بسم الله الرحمن الرحیم الحمد لله رب العالمین باری الخلائق اجمعین والصلوه والسلام علی عبدالله و رسوله و حبیبه و صفیه ، سیدنا و نبینا و مولانا ابیالقاسم محمد صلی الله علیه و آله و سلم و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین ، « الذین یبلغون رسالات الله و یخشونه و لا یخشون احدا الا الله و کفی بالله حسیبا »( 1 ) . قبلا عرض کردم یک جنبه نهضت حسینی ، جنبه تبلیغی آن است ، تبلیغ به همان معنی واقعی نه به معنای مصطلح امروز ، یعنی رساندن پیام خودش که همان پیام اسلام است به مردم ، ندای اسلام را به مردم رساندن . ببینید امام در این حرکت و نهضت خودشان چه روشهای خاصی بکار بردند که مخصوصا ارزش تبلیغی دارد ، یعنی از این نظر ارزش زیادی دارد که امام حسین با این روشها هدف و مقصد خودشانو فریاد واقعی اسلام را که از حلقوم ایشان بیرون میآمد به بهترین نحو به مردم رساندند . اول ، بحث مختصری راجع به مسئله سبک و اسلوب که امروز روش میگویند و کلمه خارجی آن متد است ، میکنم . یکی از شرایط موفقیت در هر کاری ، انتخاب روش و اسلوب صحیح است . شما مثلا میبینید علم طب یک جور است ، ولی گاهی اوقات ، متد و اسلوب کار اطباء یا جراحان با یکدیگر متفاوت است ، متد و اسلوب و روش عملی بعضی از آنها از دیگران موفقتر است . مسئلهای مطرح است راجع به نقطه عطف در علم جدید و علم قدیم . میبینیم دورهای را دوره علم جدید مینامند . البته علم ، قدیم و جدید ندارد ، ولی دورهای را دوره جدید برای علم مینامند . تفاوت دوره جدید با دوره قدیم علم در چیست ؟ در دوره جدید ، علم سرعت و پیشرفت فوق العادهای پیدا کرد . یک مرتبه مثل اینکه مانعی را از جلوی چرخ علم برداشته باشند ، علم ، به سرعت شروع کرد به حرکت کردن ، در صورتی که حرکت علم در دوران قدیم کندتر بود . اما علت این سرعت در دوره جدید چیست ؟ آیا علمای جدید مثل پاستور ، نبوغ بیشتری از علمای قدیم مثل بقراط و جالینوس و بوعلی سینا داشتهاند ؟ به عبارت دیگر آیا علت این است که در دنیای جدید اشخاص خارق العادهای پیدا شدند که در دنیای قدیم چنین شخصیتها و مغزهای متفکری نبودند ؟ نه ، چنین نیست . شاید امروز احدی ادعا نکند که نبوغ پاستور یا دیگران از نبوغ ارسطو ، افلاطون ، بوعلی سینا ، بقراط ، جالینوس ، و یا خواجه نصیر طوسی بیشتر بوده ، ولی سرعت و موفقیت کار اینها بیشتر بوده است . سرش چیست ؟ میگویند سرش این است که اسلوب علماء یک مرتبه تغییر کرد . از وقتی که اسلوب علماء در تحقیق عوض شد ، سرعت پیشروی علم بیشتر شد . اسلوبها در موفقیتها نقش دارند . ممکن است شما یک فرد نابغه و باهوش و با استعداد و پرکاری را در راس یک مؤسسه قرار بدهید و نتواند اداره بکند . فرد دیگری را که به اندازه او نبوغی از نظر حافظه و هوش و استعداد و درک ندارد ، در راس همان مؤسسه قرار بدهید و بهتر اداره بکند ، از باب اینکه سبک و روش او بهتر است . مثال واضحتر و روشنتری بزنیم : مکرر افرادی را دیدهایم که بسیار باهوش ، با استعداد و پر حافظه هستند ، اما موفقیت اینها در یادگیری ، کمتر از موفقیت کسانی است که از نظر هوش و حافظه و قدرت کار ، در سطح پائینتری قرار دارند . چرا ؟ برای اینکه سبک کار اینها بهتر است . مثلا یک آدم خیلی پر حافظه ممکن است در شبانه روز شانزده ساعت یکسره کار بکند . اما چگونه ؟ یک کتاب را از اول تا آخر مطالعه میکند . بعد فورا کتاب دیگری را برمیدارد و مطالعه میکند . در صورتی که این کتاب در یک رشته است و آن کتاب در یک رشته دیگر . بعد کتابی دیگر ، بعد یک درس دیگر ، یک بلبشوئی راه میاندازد . ولی یک نفر ممکن است که قدرت هشت ساعت کار بیشتر نداشته باشد ، ولی وقتی کتابی را مطالعه میکند اولا با دقت میخواند نه با تندی ، ثانیا به یک دور خواندن اکتفا نمیکند ، یک بار دیگر همین کتاب را میخواند . به کتاب دیگری دست نمیزند تا مطالبی که در این کتاب خوانده ، در ذهنش وارد بشود . به این حد نیز قناعت نمیکند . در نوبت سوم مطالب خوبی را که در این کتاب تشخیص داده است و لازم میداند ، در ورقه های منظمی فیش برداری میکند ، یادداشت میکند ، یعنی یک حافظه کتبی برای خودش درست میکند که تا آخر عمر هر وقت بخواهد ، بتواند فورا به آن مطالب مراجعه کند . این کتاب را که تمام کرد ، کتابهای دیگری را که متناسب با همین موضوع هستند مطالعه میکند . بعد از مدتی از مطالعه کردن این جور کتابها بینیاز میشود . بعد میرود سراغ یک سلسله کتابهای دیگر . اما آدمی که امروز این کتاب ، فردا آن کتاب و پس فردا کتاب دیگری را مطالعه میکند ، مثل کسی میشود که وقتی میخواهد » ذا بخورد ، یک لقمه از این ، دو لقمه از آن ، چهار لقمه از نوع دیگر و پنج لقمه از آن دیگری میخورد . آخر معده خودش را فاسد میکند . کاری هم انجام نداده است . اینها مربوط است به سبک و روش و اسلوب . مسئله تبلیغ به همان معنای صحیح و واقعی ، رساندن و شناساندن یک پیام به مردم است ، آگاه ساختن مردم به یک پیام و معتقد کردن و متمایل نمودن و جلب کردن نظرهای مردم به یک پیام است . رساندن یک پیام ، اسلوب و روش صحیح میخواهد و تنها با روش صحیح است که تبلیغ موفقیت آمیز خواهد بود . اگر عکس این روش را انتخاب بکنید ، نه تنها نتیجه مثبت نخواهد داشت ، بلکه نتیجه معکوس خواهد داد . وقتی انسان در مطلبی دقت میکند و به آن توجه دارد ، و بعد آگاهانه سراغ آیات قرآن راجع به آن مطلب میرود و در آنها تدبر میکند ، میبیند چه نکاتی از آیات قرآن استفاده میکند ! در هر موضوعی همین طور است . از آن جمله است موضوع تبلیغ . قرآن کریم سبک و روش و متد تبلیغ را یا خودش مستقیما یا از زبان پیغمبران بیان کرده است . یکی از چیزهایی که قرآن مجید راجع به سبک و روش تبلیغ روی آن تکیه کرده است ، کلمه " البلاغ المبین " است ، یعنی ابلاغ و تبلیغ واضح ، روشن ، آشکارا . مقصود از این واژه روشن و آشکارا چیست ؟ مقصود مطلوب بودن ، سادگی ، بیپیرایگی پیام است بطوری که طرف در کمال سهولت و سادگی ، آن را فهم و درک نماید . مغلق و معقد و پیچیده و در لفافه سخن گفتن و اصطلاحات خیلی زیاد به کار بردن و جملاتی از این قبیل که تو باید سالهای زیاد درس بخوانی تا این حرف را بفهمی ، در تبلیغ پیامبران نبود . آنچنان ساده و واضح بیان میکردند که همان طوری که بزرگترین علماء میفهمیدند و استفاده میکردند ، آن بیسوادترین افراد هم لااقل در حد خودش و به اندازه ظرفیت خودش استفاده میکرد ( نمیخواهم بگویم همه در یک سطح استفاده میکنند ) . یک نفر مبلغ و پیام رسان که میخواهد از زبان پیغمبران سخن بگوید و مانند پیغمبران حرف بزند و میخواهد راه آنها را برود ، باید بلاغش ، بلاغ مبین باشد . این ، یک جهت در معنی مبین . البته در اینجا احتمالات دیگری هم هست ( و جمع میان اینها یعنی اینکه همه اینها درست باشد هم ممکن است ) . یکی از این احتمالات در معنی کلمه مبین ، بی پرده سخن گفتن است . یعنی پیامبران نه فقط مغلق و پیچیده و معقد سخن نمیگفتند ، بلکه با مردم بیرودربایستی و بیپرده حرف میزدند ، سخن خود را با گوشه و کنایه نمیگفتند ، اگر احساس میکردند مطلبی را باید گفت ، در نهایت صراحت و روشنی به مردم میگفتند . « ا تعبدون ما تنحتون »؟ ( 1 ) آیا تراشیدههای خودتان را دارید عبادت میکنید ؟ مسئله دوم که قرآن مجید در مسئله تبلیغ روی آن تکیه میکند ، چیزی است که از آن به " نصح " تعبیر مینماید . ما معمولا نصح را به خیرخواهی ترجمه میکنیم . البته این معنا درست است ولی ظاهرا خیرخواهی عین معنی نصح نیست ، لازمه معنی نصح است . " نصح " ظاهرا در مقابل " غش " است . شما اگر بخواهید به کسی شیر بفروشید ، ممکن است شیر خالص به او بدهید و ممکن است خدای ناخواسته شیری که داخلش آب کردهاید بدهید ، یا اگر میخواهید سکه طلائی را به کسی بدهید ممکن است آن را به صورت خالص بدهید ( در حد عیارهای معمولی ) ، و ممکن است به صورت مغشوش بدهید ، یعنی در آن غش باشد . نصح در مقابل غش است . ناصح واقعی آن کسی است که خلوص کامل داشته باشد . توبه نصوح یعنی توبه خالص . مبلغ باید ناصح و خالص و مخلص باشد ، یعنی در گفتن خودش هیچ هدف و غرضی جز رساندن پیام که خیر آن طرف است ، نداشته باشد . مسئله دیگر ، مسئله اخلاق و خلوص است . « الناس کلهم هالکون الا العالمون و العالمون هالکون الا العاملون و العاملون هالکون الا المخلصون و المخلصون علی خطر عظیم » . مردم در هلاکند مگر اینکه آگاه و عالم باشند ( جاهل ، نمیتواند راهی را پیدا بکند ) ، و علماء نیز در هلاکند مگر آنها که عاملند و عاملان نیز درهلاکند مگر آنها که مخلصند ، و مخلصان تازه در خطرند . این داستان را در جلساتی مکرر گفتهام : نقل کردهاند از مرحوم آیت الله بروجردی اعلی الله مقامه . در همان مرض فوتشان بود ( یکی دو روز بعد فوت کردند ) عدهای اطرافشان بودند . یکی از آنها از ایشان تقاضا کرد که هم برای یادآوری خودتان و هم برای نصیحت دیگران جملهای بفرمایید . گفتند ، آقا رفتیم ولی کاری نکردیم و اندوختهای نزد خدا نداریم . یکی از حضار خیال میکرد که حالا وقت تعارف کردن است ، گفت : آقا شما چرا این حرفها را میزنید ؟ الحمدلله شما چنین کردید ، چنان کردید ، مسجد ساختید ، مدرسه ساختید ، حوزه علمیه تاسیس کردید ، و از این حرفها . . . همینکه حرفهایش را زد ، ایشان رو کردند به حضار و با گفتن جملهای که در حدیث است ، سکوت کردند . فرمودند : « خلص العمل فان الناقد بصیر بصیر » (1) ، عمل را پاک تحویل بده که آنکه نقاد است ، نقد میکند ، آن صرافی که به این سکه رسیدگی میکند خیلی آگاه است . مسئله اخلاص ، مسئله کوچکی نیست . قرآن هم به همین جهت است که ظاهرا از زبان همه انبیاء ، این سخن را میگوید که « ما اسئلکم علیه من اجر »( 1 ) ، من مزدی برای تبلیغ خودم نمیخواهم چون ناصحم ، ناصح و خیرخواه در عمل خودش باید نهایت اخلاص را داشته باشد . مسئله دیگر ، مسئله متکلف نبودن است . تکلف ، در موارد مختلفی بکار میرود و در واقع به معنی به خود بستن است که انسان چیزی را به زور به خود ببندد . این ، در مورد سخن هم به کار میرود . به افرادی که در سخن خودشان به جای اینکه فصیح و بلیغ باشند ، الفاظ قلمبه و سلمبه بکار میبرند ، میگویند متکلف . در حدیث است که کسی در حضور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در صحبتهای خود کلمه پردازیهای قلمبه و سلمبه میکرد . پیغمبر اکرم فرمود: « انا و اتقیاء امتی برآء من التکلف » من و پرهیزکاران امتم از اینگونه حرف زدن و بخود بندی در سخن ، بری و منزه هستیم ، پرهیز میکنیم . تکلف غیر از فصاحت است . اصلا فصاحت خودش روانی و عدم تکلف و تعقید در سخن است . از زبان پیغمبران در زمینه تبلیغ آمده است : « ما انا من المتکلفین »( 2 ) . آنطور که مفسرین گفتهاند این جمله ظاهرا ناظر به این مطلب نیست که من در سخنم متکلف نیستم، بلکه منظور این است که در آنچه میگویم متکلف نیستم یعنی چیزی را که نمیدانم و برخوردم آنطور که باید ، ثابت و محقق و روشن نیست ، نمیگویم . در مقابل مردم تظاهر به دانستن مطلبی که هنوز آن را برای خودم توجیه نکردهام ، نمیکنم . در ذیل این آیه در مجمع البیان از عبدالله بن مسعود روایت شده است که « ایها الناس من علم شیئا فلیقل » ( 1 ) ای مردم ، کسی که چیزی را میداند پس بگوید ، « و من لم یعلم » ( 2 ) و کسی که چیزی را نمیداند « فلیقل الله اعلم » (3) بگوید خدا داناتر است . « فان من العلم ان یقول لما لا یعلم الله اعلم » ( 4 ) یکی از علمها همین است که انسان علم به عدم علم خودش داشته باشد ، جاهل بسیط باشد ، لااقل بداند که نمیداند ( خود بداند که نداند ) اعتراف کردن به این مطلب ، خودش یک درجه از علم است . عبدالله بن مسعود ، بعد این آیه را خواند : فان الله تعالی قال لنبیه ، « قل ما اسئلکم علیه من اجر و ما انا من المتکلفین »( 5 ) معلوم میشود عبدالله بن مسعود که از صحابه بزرگوار رسول اکرم است ، از جمله : ما انا من المتکلفین ، این مطلب را استفاده کرده که هر کسی هر چه میداند به مردم بگوید ، و آنچه را نمیداند ، بگوید که نمیدانم . ابن جوزی که از خطبای معروف است ، بالای یک منبر سه پلهای بود . ظاهرا زنی آمد و مسئلهای از او پرسید ، گفت نمیدانم . گفت تو که نمیدانی چرا سه پله بالاتر رفتهای ؟ گفت این سه پله که بالاتر رفتهام برای آن چیزهایی است که من میدانم و شما نمیدانید ، اگر به نسبت چیزهایی که نمیدانم میخواستند برایم منبر درست کنند ، باید منبری درست میکردند که تا کره ماه بالا برود . شیخ انصاری از علمای بزرگ ماست ، هم از نظر علمی که در دو فن فقه و اصول واقعا از علمای محقق و طراز اول است و هم از نظر تقوی . به همین جهت وقتی که درباره ایشان حرف میزدند ، مبالغه و اغراق میکردند و مثلا میگفتند از آقا هر چه بپرسی میداند ، محال است که چیزی را نداند . ( شوشتری هم بوده است . میگویند که آن لحن خوزستانی خودش را تا آخر عمر حفظ کرده بود ) . گاهی که از او مسئلهای ( مسئله شرعی ) میپرسیدند ، با اینکه مجتهد بود ، یادش نبود . هر وقت که یادش نبود بلند میگفت نمیدانم تا شنونده و شاگردان بفهمند که اعتراف به ندانستن ننگ نیست . چیزی را که از او میپرسیدند ، اگر میدانست برای طرف یواش میگفت ، همین قدر که طرف خودش بفهمد ، و اگر نمیدانست ، بلند میگفت : ندانم ، ندانم ، ندانم . مسئله دیگر که قرآن مجید در سبک و روش تبلیغی پیغمبران نقل میکند ، تواضع و فروتنی است ( نقطه مقابل استکبار ) . کسیکه میخواهد پیامی را ، آنهم پیام خدا را به مردم برساند ، باید در مقابل مردم ، در نهایت درجه فروتن باشد ، یعنی پر مدعائی نکند ، اظهار انانیت و منیت نکند ، مردم را تحقیر نکند . باید در نهایت خضوع و فروتنی باشد . [ قرآن کریم از زبان نوح علیه السلام خطاب به گروهی از قومش میفرماید ] « او عجبتم ان جاءکم ذکر من ربکم علی رجل منکم »( 1 ) ، آیا تعجب میکنید که پیام پروردگار شما ، ذکر پروردگار شما ، مایه تنبیهی که از طرف پروردگار شماست ، بر مردی از خود شما بر شما آمده است ؟ عبارت : « من ربکم » نشان دهنده این است که نمیخواهد خدا را بخودش اختصاص بدهد ، و در چنان مقامی ، بگوید خدای من ، شما که قابل نیستید تا بگوید خدای شما . بعد میگوید : « علی رجل منکم ، بر مردی از خود شما ، من هم یکی از شما هستم . شما ببینید چقدر تواضع در این آیه کریمه افتاده است که خطاب به پیغمبر اکرم میفرماید : « قل انما انا بشر مثلکم »( 1 ) بگو به مردم من هم بشری مثل شما هستم ، « یوحی الی »( 2 ) ، بر یکی از امثال خود شما وحی نازل میشود . « انما الهکم اله واحد فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لایشرک بعباده ربه احدا ( 3 ) ». متناسب با همین مطلب ، مطلب ، مسئله دیگری در رابطه با تبلیغ مطرح است و آن ، مسئله رفق و لینت و نرمش یعنی پرهیز از خشونت است . کسی که میخواهد پیامی را ، آنهم پیام خدا را به مردم برساند تا در آنها ایمان و علاقه ایجاد بشود ، باید لین القول باشد ، نرمش سخن داشته باشد . سخن هم درست مثل اشیاء مادی ، نرم و سخت دارد . گاهی یک سخن را که انسان از دیگری تحویل میگیرد ، گویی راحت الحلقوم گرفته ، یعنی این قدر نرم و ملایم است که دل انسان میخواهد به هر ترتیبی که شده آن را قبول بکند . گاهی اوقات ، برعکس ، یک سخن طوری است که گویی اطرافش میخ کوبیدهاند ، مثل یک سوهان است . آنقدر خار دارد ، آنقدر گوشه و کنایه و تحقیر دارد ، و آنقدر خشونت دارد که طرف نمیخواهد بپذیرد . وقتی که خداوند موسی و هارون را برای دعوت فردی مثل فرعون میفرستد ، جزء دستورها در سبک و متد دعوت فرعون میفرماید : « فقولا له قولا لینا لعله یتذکر او یخشی »( 1 ) با این مرد متکبر و فرعون به تمام معنا ( که دیگر کلمه فرعون نام تمام این گونه اشخاص شده ) با نرمی سخن بگویید ، وقتی که شما با چنین مردم متکبری روبرو میشوید ، کوشش کنید که به سخن خودتان نرمش بدهید ، نرم با او حرف بزنید ، باشد که متذکر بشود ، و از خدای خودش ، از رب خودش بترسد . البته موسی علیه السلام و هارون ، نرم و ملایم سخن گفتند ولی او این قدر هم لایق نبود . قرآن کریم درباره پیغمبر اکرم میفرماید : « فبما رحمه من الله لنت لهم ولو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فی الامر فاذا عزمت فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین »(2). به موجب رحمت و عنایت الهی ، تو با مردم نرم هستی ، نرمش داری ، اخلاق و گفتار تو نرم است ، از خشونت اخلاقی و خشونت در گفتار پرهیزداری . راجع به سبک بیان پیغمبر اکرم داستانهای زیادی هست که نشان میدهد پیغمبر چقدر از خشونت در سخن پرهیز داشته است . قرآن خطاب به پیغمبر میگوید اگر تو یک آدم درشتخو و سنگین دلی بودی ، با همه قرآنی که در دست داری ، با همه معجزاتی که داری و با همه مزایای دیگری که داری ، مردم از دور تو پراکنده میشدند . نرمش تو عامل مؤثری است در تبلیغ و هدایت مردم ، در عرفان و ایمان مردم . در این زمینه داستانهای زیادی است که اگر بخواهم آنها را ذکر کنم ، از بحث خودم میمانم . سعدی میگوید : درشتی و نرمی بهم در به است چو رگزن که جراح و مرهم نه است البته نمیخواهم تعبیر درشتی کرده باشم . این شعر را بدین جهت خواندم که نزدیک مقصود است . آیا همراه نرمی ، صلابت هم نباید باشد ؟ فرق است میان خشونت و صلابت . این ریگهایی که در کف نهرها هست ، سالیان درازی آب آمده از رویشان عبور کرده و آنها را ساییده است . وقتی انسان یکی از اینها را از کف نهری بر میدارد ، میبیند که صلابت دارد و سفت است و از این جهت با سایر سنگها فرقی ندارد ، اما آنچنان صاف است که انسان از لمس کردن آن کوچکترین احساس ناراحتی نمیکند ، به طوری که از دست کشیدن روی جامه خودش بیشتر احساس ناراحتی میکند تا از دست کشیدن روی آن سنگ . یک شمشیر صیقل داده شده ، نرمش دارد ، به گونهای که مثل فنر تاب میخورد ، ولی در عین حال صلابت هم دارد . مسئله صلابت داشتن ، استحکام داشتن ، شجاع بودن ، نترسیدن از کسی غیر از خدا ، غیر از مسئله خشونت داشتن است . پیامبران در عین اینکه منتهای تواضع و نرمش را در برخوردها و گفتارها و در اخلاق خودشان با مردمداشتند ، اما در راه خودشان هم قابل انعطاف نبودند ، جز خدا از احدی بیم نداشتند ، از احدی نمیترسیدند . شهامت و شجاعت را میتوان یکی از شرایط پیام رسان و جزء کیفیتهای تبلیغ ذکر کرد . آیهای که آن را در اول سخنم تلاوت کردم ، همین معنا را بیان میکند : « الذین یبلغون رسالات الله »( 1 ) آنانکه رسالات و پیامهای الهی را به مردم میر سانند ، « و یخشونه و لا یخشون احدا الا الله ( 2 ) ، و از خدای خودشان میترسند و یک ذره خلاف نمیکنند ، [ از پیام ] کم نمیکنند [ و یا به آن ] زیاد نمیکنند ، از راه حق منحرف نمیشوند ، « و لا یخشون احدا الا الله »( 3 ) و از احدی جز خدا بیم ندارند ( این دیگر شرطی است که خیلی جایش خالی است ) . مسئله دیگر در مورد روش تبلیغی پیامبران ، این است که آنها میگفتند ما نقشی جز رسالت نداریم . ما خلق خدا و رسول خدا و پیام آور خدا هستیم . پیغمبران نمیآمدند سند بهشت و جهنم امضاء بکنند ، همانگونه که کشیشها از این کارها میکردند و شاید هنوز هم میکنند ، کارهایی از این قبیل که سند به دست کسی بدهند که آقا تو با این سند خیالت جمع باشد که من این قدر از بهشت را برای تو تضمین کردم ! با اینکه از نظر رسالت خودشان و کلیت آن کوچکترین تردیدی به خود راه نمیدادند و بطور کلی مسائل را میگفتند ، ولی در جواب سؤالاتی نظیر : عاقبت من چطور است ؟ میگفتند خدا عالم است ، چه میدانم . از بواطن ، خدا عالم است ، اینکه عاقبت تو به کجا منتهی میشود ، خدا خودش بهتر میداند . درباره جناب عثمان بن مظعون صحابه بسیار بزرگوار رسول خدا ، نوشتهاند که بعد از آنکه رسول اکرم به مدینه هجرت کردند ، او جزء مهاجرین بود . عثمان بن مظعون اول کسی بود که در مدینه وفات کرد و رسول اکرم دستور دادند که او را در بقیع دفع کنند و بقیع را از همان روز قبرستان قرار دادند . همین جناب عثمان بن مظعون است که در سمت شرقی بقیع مدفون است و مرد بسیار بزرگواری است و رسول اکرم به او خیلی اظهار علاقه میکردند و همه هم این را میدانستند . امیرالمؤمنین در نهج البلاغه میفرماید : « کان لی فیما مضی اخ فی الله ، و کان یعظمه فی عینی صغر الدنیا فی عینه » ( 1 ) یعنی در گذشته یک برادر دینی داشتم ، برادری داشتم که در راه حق بود و آنچه که او را در چشم من بزرگ میکرد این بود که تمام دنیا در نظر او کوچک بود . شارحان نهج البلاغه گفتهاند مقصود امیرالمؤمنین عثمان بن مظعون است . یکی از پسران امیرالمؤمنین اسمش عثمان است . وقتی متولد شد ، امیرالمؤمنین فرمود من هم میخواهم اسم این را به نام برادرم عثمان بن مظعون بگذارم ، میخواست یاد آور عثمان بن مظعون باشد . اینچنین مردی ، از دنیا رفت . او در خانه یکی از انصار زندگی میکرد . زنی هم در آن خانه بود و شاید زن برادر انصاریش بود به نام ام علاء که به او خدمت میکرد . رسول اکرم آمدند برای تشییع جنازه عثمان بن مظعون ، و در این مراسم طوری رفتار کردند که با اخص اصحاب رفتار میکردند . یک دفعه ام علاء رو کرد به جنازه عثمان بن مظعون و گفت : هنیئا لک الجنه ، بهشت ترا گوارا باد . رسول اکرم رو کرد به او و با تندی فرمود : چه کسی چنین قولی به تو داد ؟ گفت یا رسول الله ! این صحابی شما است ، من به خاطر این همه علاقهای که شما به او داشتید این سخن را عرض کردم . رسول خدا این آیه را خواند : « قل ما کنت بدعا من الرسل و ما ادری ما یفعل بی و لا بکم »( 1 ) خیلی معنی دارد . همچنین در اواخر سوره مبارکه جن است : « قل انی لا املک لکم ضرا و لا رشدا »( 2 ) بگو اختیار سود و زیان شما با من نیست ، « قل انی لن یجیرنی من الله احد و لن اجد من دونه ملتحدا »( 3 ) خود مرا جز خدا کسی پناه نخواهد داد . یکی دیگر از خصوصیات بسیار بارز سبک تبلیغی پیغمبران که شاید در مورد رسول اکرم بیشتر آمده است ، مسئله تفاوت نگذاشتن میان مردم در تبلیغ اسلام است . دوران جاهلیت بود ، یک زندگی طبقاتی عجیبی بر آن جامعه حکومت میکرد . گویی اصلا فقرا آدم نبودند تا چه رسد به غلامان و بردگان . آنها که اشراف و اعیان و به تعبیر قرآن ، ملا بودند ، خودشان را صاحب و مستحق همه چیز میدانستند و آنهائی که هیچ چیز نداشتند مستحق چیزی نمیشدند ، حتی حرفشان هم این بود ، نه اینکه بگویند ما در دنیا همه چیز داریم و شما چیزی ندارید ولی در آخرت ممکن است خلاف این باشد . بلکه میگفتند دنیا خودش دلیل آخرت است ، اینکه ما در دنیا همه چیز داریم ، دلیل بر این است که ما محبوب و عزیز خدا هستیم ، خدا ما را عزیز خود دانسته و همه چیز به ما داده است ، پس آخرت هم همین طور است ، شما هم در آخرت هم همین طور هستید . آنکه در دنیا بدبخت است ، در آخرت هم بدبخت است . به پیغمبر میگفتند یا رسول الله آیا میدانی عیب کار تو چیست ؟ میدانی چرا ما حاضر نیستیم رسالت تو را بپذیریم ؟ برای اینکه تو آدمهای پست و اراذل را اطراف خودت جمع کردهای . اینها را جارو کن بریز دور ، آن وقت ما اعیان و اشراف میآییم دور و برت . قرآن میگوید به اینها بگو : « و ما انا بطارد المؤمنین »( 1 ) من کسی را که ایمان داشته باشد ، به جرم اینکه غلام است ، برده است ، فقیر است طرد نمیکنم . « و لا تطرد الذین یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون وجهه »( 2 ) این اشخاص را هرگز از خودت دور نکن ، اشراف بروند گم شوند ، اگر میخواهند اسلام اختیار کنند ، باید آدم شوند . شنیدهاید که یکی از همین شخصیتها که مسلمان شده بود در مجلس رسول خدا نشسته بود . سنت و سیره رسول اکرم این بود که اولا در مجلس بالا و پائین قرار نمیدادند معمولا حلقه وار و دائره وار مینشستند ، تا مجلس بالا و پائین نداشته باشد . ثانیا نهی میکردند که در هنگام ورود ایشان ، کسی جلوی پایشان بلند شود . میگفتند این ، سنت اعاجم است ، سنت ایرانیهاست . و نیز میفرمود هر کس که وارد شد ، در جایی که خالی است بنشیند ، نه اینکه افراد مجبور باشند جای خالی بکنند تا کسی بالا بنشیند . اسلام چنین چیزی ندارد . یکی از مسلمانان فقیر و ژنده پوش وارد شد ، کنار آن شخص که به اصطلاح اشراف بود ، جائی خالی بود . آن مرد ، همانجا نشست . همینکه نشست ، او روی عادت جاهلیت فورا خودش را جمع کرد و کنار کشید . رسول اکرم متوجه شد ، رو کرد به او که چرا چنین کاری کردی ؟ ! ترسیدی که چیزی از ثروتت به او بچسبد ؟ نه یا رسول الله . ترسیدی چیزی از فقر او بتو بچسبد ؟ نه یا رسول الله . پس چرا چنین کردی ؟ اشتباه کردم ، غلط کردم ، به جریمه اینکه چنین اشتباهی مرتکب شدم الان در مجلس شما ، نیمی از دارائی خودم را به همین برادر مسلمانم بخشیدم . به آن برادر مؤمن « فاستقم کما امرت و من تاب معک » ( 1 ) خودت و مؤمنینی که با تو هستند ، همهتان استقامت داشته باشید . در سوره شوری مخاطب ، شخص پیامبر است . از رسول خدا نقل کردهاند که فرمود : « شیبتنی سوره هود » ( 2 ) سوره هود ریش مرا سفید کرد ، آن آیهای که میگوید : « فاستقم کما امرت و من تاب معک » ، استقامت داشته باش ، ولی تنها به خود من نگفته ، بلکه گفته خودم و دیگران ، آنها را هم به استقامت وادار کن . باید مقداری هم راجع به امام حسین در همین زمینه صحبت بکنیم . اباعبدالله علیهالسلام در حرکت و نهضت خودشان یک سلسله کارها کردهاند که اینها را میشود روش و اسلوب کار تلقی کرد . بگذارید من مسئله روش و اسلوب کار امام حسین را فردا شب که شب عاشورا است ، به عرض برسانم . امشب مقداری از مقتل برایتان عرض میکنم . البته تقریبا یک سنتی است که در تاسوعا ذکر خیری از وجود مقدس ابوالفضل العباس سلام الله علیه میشود . مقام جناب ابوالفضل بسیار بالاست . ائمه ما فرمودهاند : « ان للعباس منزله عند الله یغبطه بها جمیع الشهداء » ( 3 ) عباس مقامی نزد خدا دارد که همه شهداء غبطه مقام او را میبرند . متاسفانه تاریخ از زندگی آن بزرگوار اطلاعات زیادی نشان نداده ، یعنی اگر کسی بخواهد کتابی در مورد زندگی ایشان بنویسد ، مطلب زیادی پیدا نمیکند . ولی مطلب زیاد به چه درد میخورد ، گاهی یک زندگی یک روزه یا دو روزه یا پنج روزه یک نفر که ممکن است شرح آن بیش از پنج صفحه نباشد ، آنچنان درخشان است که امکان دارد به اندازه دهها کتاب ارزش آن شخص را ثابت بکند ، و جناب ابوالفضل العباس چنین شخصی بود . سن ایشان در کربلا در حدود 34 سال بوده است و دارای فرزندانی بودهاند که یکی از آنها به نام عبیدالله بن عباس بن علی بن ابیطالب است و تا زمانهای دور زنده بوده است . نقل میکنند که روزی امام زین العابدین چشمشان به عبیدالله افتاد ، خاطرات کربلا به یادشان افتاد و اشکشان جاری شد . جناب ابوالفضل در وقت شهادت امیرالمؤمنین ، کودکی نزدیک به حد بلوغ ، یعنی در سن چهارده سالگی بوده است . من از " ناسخ التواریخ " الان یادم هست که جناب ابوالفضل در جنگ صفین حضور داشته اند . ولی چون هنوز نابالغ و کودک بودهاند ( حدود دوازده سال داشتهاند ، زیرا جنگ صفین تقریبا سه سال قبل از شهادت امیرالمؤمنین است ) ، امیرالمؤمنین به ایشان اجازه جنگیدن ندادهاند . همین قدر یادم هست که نوشته بود ایشان در جنگ صفین در عین اینکه کودک بودند ، سوار بر اسب سیاهی بودند . بیش از این چیزی ندیدم . ولی این موضوع را خیلیها نوشتهاند ، در مقاتل معتبر این مطلب را نوشتهاند که امیرالمؤمنین علی علیه السلام یک وقتی به برادرشان عقیل فرمودند برای من زنی انتخاب کن که « ولدتها الفحوله » یعنی نژاد از شجاعان برده باشد . عقیل که برادر امیرالمؤمنین است ، نسابه است ، نسب شناس و نژادشناس بوده و عجیب هم نژاد شناس بوده و قبائل و پدرها و مادرها و حسین که در کربلا نشان داد که چقدر شجاع بود و شجاعت پدرش را به ارث برده بود . محمد بن حنفیه از جناب ابوالفضل خیلی بزرگتر بود و در جنگ جمل شرکت کرد و فوق العاده شجاع و قوی و جلیل و زورمند بود . حدس زده میشود که امیرالمؤمنین به او عنایت خاصی داشته است ( البته این مطلب در متن تاریخ نوشته نشده ، حدس است ) . مطابق معتبرترین نقلها اولین کسی که از خاندان پیغمبر شهید شد ، جناب علی اکبر و آخرینشان جناب ابوالفضل العباس بود . یعنی ایشان وقتی شهید شدند که دیگر از اصحاب و اهل بیت کسی نمانده بود ، فقط ایشان بودند و حضرت سید الشهداء . آمد عرض کرد برادر جان ! به من اجازه بدهید به میدان بروم که خیلی از این زندگی ناراحت هستم . جناب ابوالفضل سه برادر کوچکترش را مخصوصا قبل از خودش فرستاد ، گفت بروید برادران ، من میخواهم اجر مصیبت برادرم را برده باشم . میخواست مطمئن شود که برادران مادریش حتما قبل از او شهید شدهاند و بعد به آنها ملحق بشود . بنابراین ام البنین است و چهار پسر ، ولی ام البنین در کربلا نیست ، در مدینه است . آنان که در مدینه بودند که از سرنوشت کربلا بی خبر بودند . به این زن ، مادر این چند پسر که تمام زندگی و هستیش همین چهار پسر بود خبر رسید که هر چهار پسر تو در کربلا شهید شدهاند . البته این زن ، زن کاملهای بود ، زن بیوهای بو د که همه پسرهایش را از دست داده بود . گاهی میآمد در سر راه کوفه به مدینه مینشست و شروع به نوحه سرائی برای فرزندانش میکرد . تاریخ نوشته است که این زن ، خودش یک وسیله تبلیغ علیه دستگاه بنیامیه بود . هر کس که میآمد از آنجا عبور بکند ، متوقف میشد و اشک میریخت . مروان حکم که یک وقتی حاکم مدینه بوده و از آن دشمنان عجیب اهل بیت است ، هر وقت میآمد از آنجا عبور کند ، بیاختیار مینشست و با گریه این زن میگریست . این زن ، اشعاری دارد و در یکی از آنها میگوید : لا تدعونی ویک ام البنین تذکرینی بلیوث العرین کانت بنون لی ادعی بهم و الیوم اصبحت و لا من بنین ( 1 ) مخاطب را یک زن قرار داده میگوید : ای زن ، ای خواهر ! تا بحال اگر مرا ام البنین مینامیدی بعد از این دیگر ام البنین نگو ، چون این کلمه خاطرات مرا تجدید میکند ، مرا بیاد فرزندانم میاندازد . دیگر بعد از این مرا به این اسم نخوانید . بله در گذشته من پسرانی داشتم ولی حالا که هیچیک از آنها نیستند . رشیدترین فرزندانش جناب ابوالفضل بود و بالخصوص برای جناب ابوالفضل ، مرثیه بسیار جانگدازی دارد ، میگوید : یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد و وراه من ابناء حیدر کل لیث فی لبد انبئت ان ابنی اصیب براسه مقطوع ید ویلی علی شبلی امال براسه ضرب العمد لو کان سیفک فی یدیک لما دنی منه احد ( 1 ) پرسیده بود که پسر من ، عباس شجاع و دلاور من چگونه شهید شد ؟ دلاوری حضرت ابوالفضل العباس از مسلمات و قطعیات تاریخ است . او فوق العاده زیبا بوده است که در کوچکی به او میگفتند قمر بنیهاشم ، ماه بنیهاشم ، در میان بنیهاشم مید رخشیده است . اندامش بسیار رشید بوده که بعضی از مورخین معتبر نوشتهاند هنگامی که سوار بر اسب میشد ، وقتی پایش را از رکاب بیرون میآورد ، سر انگشتانش زمین را خط میکشید . بازوها بسیار قوی و بلند ، سینه بسیار پهن . میگفت که پسرش به این مفتیها کشته نمیشد . از دیگرانپرسیده بود که پسر من را چگونه کشتند ؟ به او گفته بودند که اول دستهایش را قطع کردند و بعد به چه وضعی او را کشتند . آن وقت در این مورد مرثیهای گفت . میگفت ای چشمی که در کربلا بودی ! ای انسانی که در صحنه کربلا بودی ! ، آن زمانی که پسرم عباس را دیدی که بر جماعت شغالان حمله کرد و افراد دشمن مانند شغال از جلوی پسر من فرار میکردند . یا من رای العباس کر علی جماهیر النقد و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذی لبد پسران علی پشت سرش ایستاده بودند و مانند شیر بعد از شیر ، پشت پسرم را داشتند ، وای بر من ، به من گفتهاند که بر شیر بچه تو ، عمود آهنین فرود آوردند . عباس جانم ، پسر جانم ، من خودم میدانم که اگر تو دست در بدن میداشتی ، احدی جرات نزدیک شدن به تو را نداشت . ولا حول ولا قوه الا بالله
نوشته شده توسط : فاتحی نیا
بازدیدهای امروز:
6 بازدید
بازدیدهای دیروز:
1 بازدید
مجموع بازدیدها:
36396 بازدید
پست الکترونیک
پارسی بلاگ
درباره من