسارتتان ، یک وقت کوچکترین تخلفی از وظیفه شرعیتان نکنید . مبادا کلمهای به زبان بیاورید که از اجر شما بکاهد . ولی مطمئن باشید که این ، پایان کار دشمن است ، این کار ، دشمن را از پا در آورد : « و اعلموا ان» « الله منجیکم » بدانید که خدا شما را نجات میدهد و از ذلت حفظ میکند . این خیلی حرف است : اهل بیت من ! شما اسیر خواهید شد ولی حقیر و ذلیل نخواهید شد ، اسارت شما هم اسارت عزت است . به همین جهت بود که وقتی در کوفه مردم به رسم صدقه به اطفال گرسنه اسرا نان میدادند ، زینب نمیگذاشت قبول کنند . اسیر بودند ولی هرگز حاضر نشدند خواری را تحمل کنند . شیر را هم در زنجیر میکنند ، ولی شیر در زنجیر هم که باشد ، شیر است ، روباه ، آزاد هم که باشد ، روباه است . بار دوم که امام آمد ، اهل بیت خوشحال شدند ، دوباره با اباعبدالله خداحافظی کردند . باز به امر ابا عبدالله از خیمهها بیرون نیامدند . بعد از مدتی یک دفعه باز صدای شیهه اسب اباعبدالله را شنیدند ، خیال کردند حسین برای بار سوم آمده است تا با اهل بیتش خداحافظی کند ( گریه استاد ) ولی وقتی بیرون آمدند ، اسب بیصاحب اباعبدالله را دیدند ( گریه شدید استاد ) . دور اسب اباعبدالله را گرفتند . هر کدام سخنی با این اسب میگوید . طفل عزیز اباعبدالله میگوید : ای اسب ! هل سقی ابی ام قتل عطشانا من از تو یک سوال میکنم : پدرم که میرفت ، با لب تشنه رفت ( گریه استاد ) ، من میخواهم بدانم که آیا پدرم را با لب تشنه شهید کردند یا در دم آخر به او یک جرعه آب دادند ؟ ( گریه استاد ) . اینجاست که یک منظره دیگری رخ میدهد که قلب مقدس امام زمان را آتش میزند . « و اسرع فرسک شاردا محمحما باکیا ، فلما راین النساء جوادک مخزیا و ابصرن سرجک ملویا » « خرجن من الخدور ناشرات الشعور علی الخدور لاطمات » ( 1 ) . روضه امام زمان است ، میگوید جد بزرگوار ! اهل بیت تو به امر تو از خانه بیرون نیامدند ، اما وقتی که اسب بی صاحب را دیدند ، موها را پریشان کردند ، همه به طرف قتلگاه تو آمدند ( گریه استاد ) . و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم ، وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین ، نسالک اللهم و ندعوک باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم ، یا الله . . . « اللهم ارزقنا توفیق الطاعه ، و بعد المعصیه و صدق النیه ، و عرفان الحرمه ، و اکرمنا بالهدی و الاستقامه ، و سدد السنتنا بالصواب و الحکمه ، و املا قلوبنا بالعلم و المعرفه . » خدایا ! ما را حسینی واقعی قرار بده ، ما را آشنا به روح نهضت حسینی قرار بده ، پرتوی از آن روح مقدس بر دلهای همه ما بتابان ، ما را به روح حسینی زنده بگردان . خدایا ! انوار معرفت خودت را بر قلبهای ما بتابان . دلهای ما را محل محبت خودت قرار بده . خدایا ! ما را از افراد واقعی پیغمبر خودت قرار بده ، دست ما را از دامان ولای واقعی علی مرتضی و اولاد طاهرینش کوتاه مفرما ، قلب مقدس امام زمان را از همه ما راضی بگردان . و عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان .
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بازدیدهای امروز:
8 بازدید
بازدیدهای دیروز:
1 بازدید
مجموع بازدیدها:
36398 بازدید
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
درباره من